اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

زاده

نویسه گردانی: ZʼDH
زاده . [ دَ / دِ ] (ن مف / نف ، اِ) بمعنی زاد است که فرزند و زائیده شده و زائیده باشد ۞ . (برهان ) (آنندراج ). فرزند. (شرفنامه ٔ منیری ) :
چه گوئید گفتا که : آزاده ای
بسختی همی پرورد زاده ای .

دقیقی .


بزرگان شدند ایمن از خواسته
زن و زاده و گنج آراسته .

فردوسی .


زن و زاده در بند ترکان شوند
پی جنگ دل پر ز پیکان شوند.

فردوسی .


نانشان چو برف لیک سخنشان چو زمهریر
من زاده ٔخلیفه ، نباشم گدای نان .

خاقانی .


- آدمی زاده :
در آن مسلخ آدمیزادگان
زمین گشته کوه از بس افتادگان .

نظامی .


مباش ایمن ار زآنکه آزاده ای
که آخر تو نیز آدمیزاده ای .

نظامی .


نه هر آدمیزاده از دد بهست
که دد ز آدمیزاده ٔ بد به است .

سعدی (بوستان ).


همه آدمیزاده بودند لیکن
چو گرگان بخون خوارگی تیزچنگی .

(گلستان ).


و آدمیزاده ندارد بجز از عقل و تمیز.

سعدی (گلستان ).


- آقازاده .
- امام زاده .
- برادرزاده .
- بزرگ زاده .
- بنده زاده .
- پادشاه زاده (پادشه زاده ) ؛ : پس واجب آمد معلم پادشاهزاده را در تهذیب اخلاق خداوندزادگان . (گلستان ).
یکی پادشه زاده در گنجه بود
که دور از تو ناپاک سرپنجه بود.

سعدی (بوستان ).


شنیدم که وقتی گدازاده ای
نظر داشت با پادشه زاده ای .

سعدی (بوستان ).


- پارسازاده ؛ : پارسازاده ای را نعمت بیکران از ترکه ٔ عمان بدست افتاد. (گلستان ).
- پرستارزاده :
پرستارزاده نیاید بکار
اگر چند باشد پدر شهریار.

فردوسی .


- پریزاده (پریزادگان ) :
پریزادگان بوسه دادند خاک .

نظامی .


- پهلوان زاده :
که ای پهلوان زاده ای بچه شیر
نزاید چو تو زورمند دلیر.

فردوسی .


چنان پهلوان زاده ٔ بیگناه
ندانست رنگ سپید از سیاه .

فردوسی .


که چون بودی ای پهلوان زاده مرد
بدین راه دشوار با دود و گرد.

فردوسی .


- پیرزاده .
- پیغمبرزاده ؛ و گفت یا محمد (ص ) امت تو بهتر از پیغمبرزادگان نباشند که با برادر خود چه کردند. (قصص الانبیاء ص 59).
- پیمبرزادگی :
چو کنعان را طبیعت بی هنر بود
پیمبرزادگی طبعش نیفزود.

سعدی (گلستان ).


- چاکرزاده .
- حاجی زاده .
- حرام زاده :
گفت این چه حرام زاده مردمانند.

(گلستان ).


- حلال زاده .
- خادم زاده .
- خاله زاده .
- خواجه زاده .
- خالوزاده .
- خان زاده .
- خواهرزاده .
- خردمندزاده :
وز پس مرگ او وفاداری
با خردمندزاده نیز کنند.

سعدی .


- دائی زاده .
- دیوزاده .
- روستازاده :
روستازادگان دانشمند به وزیری پادشا رفتند.

سعدی (گلستان ).


- زنازاده .
- سرهنگ زاده :
سرهنگ زاده ای را بر در سرای اغلمش دیدم ... (گلستان ). فلان سرهنگ زاده مرا دشنام مادر داد... . (گلستان ).
- شاهزاده .
- شاهنشاهزاده .
- شهزاده .
- عم زاده :
میان دو عم زاده وصلت فتاد
دو خورشیدسیمای مهترنژاد.

سعدی (بوستان ).


- عموزاده .
- عمه زاده .
- غلام زاده .
- کیان زاده :
بیامد همان گاه نستور شیر
بنزد کیان زاده پور زریر.

فردوسی .


- گدازاده :
شنیدم که وقتی گدازاده ای
نظر داشت با پادشه زاده ای .

سعدی (گلستان ).


- مجتهدزاده .
- ملک زاده ؛ یکی از فضلا تعلیم ملک زاده همی کردی ... (گلستان ).
ز تاج ملک زاده ای در مناخ
شبی لعلی افتاد در سنگلاخ .

سعدی (بوستان ).


- ناپاک زاده :
بناپاک زاده مدارید امید
که زنگی بشستن نگردد سفید.

فردوسی .


|| مجازاً محصول ، ثمره ، هر چیز تولیدشده و پدیدآمده از عدم :
سبب عزت و سخای تو گشت
زاده و داده ٔ جبال و بحور.

مسعودسعد.


گوهر خود می دهد خاطر من همچو تیغ
زاده ٔ خود پرورد فکرت من چون بحار.

خاقانی .


سخن که زاده ٔ خاقانی است دیر زیاد
که آن زنه فلک آمد نه از چهار گهر.

خاقانی .


و رجوع به زاده ٔ تاک ، زاده ٔ تأیید، زاده ٔ ثانی ، زاده ٔ دهن ، زاده ٔ خاطر، زاده ٔ طبع، زاده ٔ مریخ و سایر ترکیبات زاده و همچنین رجوع به زادن و زائیدن شود.
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۲۶۵ مورد، زمان جستجو: ۰.۲۸ ثانیه
گاو زاده . [ وِ دَ / دِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) گاوی که زاییده است . || مجازاً، گنج بی رنج ، غنیمت بارده ، نان پخته : در دخل هر شحنه و م...
گرگ زاده . [ گ ُ دَ / دِ ] (ص مرکب ،اِ مرکب ) بچه ٔ گرگ . زائیده شده از گرگ : عاقبت گرگ زاده گرگ شودگرچه با آدمی بزرگ شود.سعدی .
عمه زاده . [ ع َم ْ م َ /م ِ دَ / دِ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) پسرعمه . دخترعمه .
غنی زاده . [ غ َ دَ ] (اِخ ) محمود غنی زاده ٔ سلماسی . در سلماس به سال 1296 هَ . ق . به دنیا آمد و به استانبول و پس از آن به برلین رفت و در...
ریگ زاده . [ دَ /دِ ] (اِ مرکب ) سقنقور. (ناظم الاطباء). ماهی سقنقور. (فرهنگ جهانگیری ). جانوری ذوحیاتین شبیه سوسمار. (از یادداشت مؤلف ). ماهی...
شیخ زاده . [ ش َ دَ / دِ ] (اِ مرکب ) سابقاً ترکهای عثمانی این کلمه را بر واعظ مسجد جامع اطلاق میکردند. (از دائرةالمعارف اسلامی ).
شیخ زاده . [ ش َ دَ ] (اِخ ) شیخ اوغلی ، فرزند شیخ صفی الدین اردبیلی . لقبی که هر یک از پادشاهان صفوی را میداده اند. (از فرهنگ فارسی معین ، ذ...
شیخ زاده . [ش َ دَ ] (اِخ ) رجوع به احمد شیخ زاده ٔ لاهیجان شود.
شیخ زاده .[ ش َ دَ ] (اِخ ) نقاش و مینیاتورساز ایران در قرن دهم هجری . وی شاگرد بهزاد بود. (فرهنگ فارسی معین ).
شیخ زاده . [ ش َ دَ ] (اِخ ) احمد... او راست : نظم الزائد و جمعالفرائد. (ازکشف الظنون ). رجوع به احمد (مولی ...) شیخ زاده شود.
« قبلی ۱ صفحه ۲ از ۲۷ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ ۹ ۱۰ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.