اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

صداع

نویسه گردانی: ṢDʼʽ
صداع . [ ص ُ ] (ع اِ) دردسر. (منتهی الارب ) (مهذب الاسماء) (دهار). وآن مأخوذ از صدع است که شکافتن باشد. (غیاث اللغات ). الم فی اعضاء الرأس . (بحر الجواهر) :
چو گل بیش ندهم سران را صداعی
کنم بلبلان طرف را وداعی .

خاقانی .


باول نشاط شراب آن نیرزد
که آخر خمارم رساند صداعی .

خاقانی .


بجان شاه که درمگذرانی از امروز
که نگذرم ز سر این صداع و ناچار است .

خاقانی .


کار جز باده و شکارت نیست
با صداع زمانه کارت نیست .

نظامی .


پس آنگه از پی دفع صداع وی روزی
فراکنند یکی را که کار او بگذار.

کمال اسماعیل .


از صداع و ماشرا و از خناق
وز زکام و از جذام و از فواق .

(مثنوی ).


گفت خاموش از این سخن زنهار
بیش از این زحمت و صداع مدار.

سعدی .


واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۴ مورد، زمان جستجو: ۰.۰۶ ثانیه
صداع پذیر. [ ص ُ پ َ ] (نف مرکب ) دردسرپذیر. و در بیت ذیل مقصود کسی است که از گفتار دراز شنیدن ملول نشود : چون ز فرمان شاه نیست گزیرگویم ا...
صداع شقی .[ ص ُ ع ِ ش ِق ْ قی ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) ۞ دردی که در یک جانب سر حادث شود.
صداع شمسی . [ ص ُ ع ِ ش َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) صداع که از بسیار نشستن در آفتاب عارض شود. || قسمی صداع که از طلوع آفتاب پیدا شده و رو...
صداع کردن . [ ص ُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) سردرد آوردن . سردرد آوردن بر اثر بانگ و فریاد : حریف جنگ گزیند تو هم درآور جنگ چو سگ صداع کند تن مزن ...
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.