اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

شهاب

نویسه گردانی: ŠHAB
شهاب . [ ش ِ ] (ع اِ) درخش آتش . پاره ای از آتش . (منتهی الارب ). درخش . (لغتنامه ٔ مقامات حریری ). شعله کشیدن آتش . (برهان ). شعله ٔ آتش که زبانه کشد و یا هر درخشندگی که از آتش باشد. ج ، شُهُب ، شُهْبان ، شِهْبان ، اَشْهُب . (از اقرب الموارد). قدما معتقد بودند که چون شیطان از زمین قصد آسمان کند فرشتگان به تیر آتشین وی را بزنند و از صعودممانعت کنند و بدین اعتقاد در کتب نظم و نثر مضامین بسیار آمده است و گاه به نیزه ٔ آتشین نیز که افکنده شود تشبیه شده است . || افروزه . ستاره ٔ دنباله دار. ستاره ٔ دیوانداز. هر رونده ای که از آتش تولید میشود. آنچه مثل ستاره ای به نظر رسد که غروب میکند. آنچه در هوا به شب برود چون آتشی . روشنائی چون شعله ٔ کشنده ٔ روان و گذرنده که گاهگاه در جو دیده شود و آن جسمی باشد که بسرعت حرکت و در تماس با هوای مجاور گرم و سرخ گردد. (یادداشت مؤلف ). شعله ٔ آتش بلندشده و ستاره مانند چیزی که به شکل نار آتشبازی بر فلک دوان میشود و آن رجم شیاطین است و نزد حکما آن دخان ارضی است که به کره ٔ نار رسیده و مشتعل شود. (غیاث اللغات ). ذرات پراکنده در فضا چون به مجاورت زمین رسند و با کمربند کیهانی گرد زمین برخورد کنند آتش گیرند و چون خطی نورانی در فضا کشیده شوند :
هوا برنگ نیلگون یکی قبا
شهاب بند سرخ بر قبای او.

منوچهری .


و برگزید او را از خلاصه ٔ خلافتی که نورانی است شهابش . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 308).
همت اوست چو چرخ و درم او چو شهاب .
ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 389).
نه چرخ را بود از جستن شهاب زیان
نه شاخ را رسد از رفتن شکوفه خلل .

قطران .


گر ترا درخور بود زان پس چرا ایدون بود
کز شرار او شهاب اندر فلک پیدا شود.

ناصرخسرو.


شاه حبش چون تو بود گر کند
شمشیر از صبح و سنان از شهاب .

ناصرخسرو.


یک جهان دیو را شهابی بس .

سنایی .


ز تیر و نیزه ٔ او دشمنان هراسانند
چو اهرمن ز شهاب و چو ماهی از نشبیل .

عبدالواسع جبلی .


گویی از آتش شهاب فلک
شعله در دیو کافر افشاندست .

خاقانی .


کند زاهرمن دودرنگ خاکستر
چو سازد آتش و قاروره ز آسمان و شهاب .

خاقانی .


ز آتش تیغ او به اهرمنان
تف قاروره ٔ شهاب رساد.

خاقانی .


شهاب از اوج شرف او می تافت وسحاب در حضیض او جامه ٔ مهلهل می بافت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 27). در اطناب ذکر مصیبت این شهاب مضی ٔ و اسهاب شرح رزیت این نقاب المعی عمر بسر آوردی . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 460).
شد عصا مار و کفم شد آفتاب
آفتاب از عکس نورم شد شهاب .

مولوی .


ز جور چرخ چو حافظ بجان رسید دلت
بسوی دیو محن ناوک شهاب انداز.

حافظ.


شیطان چه پای دارد با حمله ٔ شهاب .

رشید.


خدنگهای شهاب اندر آن شب شبه گون
روان چو نور خرد در روان آهرمن .

؟ (از لغت نامه ٔ اوبهی ).


- تیر شهاب ؛ شعله ای مانند تیر که شب در آسمان دیده میشود و آن بصورت گلوله ای مشتعل بسرعت از سویی بسویی میرود. توضیح آنکه تیرهای شهاب مربوط به ذرات و قطعات جامدی است که مبداء آنها کیهانی است و با سرعت چند ده کیلومتر در ثانیه به جو زمین برخورد میکند. تولید روشنایی بعلت اصطکاک اجسام جامد مزبور موجود در جو یعنی بوسیله ٔ تصادف مولکولها می باشد. (فرهنگ فارسی معین ).
- شهاب ثاقب ؛ شعله ٔ افروخته . (منتهی الارب ) :
ز رقیب دیوسیرت به خدای خود بنالم
مگر آن شهاب ثاقب مددی دهد سها را.

حافظ.


|| درخش هر چیز سپید بالابرآمده . (منتهی الارب ). || ستاره . (لغت نامه ٔ مقامات حریری ). ج ، شُهُب . کوکب و ستاره . (برهان ). ستاره ٔ روشن . (غیاث اللغات ). || (ص ) مرد رسا در کارها و منه : فلان شهاب الحرب ؛ ای ماض فیها. ج ، شُهُب ، شُهْبان ، شِهْبان ، اَشْهُب . (منتهی الارب ).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۲۳۰ مورد، زمان جستجو: ۰.۲۵ ثانیه
شهاب . [ ش َ ] (اِ مرکب ) مخفف شاه آب است و آن آب سرخی باشد که مرتبه ٔ اول از گل کاجیره گیرند. (برهان ) (انجمن آرا). شاه آب . (غیاث اللغات ...
شهاب . [ ش َ ] (ع اِ) شیر تنک که دو ثلث آن آب باشد. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). شیر تنک آب آمیخته . شیری باشد از گوسفند یا گاو که باآ...
شهاب . [ ش ِ ] (اِخ ) ابن خراش ابوالصلت . تابعی است . رجوع به ابوالصلت شود.
شهاب . [ ش ِ ] (اِخ ) ابن عباد العبدی ابوعمر. تابعی است . (یادداشت مؤلف ).
شهاب . [ ش ِ ] (اِخ ) ابن نظام . او راست : شرحی بر معمیات حسین بن محمد شیرازی . (از کشف الظنون ).
شهاب . [ ش ِ ] (اِخ ) رجوع به احمدبن جمال عبداﷲبن احمد فاکهی شود.
شهاب . [ ش ِ ] (اِخ ) احمدبن حجی سعدی مفتی شام . او راست : ذیلی بر کتاب عبرالاعصار و خبرالامصار از سال 518 تا 749 هَ . ق . اتمام بقیه را به ...
شهاب . [ ش ِ ] (اِخ ) احمدبن حسین بن عتبة حسنی . وی عمدةالطالب ابن عقبه را مختصر کرده است . (از کشف الظنون ).
شهاب . [ ش ِ ] (اِخ ) احمدبن منصور الزاهد الحکیم معروف به الحدادی . او راست : زلةالقاری . (از کشف الظنون ).
شهاب . [ ش ِ ] (اِخ )احمدبن یوسف شیرجی شافعی . او راست : طرازالذهب فی احکام المذهب . وفات بسال 162 هَ . ق . (از کشف الظنون ).
« قبلی صفحه ۱ از ۲۳ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ ۹ ۱۰ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
جواد مفرد کهلان
۱۳۸۹/۰۸/۱۷ Iran
0
2

مفاهیم عربی شهاب و مشتقات مربوطه یعنی شهب (سفید و سیاه)، شوی (کباب کردن) و شهاب (شعلهً آتش) در مقام مقایسه با ریشهً ایرانی شی-او (شهاو، شهاب) یعنی ذوب شدن و نابود شدن درشب رنگ می بازند. ریشه این نام ایرانی است. چون در زبانهای سامی دیگر به ریشه سامی آن
بر نمی خوریم. جالب است که کلمهً آشوم (هاشم) در زبان سامی اکدی به معنی سنگ آسمانی دارای آهن است. این نشانگر ارتباط نام بنی هاشم با حجرالاسود است.


برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.