سفت
نویسه گردانی:
SFT
سفت . [ ] (اِخ ) دهی جزء دهستان حومه ٔ بخش دستجرد شهرستان قم ، دارای 149 تن سکنه و آب آن از قنات است . محصول آن غلات ، پنبه ، بنشن ، انار، انجیر و شغل اهالی زراعت است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
واژه های همانند
۹۰ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۴ ثانیه
سفت . [ س ُ ] (اِ) اوستا «سوپتی » ۞ (شانه ) پهلوی «سوفت » ۞ پارسی باستان «سوپتی » ۞ (شانه ) شغنی «سیود» ۞ سریکلی «سود» ۞ سنگلیچی «سیود...
سفت . [ س َ ] (ع مص ) بسیار شراب خوردن و تشنگی نرفتن . (آنندراج ) (از منتهی الارب ).
سفت . [ س َ ف ِ / س ِ ] (ع اِ) طعام بی برکت . (منتهی الارب ). || قیر که در خنور و کشتی مالند. (آنندراج ) (منتهی الارب ).
سفت . [ ] (اِ) تن سفید بود و نیکو. (از حاشیه فرهنگ اسدی نخجوانی ).
سفت . [ س ِ ] (ص ) سطبر و غلیظ. (برهان ) (غیاث ).
سفت . [ ] (اِ) لیقه صوف دویت . (زمخشری ).
سفت /seft/ (صفت) ۱. ستبر؛ محکم. ۲. سخت. ۳. غلیظ. /////////////////////////////////////////////// فرهنگ فارسی عمید. ///////////////////////////////////...
سفت زن . [ س ُ زَ ] (نف مرکب ) اسب سفت زن ؛ آنکه دست او از طرف شانه لنگد : سفت زن اسب که از شانه ٔاو در رفتن هر زمان آید در گوش دگرگون دست...
سفت گر. [ س ُ گ َ ] (ص مرکب ) (از: سفت «سفتن » + گر، پسوند شغل و مبالغه ). (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). شخصی را گویند که مروارید و مرجان و ...
هم سفت . [ هََس ُ ] (ص مرکب ) همدوش . (یادداشت مؤلف ) : زنده مر خلق راست راهنمای مرده هم سفت سید بشر است .؟(از المعجم شمس قیس ).