اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

ریان

نویسه گردانی: RYAN
ریان . [ رَی ْ یا ] (ع ص ) سیراب . (دهار). ضد عطشان . (اقرب الموارد). مرد سیراب . ج ، رِواء. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (غیاث اللغات ). تأنیث آن ریا است . (مهذب الاسماء) :
زمی از رکن مصر ریان است
اوست ریان ز علم و هم ناهار.

خاقانی .


که دیده تشنه ٔ ریان بجز تو در آفاق
به عدل و عفو و کرم تشنه وز ادب ریان .

سعدی .


|| شاداب . (فرهنگ فارسی معین ) (یادداشت مؤلف ). تر و تازه . (آنندراج ) (غیاث اللغات ) (از اقرب الموارد).
- ریان گشتن ؛ سیراب گشتن . شاداب گشتن .
- || کنایه از ماهر و استاد گشتن : یک حسنه از محاسن ذات او آن است که ... در این فن متبحر و ریان گشته . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 13). از حدایق جد و هزل و حقایق فضایل و فضل ریان گشته . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 250).
|| پنیرفروش . (دهار). رجوع به ریا شود.
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۵ مورد، زمان جستجو: ۰.۰۸ ثانیه
ریان . [ رَی ْ یا ] (اِخ ) نام دیهی به نسا و آن را رذان نیز گویند. (یادداشت مؤلف ). نام قریه ای است در نسا. (از معجم البلدان ). رجوع به ر...
ریان . [ رَی ْ یا ] (اِخ ) نام کوه بزرگی در بلاد طی ، هنگامی که در بالای آن آتش روشن کنند از سه روز راه پیداست . این کوه بلندترین و بزرگت...
ریان . [رَی ْ یا ] (اِخ ) ابن ولید. سلطان مصر و شوهر زلیخا،که یوسف صدیق (ع ) خواب او را تعبیر کرد و او دومین فراعنه ٔ مصر است . (از حبیب السیر چ...
قصر ریان . [ ق َ رِ رَی ْ یا ] (اِخ ) در مشرق دجله ٔ موصل از توابع نینوی نزدیک باعشیقا است و قبر شیخ صالح ابواحمد عبداﷲبن حسن بن مثنی معروف ...
این واژه به تازگی اضافه شده است و هنوز هیچ کسی برای آن معنی ننوشته است. برای اینکه برای این واژه معنی بنویسید اینجا کلیک کنید.
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
مصطفی فرخفال
۱۳۹۲/۰۳/۰۱ Iran
0
0

سخنش را قبول کن از جان
زانکه عطشان از او شود ریان


برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.