اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

سحل

نویسه گردانی: SḤL
سحل . [ س َ ] (ع اِ) جامه ٔ از ریسمان یک تاه بافته ، ضد مبرم که دو تاه بافته باشد. (منتهی الارب ). جامه ای که (تار) آن محکم رشته نشده باشد. (اقرب الموارد). || رسن یک تاب داده . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || جامه ٔ سپید یا از پنبه . (منتهی الارب ) (مهذب الاسماء). || سیم نقد. ج ، اسحال ، سحول ، سُحُل . (منتهی الارب ): فاصبح راداً یبتغی المزج بالسحل ؛ یعنی نقد از درهمها. (اقرب الموارد).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۴۰ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۳ ثانیه
سحل . [ س َ ] (ع مص ) یک تاه بافتن . (منتهی الارب ). یک توه تافتن . (تاج المصادر بیهقی ). یک توه تافتن رسن . (المصادرزوزنی ) (از اقرب الموا...
سحل . [ س ُ ح ُ ] (ع اِ) رجوع به سَحْل شود.
ذنب سحل . [ ذَ ن َ ب ُ س َ] (اِخ ) یوم ذنب سحل ، نام یکی از جنگهای عرب است .
صحل . [ ص َ ] (ع اِمص ) گلوگرفتگی یا سختگی سینه . شکستگی آواز. نارسائی آواز. (منتهی الارب ).
صحل . [ ص َ ح ِ ] (ع ص ) مرد گلوگرفته آواز. (منتهی الارب ). گران آواز. (مهذب الاسماء).
صحل . [ ص َ ح َ ] (ع مص ) گلوگرفته شدن آواز کسی یا گران و گرفته و درشت گردیدن یا شکسته شدن یا گرفتگی . (از منتهی الارب ). گران آواز شدن . ...
سهل .[ س َ / س َ هَِ ] (ع ص ) نرم از هر چیزی : رجل سهل الخلق ؛ مرد نرم خوی . (منتهی الارب ). مرد نیک خوی . (دهار).
سهل . [ س َ ] (ع اِ) زاغ . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || زمین نرم . (مهذب الاسماء) (دهار) (غیاث ) : و پارس ولایتی است سخت نیکو چنانکه ...
سهل . [ س َ ] (اِخ ) سهل بن بشربن هانی یا هایا الیهودی ، مکنی به ابوعثمان . او در خدمت طاهربن الحسین الاعور و سپس نزد حسن بن سهل بود و او ی...
سهل . [ س َ ] (اِخ ) ابن عبداﷲبن حسن بلخی . وی در زبان فارسی شاعری ممتاز و فرد بود. یاقوت گوید: از بلخ چهار تن منفرد بودند. ابی القاسم الکع...
« قبلی صفحه ۱ از ۴ ۲ ۳ ۴ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.