اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

صافی

نویسه گردانی: ṢAFY
صافی . (اِخ ) ابن عبداﷲ ارمنی ، مکنی به ابی الحسن . وی حدیث از نصربن ابراهیم زاهد شنید. ابن عساکرگوید: از وی نوشتم ، مردی خیّر و مواظب بر جماعت و کثیرالنافلة بود و بسال 538 هَ . ق . درگذشت و در باب الصغیر دفن شد. (تهذیب تاریخ ابن عساکر ج 6 ص 361).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۴۵ مورد، زمان جستجو: ۱.۲۵ ثانیه
صافی سادات . (اِخ ) نام اراضیی است از دهستان میان آب بخش مرکزی شهرستان اهواز، 35هزارگزی شمال اهواز، بین ایستگاه خاور و بام دژ و کنار باختری...
صافی سریرت . [ س َ ری رَ ] (ص مرکب ) صافی ضمیر. صافی طینت . پاک نهاد. رجوع به صافی ضمیر شود.
صافی افندی . [ اَ ف َ ] (اِخ ) مولی مصطفی افندی بن ابراهیم رومی امام سلطانی و متخلص به صافی . او راست : «زبدةالتواریخ » به لغت ترکی که ذیل...
صافی بودن . [ دَ ] (مص مرکب ) پاکیزه بودن . بی غل و غش بودن : بر امر ونهی گوهر طبع عزیز تودر آتش سیاست صافی عیار باد. مسعودسعد.|| مسلّم بو...
صافی اوحدی . [ ی ِ اَ ح َ ] (اِخ ) ابن حسین مراغی . رجوع به اوحدی مراغه ای شود.
صافی داشتن . [ ت َ ] (مص مرکب ) پاکیزه داشتن . بی غل و غش داشتن : چنانکه از لفظ ما شنیده است باید که بر آن اعتماد کند و دل را صافی تر از ...
جمالی صافی . [ ج َ لی ی ] (اِخ ) ابن عبداﷲ مکنی به ابوسعید از محدثان است . وی از ابوعلی حسن بن احمدبن بناء مقری روایت شنیده و سمعانی از ...
صافی ماندن . [ دَ ] (مص مرکب ) خالی ماندن . تهی ماندن : و جهان از ایشان صافی ماند و مالهاء ایشان و خزائن مزدک ... جمع آورد. (فارسنامه ٔ ابن ...
صافی گردیدن . [ گ َ دی دَ ] (مص مرکب ) صافی گشتن . پاکیزه شدن : سخن چون زرّ پخته بی خیانت گردد و صافی ۞ چو او را خاطر دانا ز اندیشه بپالای...
صافی توزپوش . [ ی ِ ] (اِخ ) (مولانا...) صاحب مجالس النفائس گوید: فرزند هرات است و در کار خود نادر. به شعر خویش اعتقاد تمام دارد. این دو بیت ...
« قبلی ۱ ۲ ۳ صفحه ۴ از ۵ ۵ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.