سفته . [ س ُ ت َ
/ ت ِ ] (ن مف ) معرب آن سفتجة (تفس ). (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ).هرچیز سوراخ کرده همچو مروارید سفته و لعل سفته و مانند آن . (برهان ) (از آنندراج ) (رشیدی )
: یکی سفته و دیگری نیم سفت
یکی آنکه آهن ندیده ست جفت .
فردوسی .
نخستین ز گوهر یکی سفته بود
یکی نیم سفته دگر نابسود.
فردوسی .
گفته سخن چو سفته گهر باشد
ناگفته همچو گوهر ناسفته .
ناصرخسرو.
گر سینه ٔ تو سفته ٔ تیر است باک نیست
آید همی ز چرخ بتو سفته ٔ امان .
معزی .
در بصرم سفته شده است آسمان
زآنکه مرا دیده شد الماس دان .
خاقانی .
باد از سر پیکانت سفته دل بدخواهان
وز نام نکو سفته دربار تو عالم را.
خاقانی .
ملک چون گل شدی هردم شکفته
از آن لعل نسفته لعل سفته .
نظامی .
|| (اِ) تحفه و چیزی باشد که شخص بجهت شخصی از ملکی بملک دیگر برسم تکلف با بضاعت فرستد. (برهان ). ارمغانی که دوستی بر دوست خود بشهری فرستد.(از آنندراج ). تحفه و هدیه . (غیاث ). تحفه و هدیه که بجایی فرستند. (رشیدی )
: یکی رویی که از فردوس حورا
۞ بر او خوبی فرستاده است سفته .
عنصری .
جفا سفته کنی از راه چندین
چه بی رحمت دلی داری چه سنگین .
(ویس و رامین ).
ولیکن چو او بر سر گنج باشد
چنین سفته ها خوار و آسان فرستد.
انوری .
نامه ٔ اقبال برگشادم و دیدم
کز طربم سفته های تازه تر آورد.
خاقانی .
این سفته دربارش می نهاد. (مرزبان نامه ).
|| حلقه ٔ زرین که در گوش کنند. (آنندراج ) (رشیدی ). حلقه ٔ طلا و نقره که در گوش کنند. (برهان ). || غلام حلقه بگوش . (آنندراج ).