اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

زباء

نویسه گردانی: ZBAʼ
زباء. [ زَب ْ با ] (ع ص ) مؤنث ازب . زن بسیارموی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). زن درازموی . (آنندراج ). زن که بر ابروان و دستان و بازوان موی فراوان دارد. (تاج العروس ). رجوع به زب شود. || مجازاً، داهیه ٔ سخت و منکر. و این مجاز است مأخوذ از معنی اول همچنانکه داهیه را شعراء نیز گویند و از آن است مثل : جاء بالشعراء و الزباء. ۞ (تاج العروس ). بلای سخت . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). جاء بالشعراء الزباء، اذاجاء بالهدایة الدهیاء. ۞ (مجمع الامثال میدانی چ تهران ص 140). || زباء ذات وبر؛ بلای سخت . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). و نیز از زباء (بمعنی بلاء و داهیه ) است که در حدیث آمده : شعبی را از مسئله ای پرسیدند گفت زباء ذات و براعیت قائدها و سائقها لوالقیت علی اصحاب محمد لعضلت ۞ بهم . این مثل را برای راهبه ای زنند که انسان آن را از خود دور میسازد. (مجمع الامثال چ تهران ص 140). و در حدیث شعبی آمده زباء ذات و بر... و مقصود آن است که آن مسئله در صعوبة و اشکال همچون ناقه ای است که از همه چیز فرار کند. یعنی اذهان مردم با این مسئله آشنایی ندارند. (تاج العروس ). رجوع به زبب شود. || زمین که در آن غله و علف فراوان باشد. (ناظم الاطباء). || دبر. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). اِست را زباء گویند بمناسبت موی آن . ۞ (تاج العروس ). || اذن ...؛ گوش پرموی . (تاج العروس ). || سنة...؛ سال فراخی و ارزانی . (اقرب الموارد) (تاج العروس ). و سال فراوانی را ازب و زباء گویند و آنرا به ازب و زباء بمعنی بسیارموی تشبیه کنند. (از معجم البلدان ).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۳۲ مورد، زمان جستجو: ۰.۰۸ ثانیه
ضبع. [ ض َ ] (ع اِ) پناه جای . || جانب . || ناحیه . گویند: کنافی ضَبع فلان ؛ ای فی کنفه و ناحیته . (منتهی الارب ).
ضبع. [ ض َ ] (ع اِ) بازو یا میانه ٔ بازو. (منتهی الارب ). بازو. (دهار) (منتخب اللغات ). میان بازو. (مهذب الاسماء). || بَغل . (منتخب اللغات ). ...
ضبع. [ ض َ ] (ع مص ) دست دراز کردن برای زدن . (منتهی الارب ). || راه به دو بخش کردن و بخشی از آن بکسی دیگر دادن . (منتخب اللغات ). راه ...
ضبع. [ ض ُ ب ُ ] (ع اِ) ج ِ ضَبُع. (منتهی الارب ).
ضبع. [ ض َ ب َ ] (ع مص ) ضَبعة. نیک آرزومند گشن شدن ناقه ، و گاهی در زنان هم استعمال کنند. (منتهی الارب ). بگشن آمدن شتر ماده . (تاج المصاد...
ضبع. [ ض َ ب ُ ] (اِخ ) ابن وبرةبن تغلب قضاعی قحطانی . جدی جاهلی . نسبت ضَجاعمه به وی پیوندد. (الاعلام زرکلی ج 2 ص 437).
ضبع. [ ض َ ب ُ ](اِخ ) نام کوهی است از غطفان ، و گویند کوهی است منفرد بین نباج و نقرة. و سمی بذلک لما علیه من الحجارةالتی کأنها منضدة تشب...
ضبع. [ ض َ ب ُ ] (اِخ ) وادیی است نزدیک مکه و گمان می رود میان مکه و مدینه باشد. (معجم البلدان ).
ضبع. [ ض َ ب ُ ] (اِخ ) موضعی است یا پشته ٔزمین و وادیی است از وادیهای عقیق . (منتهی الارب ).
ضبع. [ ض َ ب ُ ] (اِخ ) موضعی قبل از حره ٔ بنی سلیم ، میان آن وافاعیه ، و بدان ضبع اخرجی گویند. (معجم البلدان ).
« قبلی ۱ ۲ صفحه ۳ از ۴ ۴ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.