اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

رسته

نویسه گردانی: RSTH
رسته . [ رُ ت َ / ت ِ ] (ن مف / نف ) روییده و بالیده و سبزشده . (ناظم الاطباء). اسم مفعول از مصدر رستن به معنی روییدن . روییده . نموکرده .بالیده . (فرهنگ نظام ). روییده . (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ) (انجمن آرا) (آنندراج ) (از برهان ). از زمین برآمده . (از فرهنگ سروری ). روییده شده . (غیاث اللغات ). گیاه و شکوفه و امثال آنها که روییده و برآمده باشند. (از شعوری ج 2 ص 26) :
بجستند بهره ز کشت و درود
ز رسته کجا بیش از آن بود سود.

فردوسی .


بگذر ز شر اگر نبود خیری
نارسته به ز خار بود رسته .

ناصرخسرو.


خارش همه شجاعت و بارش همه سخا
رسته به آب رحمت و حکمت بر او رطب .

ناصرخسرو.


رسته ز دلْشان خلاف آل محمد
همچو درخت زَقوم رسته ز پولاد.

ناصرخسرو.


- جو رسته ؛ خوید جو. (یادداشت مؤلف ). جوی که تازه روییده باشد. جوی که تازه دمیده و سبز شده باشد. جو نورسته :
جو رسته را ملوک عجم بر فال نیک گرفتندی . (نوروزنامه ).
- نارسته ؛ که هنوز نروییده باشد. که هنوز نرسته باشد. که نروییده باشد :
بگذر ز شر اگر نَبُوَد خیری
نارسته به ز خار بود رسته .

ناصرخسرو.


- نورسته ؛ تازه روییده . که تازه سبز شده باشد. که تازه برآمده باشد. که به تازگی بردمیده و روییده باشد :
که آراید چه میگویی تو هر شب سبز گنبد را
بدین نورسته نرگسها و زراندود پیکانها.

ناصرخسرو.


به نورستگان چمن بازبین .

نظامی .


و رجوع به ماده ٔ نورسته شود. || محکم . (غیاث اللغات ) : خاقان بفرمود تا جویی در کوه کندند سنگ بغایت رسته پدید آمد چنانکه هیچ درز نبود و اندر این کار متحیر شدند وبه خروارها روغن و سرکه صرف شد تا سنگ نرم تر گردد مقدار یک فرسنگ بیش نتوانستند کندن . (تاریخ بخارای نرشخی ص 23). || (اِ) ترقی و افزونی در قد و قامت . (ناظم الاطباء). || نام حلوایی که بتازی کعب الغزال گویند. (ناظم الاطباء). حلوایی بود مانند قراقروت و بعربی کعب الغزال خوانند. (لغت محلی شوشتر) (انجمن آرا) (از آنندراج ) (از برهان ). حلوایی است .کعب الغزال . (فرهنگ فارسی معین ). آنچه از شکر سازند و به قروت مشابهتی دارد. (فرهنگ نظام ) : و دیگر سه درم بادام و سه درم رسته و سه درم مژانه . (انیس الطالبین ص 83). مردی آمد و پاره ای رسته به خدمت خواجه آورد، از او پرسیدند که این رسته را به چند درم خریده ای ، گفت به سه درم . (انیس الطالبین ).
رفتم به نزدقاضی و قاضی طرف گرفت
آن را که رسته بازندانسته از قروت .

؟ (از فرهنگ نظام ).


و رجوع به رُستی شود. || شهری که در آن خرید و فروش زیاد شود. (ناظم الاطباء).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۱۸ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۵ ثانیه
رسته . [ رَ ت َ / ت ِ ] (ن مف / نف ) اسم مفعول از مصدر رَستن . (فرهنگ نظام ). خلاص شده و نجات یافته و آزادکرده و رهایی یافته . (ناظم الاطباء)....
رسته . [ رَ ت َ / ت ِ ] (اِ) صف . (منتهی الارب )(السامی فی الاسامی ) (دهار) (ترجمان القرآن ). رزدق ، معرب رسته . (منتهی الارب ). مطلق صف و قطا...
رسته . [ رِ ت َ / ت ِ ] (ن مف ) ریسیده . (فرهنگ رشیدی ). ریسیده و رِسته شده . (ناظم الاطباء). رشته شده ، و مخفف آن رسه است بمعنی ریسیده و تاب...
رسته . [ ] (اِ) ریشه و منگوله . زوایدی است که در چهار گوشه ٔ ردای عبرانی قرار می دادند، و آن عبارت از ریشه ای بود که نخی از کبود مقدس با آ...
رسته . [ رُ ت َ ] (اِخ ) لقب عبدالرحمن بن ابوالحسن ازهری اصفهانی . (منتهی الارب ). لقب عبدالرحمن ... که کتاب «ایمان » را تألیف کرد و برادرزاد...
هم رسته . [ هََرَ ت َ / ت ِ ] (ص مرکب ) هم ردیف . هم قطار : چو هم رسته ٔ خفتگانی خموش فروخسب یا پنبه درنِه ْ به گوش .نظامی .
نو رسته. نک نورسته در همین لغت نامه. از پِیِ آن گُلِ نورَسته دِل ما یا رَب خود کُجا شُد که نَدیدیم دَر این چَند گَهَش حافظ
رسته گار. [ رَ ت َ / ت ِ ] (ص مرکب ) رستگار. (ناظم الاطباء). رجوع به رستگار شود.
رسته گاری . [ رَ ت َ / ت ِ ] (حامص مرکب ) رستگاری . رجوع به رستگاری شود.
ابن رسته . [ اِ ن ُ رُ ت َ ] (اِخ ) ابوعلی احمدبن عمربن رسته . اصلاً ایرانی از مردم اصفهان و در قرن سوم هجری میزیسته . از احوال او اطلاع ب...
« قبلی صفحه ۱ از ۲ ۲ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.