اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

صرف

نویسه گردانی: ṢRF
صرف . [ ص ِ ] (ع ص ) بی آمیغ. (مهذب الاسماء). بحت . محض . خالص . ساده . ناب . صافی . ویژه . بی آمیزش . (ناظم الاطباء). پاک . پاکیزه . فقط. یکتا. یگانه . خلوص . (ناظم الاطباء). بی آب . (مهذب الاسماء) (منتهی الارب ) (غیاث ).خالص از هر چیز. (منتهی الارب ). هر چیز که خلطی در آن نباشد. کل شی ٔ لاخلط فیه . (بحر الجواهر) :
آنجایگه که ابر بود ز آهن
بی شک ز خون صرف بود باران .

فرخی .


خاک صرفی بقعر مرکز رو
نور محضی باوج گردون تاز.

مسعود سعد.


سخت بسیار کس بود که خورد
قدح زهر صرف و زآن نمرد.

سنائی .


سرشت و نهاد وی از خلق و خلق
زانصاف صرف است و از عدل ناب .

سوزنی .


این گنج صرف دارد و آواز در میان نه
و آن همچوصفر خالی و آوازه ٔ مزور.

خاقانی .


بی صرفه درتنور کن آن زر صرف را
کو شعله ها بصرفه و عوا برافکند.

خاقانی .


وگر بجام برم بی تو دست در مجلس
حرام صرف بود بی تو باده نوشیدن .

سعدی (بدایع).


- بِصرف ِ ؛ بمجرّدِ: بصرف شنیدن نباید باور کرد؛ بمجرد شنیدن ...
- وجود صرف . صرف الوجود ؛ وجود محض و مجرد و یکتا و یگانه . (ناظم الاطباء).
|| شراب بی آب . شراب خالص . (منتهی الارب ) (غیاث ). شراب بی آمیغ. (دهار). باده ٔ بی آب . می بی آب . (ربنجنی ) (غیاث ). نیامیختن شراب را بچیزی . (منتهی الارب ) :
و شراب صرف کهن مروق مقداری اندک . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). اندر تابستان شراب ممزوج بیشتر مزاجها را موافق تر از صرف باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و از مستی خاصه شراب صرف و از مستی دمادم پرهیز کند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و شرابی دو سه صرف قوی بازخورد سودمند بود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). صرف و رنگین به اندازه و معتدل باید خورد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
ساقیان صرف ارغوانی رنگ
راست کردند بر ترنم چنگ .

نظامی .


حریف دوست گر از خویشتن خبر دارد
شراب صرف محبت نخورده است تمام .

سعدی (طیبات ).


می صرف وحدت کسی نوش کرد
که دنیا و عقبی فراموش کرد.

بوستان .


می ممزوج را ازصرف بهتر می توانم خورد
زیاد از چشم باشد فیض لعل آبدار او.

صائب (از آنندراج ).


|| زور. زور محض . (ناظم الاطباء).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۳۵ مورد، زمان جستجو: ۰.۲۳ ثانیه
سرف . [ س ُ ] (اِ) سرفه که به عربی سُعال خوانند : پیری مرا به زرگری افکند ای شگفت بی گاه و دود زردم و همواره سرف سرف .کسایی .
سرف . [ س ُ رُ ] (اِ) خاریدن کام . (برهان ).
سرف . [ س ُ رُ ] (ع اِ) چیزی است سفید که به بافته ٔ کرمک ابریشم ماند. (آنندراج ) (منتهی الارب ).
سرف سرف . [ س ُ س ُ ] (اِ مرکب ) سرفان . سرفه کنان : پیری مرا به زرگری افکند ای شگفت بی گاه و دود زردم و همواره سرف سرف زرگر فرونشاند کرف سی...
رعیت‌داری ، سرف‌داری یا سرواژ(به فرانسوی: Servage) به موقعیت اجتماعی-اقتصادی روستاییان ناآزاد در نظام فئودالیته اشاره‌دارد. رعیت‌داری چهرهٔ نرم‌شدهٔ ب...
« قبلی ۱ ۲ ۳ صفحه ۴ از ۴ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.