اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

رفیع

نویسه گردانی: RFYʽ
رفیع. [ رَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان پاطاق بخش سرپل ذهاب شهرستان قصرشیرین . سکنه ٔ آن 150 تن . آب آن ازسرآب ماراب است . محصولات عمده ٔ آنجا غلات و لبنیات و توتون و صیفی است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۱۷ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۲ ثانیه
رفیع. [ رَ ] (ع ص ) شریف و بلند قدر و مرتبه . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (آنندراج ). نافس . (از المنجد). شریف . سامی . عالی . بلندپایه . بلندقدر...
رفیع. [ رُ ف َ ] (اِخ ) ابوالعالیه ٔ ریاحی تابعی است . (منتهی الارب ). رجوع به ابوالعالیه ٔ الریاحی شود.
رفیع. [ ر ] (اِخ ) یا رفیع جیلانی (گیلانی ). رفیعالدین محمدبن فرج گیلانی متوفی به سال 1160 هَ . ق . از شارحین نهج البلاغه و یکی ازعلما و زه...
رفیع. [ رَ ] (اِخ ) یا رفیع گنجوی .از شعرای قرن سیزدهم هجری قمری آذربایجان است . (دانشمندان آذربایجان ص 160 به نقل از حدیقة الشعراء).
رفیع. [ رَ ] (اِخ ) یارفیع لنبانی ، رفیعالدین مسعود لنبانی اصفهانی ، شاعرمعروف ایرانی در اواخر قرن ششم هجری قمری است . مولداو لنبان اصفهان ا...
باغ رفیع. [ غ ِ رَ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) باغ بدیع. کنایه از بهشت عنبرسرشت . (برهان ).
رده رفیع. [ رَ دِ رَ ] (اِخ ) قصبه ای از بخش هویزه ٔ شهرستان دشت میشان . سکنه ٔ آن 2000 تن . آب آنجا از نهر کرخه . محصولات عمده ٔ آن غلات و ...
این واژه به تازگی اضافه شده است و هنوز هیچ کسی برای آن معنی ننوشته است. برای اینکه برای این واژه معنی بنویسید اینجا کلیک کنید.
رفیع فارسی . [ رَ ع ِ ] (اِخ ) یا رفیع شیرازی . رجوع به رفیع شیرازی شود.
رفیع مروزی . [ رَ ع ِ مَرْ وَ] (اِخ ) از گویندگان عهد سلاجقه ٔ خراسان بود و در رفعت سخن از جوزا درگذشته بود و حسن و جمال کلام وی بساط حسن حو...
« قبلی صفحه ۱ از ۲ ۲ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.