اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

زرآب

نویسه گردانی: ZRʼAB
زرآب . [ زَ ] (اِ مرکب ) زراب . طلای حل کرده ومالیده را... گویند که استادان نقاش بکار برند. (برهان ) (آنندراج ). زر حل کرده . (شرفنامه ٔ منیری ). طلای محلول . (غیاث اللغات ). آب طلا وطلای مسحوق و مخلوط با آب که نقاشان و مذهبان بکار برند. (ناظم الاطباء). زریاب . آب طلا. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). برنگ زرد طلائی نیز اطلاق شود :
چو خورشید تابان برآرد درفش
چو زرآب گردد زمین بنفش .

فردوسی .


هر زمان باغ بزرآب همی شوید روی
هر زمان کوه به سیماب فروپوشد یال .

فرخی .


سخنهائی بگفت از جان پرتاب
که شاید ار نویسندش به زرآب .

(ویس و رامین ).


اندوده رخش زمان به زرآب
آلوده سرش به گرد کافور.

ناصرخسرو.


زیرا که دراو خزان به زرآب
بر دشت بشست سبز بیرم .

ناصرخسرو (دیوان ص 274).


وز طلعت من زمان به زرآب
شست آن همه صورت ونگارم .

ناصرخسرو (دیوان ص 285).


جرعه زرآبست ۞ بر خاکش مریز
خاک مرو آتشین جوشن کجاست .

خاقانی .


دوش آن زمان که چشمه ٔ زرآب آسمان
سیماب وار زآن سوی چاه زمین گریخت .

خاقانی .


... و آزریون ، از حسد، رخسار آتش رنگ او رخ به زرآب فروشست و بسان غمگینان از اوراق گلناری چهره ٔ زعفرانی بنمود. (تاج المآثر). || کنایه از شراب زردرنگ باشد. (برهان ) (آنندراج ) (از غیاث اللغات ) (از جهانگیری ) (از ناظم الاطباء).می زعفرانی . (شرفنامه ٔ منیری ). شراب زعفرانی . (انجمن آرا) :
زرآب دیدی می نگر، می برده آب کار زر
ساقی بکار آب در آب محابا ریخته .

خاقانی (دیوان چ سجادی ص 377).


|| بالفتح و تشدید رای مهمله (زَرّآب ) نام گیاهی است که بوی مشک دارد. از شرح خاقانی . (غیاث اللغات ).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۸ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۱ ثانیه
زرآب . [ زِرر ] (اِخ ) موضعی است که در آن مسجد رسول اکرم (ص ) بر سر راه تبوک و مدینه بنا شده است . (از معجم البلدان ).
زرآب ریز. [ زَ ] (نف مرکب ) کسی که خوی می ریزد. || آنکه خوی و عرق میریزد. (ناظم الاطباء).
زراب . [ زَ ] (اِخ ) نام کوهی است در نواحی بغداد. (برهان ) (از جهانگیری ) (آنندراج ) (غیاث اللغات ) (از ناظم الاطباء).
ضراب . [ ض ِ ] (ع مص ) برجهیدن گشن بر ماده . (منتهی الارب ). || گشنی کردن شتر. (تاج المصادر). مست شدن اشتر تیزشهوت . (تاج المصادر). گشنی ش...
ضراب . [ ض َرْ را ] (ع ص ) رودزن . (مهذب الاسماء) (دهار). || واشی . ساعی . || درم زن . (مهذب الاسماء) (دهار). سکّه زن : ضَرّاب وار شاخ گل زرد...
ضراب . [ ض َرْ را ] (اِخ ) ابوعبید معروف به ضراب . از متقدمین ادباء است . (محاسن اصفهان مافروخی ص 33).
ظراب . [ ظِ ] (ع اِ) ج ِ ظَرِب .
ذراب . [ ذُ ] (ع اِ) (شاید معرب از زهراب ) زهر. سم ّ.
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.