سکو. [ س ِ ] (اِ) چیزی  باشدچهارشاخه  و پنج شاخه  به  اندام  کف  دست  و دسته  هم  داردکه  دهقانان  غله  کوفته  شده  را بآن  بباد دهند تا دانه از کاه  جدا شود و آن  را در خراسان  چارشاخ  گویند و در جاهای  دیگر چکاد و بواشه  و به  عربی  مذری  خوانند. (برهان ) (آنندراج ). چوبی  باشد پنج  شاخه ٔ دسته دار که  بدان  خرمن  و غله  کوفته  گردانند و کاه  بباد دهند تا دانه  از کاه  جدا شود و بعضی  غله افشان  گویند که  به  هندی چهاچ  گویند. (غیاث ). چوبی  باشد که  آن  را سه شاخه  و چهارشاخه  بسازند و خوشه های  کوفته  که  در خرمن  باشد بدان  برداشته  بر هوا اندازند تا باد خورد و غله  از کاه  جدا شود. سه شاخه  را سکو و چهارشاخه  را چهارشاخه  و آن را شنه  و بواشه  نیز گویند. (جهانگیری ) 
: مردانه  من  کز این  سکو پنجه  ریخته 
خرمن  کنم  بباد که  در جاش  آکنند. 
سوزنی .
بر بوی  آنکه  خرمن  جو میدهم  بباد
هر ساعتی  ز پنجه  و ساعد کنم  سکو.
سوزنی .