اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

رفیق

نویسه گردانی: RFYQ
رفیق . [ رَ ] (ع ص ، اِ) یار. (دهار)(نصاب الصبیان ) (ترجمان القرآن چ دبیرسیاقی ص 52). همراه . ج ، رُفَقاء: فاذا تفرقوا ذهب اسم الرفقة لااسم الرفیق و هو واحد و جمع مثل الصدیق . قال اﷲ تعالی : و حسن اولئک رفیقا. (قرآن 69/4). (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). ج ، رُفقَة. (ناظم الاطباء). همراه . ج ، رفقاء، و رفیق واحد و جمع هر دو آمده .(آنندراج ). یار. گویند: رفیق وفیق ؛ ای موافق . (از مهذب الاسماء). دوست خوب . (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مولف ). یار و دوست و همدم و همراه و همنشین . (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین ) :
الاما هما لم یبق شی ٔ سواهما
رفیق صدیق او رحیق ٌ عتیق ۞ .

یزیدبن معاویة.


یار بادت توفیق روز بهی با تو رفیق
دوستت باد شفیق ۞ دشمنت غیشه و نال .

رودکی .


رفیقا چند گویی کو نشاطت
بنگریزد کس از گرم آفروشه .

رودکی .


رفیقان من با می و ناز ونعمت
منم آرزومند یک تازی ره .

ابوشکور.


دهانی پر از دُر، لبی چون عقیق
تو گفتی ورا زهره آمد رفیق .

فردوسی .


الا رفیقا تاکی مرا شقا وعنا
گهی مرا غم یغماگهی بلای یلاق .

زینبی .


خوشا منزلا خرما جایگاها
که آنجاست آن سرو بالا رفیقا.

منوچهری .


همه ستاره که نحس است مر رفیق ترا
چرا ترا به سعادت رفیق و خال و عمست .

ناصرخسرو.


عمر اندر سقرت جای دهد بی شک اگر
برروی بر ره اینها که رفیق عمرند.

ناصرخسرو.


ایشان پیمبران و رفیقانند
چون دشمنی تو بیهده ترسا را.

ناصرخسرو.


من غریبم در غریبی بی گمان
مرد افتد بی رفیق و بی ندیم .

ناصرخسرو.


با رفیقان سفر مقر باشد
بی رفیقان سفر سقر باشد.

سنایی .


آن شنیدی که گفت دمسازی
با رفیقی از آن خود رازی .

سنایی .


رفیق خویش صلاح و عفاف را ساختم .
(کلیله و دمنه ).
چون هست رفیق نیک بد را مپسند.

(منسوب به خیام ).


رفیق دون چه اندیشد به عیسی
وزیر بد چه آموزد به دارا.

خاقانی .


رفیقا شناسی که من ز اهل شروان
نه از بیم جان در شما می گریزم .

خاقانی .


هان رفیقا نشره آبی یا زگال آبی بساز
کز دل و چهره زگال و زعفران آورده ام .

خاقانی .


رفیق وجود او در محابات دین و مجارات متمردین نصال نیزه و تیر و نصاب خنجر و شمشیر. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 344).
من به وقت چاشت در راه آمدم
با رفیق خود سوی شاه آمدم ...
لابه کردیمش بسی سودی نکرد
یار من بستد مرا بگذاشت فرد.

مولوی .


و گر بر رفیقان نباشی شفیق
به فرسنگ بگریزد از تو رفیق .

سعدی (بوستان ).


که مرد ار چه بر ساحل است ای رفیق
نیاساید و دوستانش غریق .

سعدی (بوستان ).


یکی از رفیقان شکایت روزگار مخالف پیش من آورد. (گلستان ). ابریق رفیق برداشت که به طهارت می روم و او خود به غارت می رفت .(گلستان ).
دنیاخوش است و مال عزیز است و تن شریف
لیکن رفیق بر همه چیزی مقدم است .

سعدی .


دل ای رفیق برین کاروان سرای مبند
که خانه ساختن آیین کاروانی نیست .

سعدی .


دریغ و درد که تا این زمان ندانستم
که کیمیای سعادت رفیق بود رفیق .

حافظ.


دو چیز است شایسته نزدیک من
رفیق جوان و رحیق کهن
رفیق جوان غم زداید ز دل
رحیق کهن روح بخشد به تن .

ملک الشعراء بهار.


- امثال :
بگو رفیقم هم سوخت . (امثال و حکم دهخدا).
- رفیق پرست ؛ که بدوستان و رفیقان علاقه و دلبستگی شدید داشته باشد. رفیق باز. (از یادداشت مؤلف ).
- رفیق شفیق ؛ یار مهربان و خیرخواه . (ناظم الاطباء) :
مقام ایمن و می بی غش و رفیق شفیق
گرت مدام میسر شود زهی توفیق .

حافظ.


اگر رفیق شفیقی درست پیمان باش
حریف خانه و گرمابه و گلستان باش .

حافظ.


|| همسفر. (ناظم الاطباء)(یادداشت مؤلف ) (لغت محلی شوشتر) : که راه مخوف است و رفیقان ناموافق . (کلیله و دمنه ).
آنکه تنها خوش رود اندر رشد
با رفیقان بی گمان خوشتر رود.

مولوی .


آنکه او تنها به راه خوش رود
با رفیقان سیر او صد تو بود.

مولوی .


- رفیق ره یا راه ؛ همراه . همسفر. همراه سفر. یار سفر. (یادداشت مؤلف ) :
خدای را مددی ای رفیق راه که من
به کوی میکده دیگر علم برافرازم .

حافظ.


با صبا افتان و خیزان می روم تا کوی دوست
وز رفیقان ره استمداد همت می کنم .

حافظ.


- رفیق نیمه راه ؛ دوستی که شرایط دوستی را به پایان نبرد. یار ناموافق . (فرهنگ فارسی معین ).
|| معاون و مددکار. || شریک . (ناظم الاطباء). || نرم . مرافق . رفق کننده : قال (ص ): ان اﷲ رفیق یحب ُ کل َ رفیق .(یادداشت مؤلف ). مهربان . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ). یار موافق . برفق . مقابل شدید. (یادداشت مؤلف ). مهربان . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ). || آنکه به تکلف خود را طبیب خواند یا متطبب ، و از آن است :«انت رفیقی واﷲ الطبیب ». (از اقرب الموارد). || آسان کار. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ). || درشت . (منتهی الارب ). ضد لطیف . (اقرب الموارد). || دانا و حاذق و کارآزموده و زیرک و چالاک و چربدست . ج ، رفقاء. (مهذب الاسماء) (از کشاف زمخشری ). مرد چربدست . (دهار). ضد اخرق ؛ یعنی گول . (منتهی الارب ). مرد نادان . ۞ (آنندراج ). || صفت اﷲ تعالی . خدا. (فرهنگ فارسی معین ). یکی از اسماء باری . (لغت محلی شوشتر). || در اصطلاح علم فتوت در علوم تصوف رفیق را برپسر اطلاق کنند و پدر را صاحب می خوانند. (از نفایس الفنون ).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۱۴ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۵ ثانیه
رفیق . [ رَ ] (اِخ ) یا رفیق بک العظم .رفیق بن محمودبن خلیل العظم متولد بسال 1284 هَ . ق . و متوفی بسال 1343 هجری قمری از دانشمندان و رجال ...
رفیق . [ رَ ] (اِخ ) یا رفیق رزق سلوم . رفیق بن موسی رزق سلوم ، متولدبسال 1308 هَ . ق . و مقتول بسال 1334 هَ . ق . از ادبا و گویندگان و حقوقد...
هم رفیق . [ هََ رَ] (ص مرکب ) در اصطلاح علم فتوت کسانی را گویند که منسوب به یک پدر یا یک جد باشند. رجوع به هم پدر شود.
رفیق باز. [ رَ ] (نف مرکب ) رفیق پرست . دوست باز. که با رفیقان بسیار آمد و شد کند و بدانان علاقه و بستگی خاطر دارد. (یادداشت مؤلف ). در تداول ...
رفیق بازی . [ رَ ] (حامص مرکب ) عمل رفیق باز. محبت بسیار به دوستان و رفقا. (فرهنگ فارسی معین ).
رفیق آباد. [ رَ ] (اِخ ) دهی از دهستان ماهیدشت بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان . سکنه ٔ آن 165 تن است . آب آن از رودخانه ٔ مرک . محصول عمده ٔ ...
حسین رفیق . [ ح ُ س َ ن ِ رَ ] (اِخ ) اصفهانی شاعر معروف به ملاحسین سبزی فروش متخلص به رفیق . دیوانش شش هزار بیت شعر دارد و نسخه اش در بری...
خجسته رفیق . [ خ ُ ج َ ت َ / ت ِ رَ ] (اِ مرکب ) رفیق خجسته . رفیق مبارک . رفیق خوش خصال . رفیق نکوسیرت : گفت با بشر کای خجسته رفیق باز پرسم ...
رفیق هندی . [ رَ ق ِ هَِ ] (اِخ ) داتارام . از گویندگان متأخر فارسی زبان هند و خود بت پرست بود. بیت زیر از اوست :با دوست دشمنی و به دشمن تو ...
این واژه به تازگی اضافه شده است و هنوز هیچ کسی برای آن معنی ننوشته است. برای اینکه برای این واژه معنی بنویسید اینجا کلیک کنید.
« قبلی صفحه ۱ از ۲ ۲ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.