اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

سنج

نویسه گردانی: SNJ
سنج . [ س ِ/ س َ ] (اِ) جلاجل دف و دائره را گویند. (آنندراج ) (برهان ). یکی از آلات موسیقی است مخفف سرنج و آن چیزی باشد به بسیاری از جلاجل دائره بزرگتر و در میان قبه ای دارد، بندی بر آن قبه نصب کنند و در جشنها و بازیگاهها با نقاره و دهل نوازند به این معنی بفتح اول نیز آمده است . (برهان ). دو طبق کوچک از روئین که با هم زنند و این مفرس و مبدل جهنج است که لفظ هندی باشد و آنرا جهانج گویند. (غیاث ). صنج معرب آن است . (فرهنگ رشیدی ). دوپاره ٔ مس که بهم زنند. چنگ :
بفرمود تا سنج و هندی درای
بمیدان درآرند با کرنای .

فردوسی .


و از آنجایگه بانگ سنج و درای
خروش آمد و ناله ٔ کرنای .

فردوسی .


سنج و دف میراث پدر باز رها کرد
ناگه بخط و خامه و دفتر هوس افتاد.

سیف اسفرنگ .


|| رنگی که مصوران و نقاشان کار فرمایند. (برهان ). سفیدآب که سرنج است . (آنندراج ) :
زبانش بدیدند همرنگ سنج
بدانسان که از پیش خوردی کرنج .

فردوسی .


رجوع به صنج شود.
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۶۴ مورد، زمان جستجو: ۰.۹۲ ثانیه
سنج . [ س َ ] (اِ) وزن و کیل است که از وزن کردن و کشیدن به ترازو باشد. (برهان ). وزن کردن و وزن به این معنی مبدل سنگ است . (آنندراج ) ...
سنج . [ س ُ ] (اِ) کفل و سرین مردم و حیوانات . (برهان ). سرین مردم . (فرهنگ رشیدی ) (ادات الفضلاء).
سنج . [ س ِ ن َ ] (اِ) نمک . (الفاظ الادویه ).
سنج . [ ] (اِ) سنگی سخت سیاه است و براق و زودشکن در هند باشد. (نزهة القلوب ).
سنج . [ س َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان بربرود بخش الیگودرز شهرستان بروجرد. دارای 518 تن سکنه . آب آن از قنات . محصول آنجا غلات و لبنیات .شغ...
سنج .[ س ِ ] (اِخ ) نام دو قریه است در مروشاهجان و یکی از آن دو را سنج عباد خوانند. (معجم البلدان ). قریه ای است به مرو و از آنجاست حسین بن...
سنج . [ ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان برغان بخش کرج شهرستان تهران . دارای 424 تن سکنه . آب آن از بین رود محلی و چشمه سار تأمین میشود. مح...
سنج در سنسکریت صینج śinj و به معنی جیرینگ جیرینگ کردن است مانند جیرینگ جیرینگ النگوها در دست.*** فانکو آدینات 09163657861
نم سنج . [ ن َ س َ ] (اِ مرکب ) ۞ میزان الرطوبة. (لغات فرهنگستان ). ابزاری که جهت سنجش مقدار رطوبت هوا به کار می رود. یک نمونه از این ابزا...
غم سنج . [ غ َ س َ ] (نف مرکب ) آن که غم را بسنجد. مبتلا به غم . غمکش . غمدیده . غمزده : چو در بیداری و شادی بود رنج چه باشد حال بیداران غم...
« قبلی صفحه ۱ از ۷ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.