اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

روان

نویسه گردانی: RWʼN
روان . [ رَ ] (نف ) ۞ رونده . (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام ). پویان . (ناظم الاطباء). آنچه یا آنکه راه رود :
یکی زنده پیلی چو کوهی روان
به زیر اندر آورده بد پهلوان .

فردوسی .


پس من کنون تا پل نهروان
بیاورد لشکر چو کوه روان .

فردوسی .


شد از بیم همچون تن بیروان
به سر بر پراکنده ریگ روان .

فردوسی .


برانگیخت اسب و بیامد دمان
تو گفتی مگر گشت کوهی روان .

فردوسی .


چو دیدم رفتن آن بیسراکان
بدان کشی روان زیر حبایل .

منوچهری .


به چونین بیابان و ریگ روان
سپه برد و برداشت ره پهلوان .

اسدی .


هرچ او برودهرگزی نباشد
او هرگزی و باقی و روان است .

ناصرخسرو.


خفته و نشسته جمله روانند باشتاب
هرگز شنوده کس به جهان خفته ٔ روان .

ناصرخسرو.


خنگ تو روان چو کشتی نوح
اندر طوفان روان ببینم .

خاقانی .


چو ره یابی به اقصای مداین
روان بینی خزاین بر خزاین .

نظامی .


ز هر ناحیت کاروانها روان
به دیدار آن صورت بیروان .

سعدی (بوستان ).


هم در آن هفته یکی را دیدم از ایشان بر بادپایی روان و غلامی در پی دوان . (گلستان )
- تخت روان ؛ خوابگاهی مر مسافر را که وی را بر دو اسب و یا بر دو استر بار کرده روان سازند. (ناظم الاطباء).
- چرخ روان ؛ چرخ متحرک . سپهر رونده . ضد ساکن . چرخ گردنده . چرخ دوار. چرخ گردان :
چنین است آیین چرخ روان
تواناست او گر تویی ناتوان .

فردوسی .


چنین بود تا بود چرخ روان
به اندیشه رنجه چه داری روان .

فردوسی .


- سپهر روان ؛ چرخ روان . رجوع به ترکیب پیشین شود :
سراسیمه گشتند ایرانیان
چو دیدند دور سپهر روان .

فردوسی .


چنین تاج و تخت تو فرخنده باد
سپهر روان پیش تو بنده باد.

فردوسی .


به فرجام روز تو هم بگذرد
سپهر روانت به پی بسپرد.

فردوسی .


- سرو روان ؛ سرو رونده . مشبه به قامت معشوق است . (از فرهنگ نظام ذیل سرو) :
به قد و به بالا چو سرو روان
ز دیدار دو دیده بد ناتوان .

فردوسی .


پیام آوریدی سوی پهلوان
هم از پهلوان سوی سرو روان .

فردوسی .


به دست آوردم آن سرو روان را
بت سنگین دل سیمین میان را.

نظامی .


که ای سرو روان ماه جهانتاب
گدازان تنت چونان برف در آب .

نظامی .


فرودآمد رقیبان را نشان داد
درون شد باغ را سرو روان داد.

نظامی .


ساعتی کز درم آن سرو روان بازآید
راست گویی به تن مرده روان بازآید.

سعدی .


محمل بدار ای ساربان تندی مکن با کاروان
کز عشق آن سرو روان گویی روانم می رود.

سعدی .


به تماشای درخت و چمنش حاجت نیست
هرکه در خانه چو تو سرو روانی دارد.

سعدی .


دل ز سرو روان او زنده ست
هر کسی زنده از روان باشد.

کمال خجندی .


- گنج روان ؛ کنایه از گنج قارون است زیرا که پیوسته در زیر زمین حرکت بسوی تحت می کند. (از آنندراج ذیل گنج روان ) :
تو گفتی مفلسی گنج روان یافت
و یا مرده دگرباره روان یافت .

(ویس و رامین ).


خشنودم از خدای بدین نیستی که هست
از صد هزار گنج روان کنج فقر به .

خاقانی .


تا بدست آورده اند از جام می صبح و شفق
زیر پای ساقیان گنج روان افشانده اند.

خاقانی .


خوش بود لب آب و گل و سبزه و نسرین
افسوس که آن گنج روان رهگذری بود.

حافظ.


|| جاری . (برهان قاطع) (آنندراج ) (غیاث اللغات ) (فرهنگ نظام ) (ناظم الاطباء). سائل . سیال :
دو جوی روان در دهانش ز خلم
دو خرمن زده بر دو چشمش ز خیم .

شهید.


قی اوفتد آن را که سر و روی تو بیند
زآن خلم و از آن بفج روان بر سر و رویت .

شهید.


دو فرکن است روان از دو دیده بر دو رخم
رخم ز رفتن فرکن به جملگی فرکند.

خسروانی .


و او را آبهای روان است و کاریزها. (حدود العالم ). مرعش ، جذب ،دو شهرک است خرم و آبادان و خرد با کشت بسیار و آبهای روان . (حدود العالم ). و اندر وی [ در ناحیت خلخ ]آبهای روان است . (حدود العالم ).
ندید از درخت اندر او آفتاب
بهر جای جوی روان چون گلاب .

فردوسی .


سبک یک به دیگر برآویختند
چو رود روان خون همی ریختند.

فردوسی .


خرامان بشد سوی آب روان
چو جان رفته ای کو بیابد روان .

فردوسی .


می اندر خم همی گوید که یاقوت روان گشتم
درخت ارغوان بشکفت و من چون ارغوان گشتم .

فرخی .


به طمع جاه به نزدیک او نهادم روی
چنانکه روی به آب روان نهد عطشان .

فرخی .


چو شد به دریا آب روان و کرد قرار
تباه و بیمزه و تلخ گردد و بی بر.

عنصری .


اکنون به جوی اوست روان آب عاشقی
آن روز شد که آب گذشتی به جوی ما.

منوچهری .


در شهری مقام مکنید که در او... آبی روان نباشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 386). آب روان از ما دور ماند و افتادیم به آب چاهها. (تاریخ بیهقی ).
کشت خرد را به باغ دین حق اندر
تازه کنم کز سخن چو آب روانم .

ناصرخسرو.


آن بی تن و جان چیست کو روان است
که شنیدروانی که بی روان است .

ناصرخسرو.


و این سبا شهری بود خرم آب روان و درختان بسیار و شهری پرنعمت ... بود. (قصص الانبیاء ص 188). هر وقت آواز برآوردی و توریة خواندی آب روان بایستادی . (قصص الانبیاء ص 149). و هواء آن [ کلار ] سردسیر است بغایت و آبها روان است . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ). و هیچ میوه نباشد و آب روان و چشمه باشد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ). آب آن هم آب روان باشد و هم آب کاریز. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ). ودرختان میوه و نهال و آبهای روان در عمارت و باغها او آورد. (نوروزنامه ).
گر نیل روان شکافت موسی
او دریای دمان شکافد.

خاقانی .


تا زآتش غم روان بسوزد
آن طلق روان ناب درده .

خاقانی .


خون گریم و از دو هندوی چشم
رومی بچگان روان ببینم .

خاقانی .


درخت و گل و سبزه و آب روان
عمارتگهی درخور خسروان .

نظامی .


زآب روان گرد برانگیختند
جوهر تو زآن عَرَض آمیختند.

نظامی .


ز سرو قد دلجویت مکن محروم چشمم را
بدین سرچشمه اش بنشان که خوش آبی روان دارد.

حافظ.


نه اشک روان نه رخ زردی
اﷲ اﷲ تو چه بیدردی .

بهائی .


- ناروان ؛ غیرجاری . آنچه جاری نباشد. خشک : و آهی چنان ... برکشد که از آن هر دیده گریان و هر اشک ناروان روان گردد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1272 ص 444).
|| مجازاً بمعنی شل و پرآب ، مثل شوربای روان . (فرهنگ نظام ). مایع. آبکی : پس آفریدگار تشنگی برگماشته است تا مردم را پس از طعام به آب خوردن حاجت افتد و آن آب اندر معده با طعام بیامیزد تا طعام بدان آب کیلوس گردد و روان شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). || رایج . (ناظم الاطباء) (از مهذب الاسماء). نافق . (از دهار) :
جلالت را فزون تر زین چه روز است
سعادت را روان تر زین چه کار است .

مسعودسعد.


حکم او هم روان بود در شور
سیم بد هم روان بود بر کور.

سنائی .


بی جلوه ٔ سکه ٔ قبولت
یک نقد هنر روان مبینام .

خاقانی .


کهتر ز دکان شعر برخاست
چون بازاری روان ندیده ست .

خاقانی .


- نقد روان ؛ پول رایج . (ناظم الاطباء) :
عاشق مفلس اگر قلب دلش کرد نثار
مکنش عیب که بر نقد روان قادر نیست .

حافظ.


نثار خاک رهت نقدجان من هرچند
که نیست نقد روان ۞ را بر تو مقداری .

حافظ.


|| نافذ. ماضی . مطاع . مجری :
قدرتش بر خشم سخت خویش می بینم روان
مرد باید کو به خشم سخت خود قادر شود.

منوچهری .


چون یعقوب اندرگذشت عمرو و علی هر دو برادر حاضر بودند، عهد علی و فرمان او روان تر بود بر سپاه . (تاریخ سیستان ).
نهانی نیست از بندش نهان تر
نه چیزی از قضای او روان تر.

(ویس و رامین ).


گفتم یا احمد سخن و توقیعتو در شرق و غرب روان است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 172). و به مشرق و مغرب سخن من روان است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 172). خواجه خلیفت ماست ... مثال و اشارت وی روان است . (تاریخ بیهقی ).
تن جفت نهان است و بفرمانت روان است
تأثیر چنین باشد فرمان روان را.

ناصرخسرو.


فرمان روان جان روان زیت فرستاد
تا بر درش آری بخرد جان و روان را.

ناصرخسرو.


امر تو باد بر زمانه روان
عمر تو باد با ابد مقرون .

ابوالفرج رونی .


شاه را حکم چون روان باشد
عالم از عدل او جنان باشد.

سنائی .


فرمان تو بر بنده روان است و روان باد
بر خلق همه روی زمین تا گه محشر.

سوزنی .


بهرچه گویی قول تو در زمانه روان
بهرچه خواهی حکم تو در زمانه روا.

انوری .


به امر تو که روان باد روز و شب بروند
ز چین گهی سوی روم و ز روم گه سوی چین .

جوینی .


در این نکته ای هست گر بشنوی
که حکمت روان باد و دولت قوی .

سعدی .


گر از رای تو برگردم بخیل وناجوانمردم
روان از من تمنا کن که فرمانت روان باشد.

سعدی .


دوران ملک ظالم و فرمان قاطعش
چندان روان بود که برآید روان او.

سعدی .


هر چیز تنی دارد و جانی و روانی
تو جان و تن ملکی و حکم تو روان است .

سلمان ساوجی .


ز پرده کاش برون آمدی چو قطره ٔ اشک
که بر دو دیده ٔ ما حکم او روان بودی .

حافظ.


بخواه جان و دل از بنده و روان بستان
که حکم بر سر آزادگان روان داری .

حافظ.


|| سائر و باقی ، چنانکه نام و سخن و ذکر جمیل :
همه جنگ و پرخاش بد کام اوی
که هرگز مبادا روان نام اوی .

فردوسی .


این تازه سخن که کردم ابداع
در روی زمین روان ببینم .

خاقانی .


نامت اندر مشرق و مغرب روان
چشم بد دور از تو بعدالمشرقین .

سعدی .


|| (ق ) فی الحال . زود. (برهان ). جلد. تیز. چالاک . (ناظم الاطباء). سریع.تند. فرز. سبک . چابک :
روان رفت با دختر نامدار
سوی باغ ایوان گوهرنگار.

فردوسی .


بر نام تو در میان خشکی
کشتی روان روان برانم .

عطار.


از نام تو کشتیی بسازم
و آن کشتی را روان برانم .

عطار.


ورتو در کشتی روی بر یم روان
ساحل یم را همی بینی دوان .

مولوی .


نبینی که چون کارد بر سر رود
قلم را زبانش روانتر رود.

سعدی (بوستان ).


در خرابات مغان گر گذر افتد بازم
حاصل خرقه و سجاده روان دربازم .

حافظ.


رفتم بر طبیب که پرسم علاج درد
چون ناله ام شنید روان در فرازکرد.

؟


- بروان ؛ بتندی . بچالاکی . بسرعت : فوراًابویحیی را رسید آنکه روان او بروان برگیرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
- روان آمدن ؛ تند و سریع آمدن . به چابکی و چالاکی آمدن :
دگر گفت کو از ره هفتخوان
سوی رزم ارجاسب آمد روان .

فردوسی .


|| (نف ) سلس . منسجم . شعر یا غزل یا سخنی که خالی از تعقید و تکلف باشد :
حافظ از مشرب قسمت گله ناانصافی است
طبع چون آب وغزلهای روان ما را بس .

حافظ.


- طبع روان ؛ طبعی که بی تکلف و تصنع به سرودن شعر توانا باشد :
کنون رزم ارجاسب را نو کنیم
به طبع روان باغ بی خو کنیم .

فردوسی .


کنون زآن فزونم بهر فضل و علم
که طبعم روان است و خاطر منیر.

ناصرخسرو.


نخواستم دگر این بار عشق پیمودن
ولیک می نتوان بستن آب طبع روان .

سعدی .


|| از حفظ و از بر مانند درس . (ناظم الاطباء). نیک آموخته . رجوع به روان شدن و روان کردن شود.
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۹۲ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۷ ثانیه
قاعده آور emmenagogue به طور گسترده برای شرح گیاهانی به کارمی‌رود که در درمان بیماریهای دستگاه تولید مثل زنانه مورد استفاده قرار می‌گیرند. با کمی اغ...
این واژه به تازگی اضافه شده است و هنوز هیچ کسی برای آن معنی ننوشته است. برای اینکه برای این واژه معنی بنویسید اینجا کلیک کنید.
« قبلی ۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ ۹ صفحه ۱۰ از ۱۰ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.