اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

صفاریان

نویسه گردانی: ṢFARYAN
صفاریان . [ ص َف ْ فا ](اِخ ) یا آل لیث یا آل صفار. نام سلسله ای از ملوک ایران است که در حدود نیم قرن بر قسمت شرقی ایران حکومت داشتند. سرسلسله ٔ این خاندان یعقوب بن لیث است . درباب لیث پدر یعقوب مورخان را سخنان گوناگون است . صاحب تاریخ سیستان نسب وی را تاکیومرث بالا میبرد بدینسان : لیث بن معدل بن حاتم ماهان بن کیخسروبن اردشیربن قبادبن خسرواپرویزبن هرمزدبن خسروان انوشروان بن قبادبن فیروزبن یزدجردبن بهرام جوربن بردحوربن شاپوربن شاپورذی الاکتاف هرمزبن نرسی بن بهرام بن بهرام هرمز البطل بن شاپوربن اردشیربن بابک ساسان بن ساسان بن بهمن الملک بن اسفندیار الشدید بن بستاسف الملک بن لهراسب - عم کیخسروبن سیاوش بن لهراسب آهوجنگ بن کیقبادبن کی افشین بن کی ابیکه بن کی منوش بن نوذربن منوش بن منوشرودبن منوشجهربن نروسنج بن ایرج بن افریدون بن ابتیان بن جمشد (کذا) الملک بحوجهان بن اسحهر (کذا)بن اوشهنج بن فراوک سیامک بن موسی بن کیومرث و نیک پیداست که این نسب نامه نیز مانند دیگر نسب نامه ها که امرای ایرانی در آغاز استقلال مجدد این کشور برای خود می پرداختند، اصلی ندارد ولی آنان از پرداختن آن ناچار بوده اند چه بر طبق پندار دیرین ایرانی سلاطین و زمامداران باید از تخمه ٔ شاهان قدیم باشند که وارث فره ٔ ایزدی بوده اند و بدون شک این نسبنامه پس از آنکه یعقوب به امارت سیستان و سپس بپادشاهی قسمتی از ایران رسیده است برای او درست شده . بعضی مورخان گویند لیث در آغاز حال رویگر بود ولی به ادامه ٔ این کار گردن ننهاد و در سلک عیاران درآمد وراهزنی پیشه ساخت و حتی داستانی از درآمدن وی بخزانه ٔ درهم بن نضر و دیدن نمک نیشابوری و بر زبان نهادن آن و سپس بخاطر رعایت نمک گوهر و ذخایر خزانه را بهمان حال نهادن و بیرون شدن ، درتاریخ گزیده (ص 373 چ عکسی ) و کتب دیگر آمده است . و در تاریخ گزیده و بنقل از او صاحب حبیب السیر آرند که بامدادان خزانه دار از دیدن نقب و بجا بودن گوهرها حیرت کرد و خبر نزد درهم برد و درهم بفرمود تا در شهر ندا دادند که آنکس که این کرده است ایمن باشد و بملازمت ملک شتابد، لیث نزددرهم شد وماجرا بگفت . درهم را انصاف و نمک شناسی او خوش آمد و او را در سلک یساولان خویش کرد و روز بروز بر رتبت وی بیفزود تا بمنصب امارت لشکر رسید. (از تاریخ گزیده چ عکسی ص 373 و حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 345). رجوع به لیث گردد. و این لیث را سه پسر بود: یعقوب و عمرو و علی . پس از مرگ لیث یعقوب جای وی بگرفت .
یعقوب بن لیث : وی بنقل صاحب تاریخ سیستان از عیاران سیستان بود. عیاران یا جوانمردان یا فتیان ازمردمان جلد و هوشیار و از عوام الناس بودند که رسوم و عادات خاصی داشتند. (رجوع به عیاران شود). اینان در هنگامه ها و غوغا خودنمائی می کردند و گاهی به یاری امرا و زمانی به مخالفت با آنان برمی خاستند. به روزگار بنی العباس عیاران در سیستان و خراسان بسیار شده بودند و تشکیل دسته هائی می دادند و هر دسته را رئیسی بود که به قول صاحب تاریخ سیستان آن را سرهنگ می نامیدند. صاحب تاریخ سیستان در ذکر احوال صالح بن نصر گوید کار صالح بن نصر به بست بزرگ شد بسلاح و سپاه و خزینه و مردان و همه قوت سپاه او از یعقوب بن لیث و عیاران سیستان بود و این اندر ابتداء کار یعقوب بود. (تاریخ سیستان ص 193). سپس به فرمان صالح با کثیربن رقاد و درهم بن نضر به جنگ عمار خارجی شد که به ناحیت کش بیرون آمده بود وعمار هزیمت شد. (تاریخ سیستان صص 193-194). چون کار صالح قوی گشت دست به غارت بگشاد و همه ٔ اموال که به غارت می گرفت خود به کار میبرد. یعقوب و دیگر عیاران را گران آمد و بر وی بشوریدند و با او حرب کردند و صالح به هزیمت شد و لشکریان و عیاران با درهم النضر بیعت کردند و یعقوب سپهسالار وی گشت و چون درهم مردی و شجاعت یعقوب و شکوه او اندر دل مردمان بدید، ترسان شد و به خانه نشست و خود را بیمار نشان داد، یعقوب برنشست ، و درهم را پیام داد که برباید نشست که با بیماری پادشاه نیمروز نتوانی بود، درهم سپاه خویش را فرمان داد که یعقوب را بکشند، یعقوب چون آن بدید هم آنجا حمله برد و بسیار مردم بکشت و درهم اسیر گشت و دیگران بگریختند و مردان به روز شنبه پنج روز از محرم سال 247 مانده با یعقوب بیعت کردند. (از تاریخ سیستان صص 197-200). و این نخستین بیعت بودکه با یعقوب کردند به امارت و حامدبن عمرسریاتک ۞ با همه سپاه در بیعت او آمد و یعقوب امیری شرط حفص بن اسماعیل را داد. پس درهم نضر ۞ از زندان یعقوب بگریخت ونزد سرباتک شد به کلاشیر و سرباتک با او یکی شد و خواستند که شهر بر یعقوب بگیرند، یعقوب برنشست و بدانجا شد و محمدبن رامش با او و نخستین کسی که پیش او آمد سرباتک بود شمشیر کشیده پیش آمد محمدبن رامش با اوبیرون شد و سرباتک را بکشت و سپاه او هزیمت شد یعقوب همه را بگرفت و اسیر کرد و سلاح و ستور و مال سرباتک برگرفت و به دارالاماره بازگشت و کار سیستان بر او راست شد. پس مردمان را بخواند و بنواخت و اسیران را بیرون گذاشت و خلعت داد و سوگند و عهدها برگرفت و همه با او دل یکی کردند و سپاه را روزی داد و کسی سوی عمار خارجی فرستاد که شما از آن بسلامت ماندید که حمزةعبداﷲ هرگز قصد این شهر نکرد و هیچ مرد سگزی را نیازرد و بر اصحاب سلطان بیرون شده بود که شما بیداد همی کنید و رعیت سیستان از او بسلامت بودند... اکنون حال دیگرگون شد اگر باید که سلامت یابی امیرالمؤمنینی از سر دور کن و برخیز با سپاه خویش دست با ما یکی کن که ما به اعتقاد نیکو برخاستیم که سیستان را بکسی ندهیم و اگر خدا نصرت کند به ولایت سیستان اندر فزائیم و اگر اینت خوش نیاید به سیستان کسی را میازار و برهمان سنت که اسلاف خوارج رفتند همی رو. عمار پیام باز داد که تا نگاه کنیم اما ترا بیش نیازاریم و کسان ترا. پس یعقوب خراج بیرون کرد و ولایتها بداد و دیوان بنهاد. (از تاریخ سیستان صص 202-203). چون کار یعقوب به سیستان قرار گرفت عمرو را بر سیستان خلیفت کرد و خود در جمادی الاَّخر 248 به حرب صالح بن نضر شد که به بست قوی گشته بود و میان ایشان حربها بسیار برفت و صالح بن نضر به شب بگریخت و بست به یعقوب بگذاشت و خود به راه بیابان به سیستان آمد و هیچکس را خبر نبود تا در شب به در آکار اندر آمد به رجب سال 248. مردمان پنداشتند که یعقوب است که از بست بازآمد و تا عمروبدانست که حال چیست مردمان پراکنده بودند و شب بود.و عمرو بناچار خانه ٔ خود را که در کوی گوشه بود حصار گرفت صالح پیرامن خانه بگرفت و عمرو را از حصار بیرون آورد و عزیزبن عبداﷲ و داود برادر او را باز گرفت و یعقوب بر اثر او آمده بود و روز شنبه پنج روز رفته از شعبان سال 248 میان ایشان جنگ برفت و صالح بهزیمت شد و یعقوب همه مال و سلاح و ستوران سپاه او بگرفت و عمرو و عزیز و داود را خلاص کرد و باز آن اسیران را هر یک چیزی بداد و خدای را بر این پیروزی شکر گفت و چون کار یعقوب بالا گرفت با وساطت ازهربن یحیی هزار مرد از خوارج نزد یعقوب شدند و یعقوب آنان را بنواخت و وعده های نیکو داد و خوارج بیشتر نزد یعقوب آمدند. یعقوب عزیزبن عبداﷲ را بر سیستان خلیفت کرد و خودبا دوهزار سوار ساخته به بست تاختن کرد صالح بدانست و بگریخت و نزد زنبیل شد یعقوب بنه ٔ او برگرفت و به روز شنبه شش روز گذشته از رمضان سال 249 گذشته به سیستان آمد پس به روز پنجشنبه هفت روز از ذوالحجة سال 249 هجری گذشته عزیزبن عبداﷲ را بر سیستان خلیفت کرد و به بست اندر شد با دوهزار سوار و به در میرکان فرود آمد و صالح با لشکری انبوه بیرون رفت و خواست که بگریزد به رخد، یعقوب راه بر او ببست و زنبیل به یاری صالح آمد با پیلان بسیار. چون کار بر یعقوب سخت شدپنجاه سوار برگزید از میانه ٔ لشکر و خود با ایشان بیرون شد و حمله اندر آورد و زنبیل را بیفکند و بکشت و همه سپاه هزیمت شدند و یعقوب را مالها و اسب های گرانبها و اشتر و استر و خر و اسبان پالانی بدست افتاد و حاجب صالح بن نضر اسیر شد و همه ٔ یاران صالح به زنهار نزد یعقوب آمدند و صالح با پنجهزار سوار بهزیمت شد و برادر زنبیل به زنهار نزد یعقوب آمد. پس یعقوب شاهین بن روسن (روشن ؟) را در پی صالح فرستاد او صالح را دستگیر کرد و به سیستان آورد و در بند افکند و او پس از هفده روز که او را به سیستان آورده بودند به روز شنبه هفده روز از محرم سال 251 گذشته در بند یعقوب فرمان یافت . (از تاریخ سیستان صص 204 - 206). سپس یعقوب به حرب عمار رفت و به روز شنبه ، دو شب مانده از جمادی الاخر سال 251 سپاه عمار را بشکست و عمار کشته شد و خوارج دل شکسته به کوههای سفزار و دره ٔ هندقانان رفتند، پس سر عمار را به شهر آوردند و به در طعام بر باره نهادند و تن او به در آکار نگونسار بیآویختند. (از تاریخ سیستان صص 206-207). و یعقوب چندی در سیستان بود که خبر رسید صالح بن حجر عاصی شد به رخد. یعقوب روز دوشنبه دوشب مانده از ذوالحجه سال 252 به حرب صالح رفت و عزیزبن عبداﷲ را بر سیستان خلیفت کرد و صالح به قلعه ٔ کوهژ ۞ بودو هیچ خبر نداشت تا یعقوب پیرامن قلعه فروگرفت . پس چند روز حرب صعب کردند و چون صالح دانست که یعقوب قلعه بخواهد ستد، خویشتن را بکشت و او را از قلعه فروافکندند و قلعه بدادند و زنهار خواستند و صالح را به بست آوردند و به گور کردند یعقوب به قلعه معتمدی نشاند و باز به سیستان آمد چهار روز مانده از جمادی الاولی سال 253 و به روز شنبه یازده روز گذشته از شعبان سال 253 قصد هرات کرد و امیر هری حسین بن عبداﷲبن طاهربود خلیفت محمدبن طاهر، یعقوب داودبن عبداﷲ را بر سیستان خلیفت کرد و خود به هری شد و حسین را که به هری حصار گرفته بود بگرفت . سپس خبر یافت که ابراهیم بن الیاس بن اسد سپاه سالار خراسان به حرب او آمده است یعقوب علی بن اللیث برادر خود را با زندانیان و بنه به هری گذاشت و خود به پوشنگ شد و سپاه ابراهیم را هزیمت کرد و ابراهیم بگریخت و سوی محمدبن طاهر شد و گفت با این مرد به حرب هیچ نیاید که سپاهی هولناک دارد و از کشتن هیچ باک نمیدارند و بی تکلف حرب همی کنند صواب آن است که او را استمالت کنی تا شر او و آن خوارج بدو دفع باشد... محمد رسولان و نامه و هدیه ها فرستادو منشور سیستان و کابل و کرمان و پارس بدو داد و یعقوب آرام شد و قصد بازگشتن کرد و نامه فرستاد سوی عثمان بن عفان به خطبه و نماز و عثمان تا سه آدینه خطبه کرد و یعقوب فرا رسید و بعضی از خوارج را که مانده بودند ایشان را بکشت و مالهای آنان برگرفت وشاعران او را به تازی ستودند:
قد اکرم اﷲ اهل المصر والبلد
بملک یعقوب ذی الافضال و العدد...
یعقوب عالم نبود و در نتوانست یافت و گفت چیزی که من اندر نیابم چرا باید گفت پس محمدبن وصیف سگزی که دبیر رسایل او بود این ابیات بپارسی سرود:
ای امیری که امیران جهان خاصه و عام
بنده و چاکر و مولای و سگ تند ۞ و غلام
ازلی حظی ور لوح ۞ که ملکی ۞ بدهید
به ابی یوسف یعقوب بن اللیث همام
به لتام آمد زنبیل و لتی خور ۞ بلنگ
لتره شد لشکر زنبیل و هباگست ۞ کنام
لمن الملک بخواندی تو امیرا بیقین
با قلیل الفئه کت داد در آن لشکر کام ۞
عمر عمار ترا خواست وزو گشت بری
تیغ تو کرد میانجی به میان دد و دام
عمر او نزد تو آمد که تو چون نوح بزی
در آ کار سر او تن او باب طعام ...
و بسام کرد خارجی که به صلح نزد یعقوب آمده بود چون این شنید گفت :
هر که نبود او به دل متهم
بر اثر دعوت تو کرد نعم
عمر ز عمار بدان شد بری
کاوی خلاف آورد تا لاجرم
دیدبلا بر تن و بر جان خویش
گشت به عالم تن او در الم
مکه حرم کرد عرب را خدای
عهد تو را کرد حرم در عجم
هر که درآمد همه باقی شدند
باز فنا شد که بدید این حرم .
و محمدبن محلد (مخلد؟) سگزی که مردی فاضل بود در وصف او بگفت :
جز تو نزاد حوا و آدم نکشت
شیرنهادی به دل و برمنشت
معجز پیغمبر مکی توئی
به کُنش و به مَنش و به گُوِشت
فخر کند عمار روزی بزرگ
گوید آنم من که یعقوب کشت .
رفتن یعقوب به کرمان : یعقوب روز شنبه هشت روز مانده از ذوالحجه سال 254 به کرمان و پارس شد و عزیزبن عبداﷲ را خلیفت خودکرد و چون به بم رسید با اسماعیل بن موسی که ملجاء خوارج عرب بود حرب کرد و او را اسیر گرفت و از آنجا به کرمان رفت . عامل کرمان علی بن الحسین بن قریش ، طوق بن المغلس را به حرب وی فرستاد و ازهر، طوق را در نبردبکشت و سپاه او هزیمت شدند و باز زنهار خواستند و آنان را زنهار داد چون علی بن الحسین بشنید به شیراز شد و چند که توانست لشکر فراهم آورد و کفجان ۞ را با خویشتن یار کرد و به نزدیک شیراز با یعقوب حربهای سخت کرد و سپاه علی به هزیمت شدند وعلی بن الحسین اسیر شد در جمادی الاولی سال 255 و یعقوب را مالهای بی اندازه نصیب شد و از آنجا هدیه های بسیار نزد المعتزباﷲ فرستاد از مرکبان نیکو و بازان شکاری و جامه های مرتفع و مشک و کافور و آنچه ملوک را باید و به روز پنج شنبه پنج روز مانده از رجب سال 255 به سیستان باز آمد. (از تاریخ سیستان صص 208-214). در این ایام پسر زنبیل که به قلعه ٔ بست زندانی بود بگریخت و سپاهی بزرگ فراهم آورد و رخد را بگرفت یعقوب حمدان بن عبداﷲ را بر سیستان خلیفت کرد و روز پنجشنبه پنج روز از ذی الحجة سال 255 مانده در پی او برفت . چون نزدیکی رخد رسید پسر زنبیل بگریخت و به کابل شد و یعقوب در طلب او رفت . چون به حاساب (؟) رسید برف افتاد و راه بسته شد و به سیستان بازگشت و به راه اندر خلج و ترکان بسیار بکشت و مواشی شان بیاورد و روز آدینه چهارده روز گذشته از شوال 256 به سیستان آمد روزی چند بود و به هری شد و هری حسین بن عبداﷲبن طاهر را داد و سیزده روز آنجا بود و بازگشت و به سیستان آمد سپس به روز پنجشنبه پنج روز مانده از محرم سال 259 به کرمان شد. (از تاریخ سیستان صص 214-215). چون به کرمان رسید محمدبن واصل پذیره ٔ او آمد با سپاه خویش بطاعت و فرمان برداری و هدیه ها و مالهای بسیار پیش یعقوب آورد و یعقوب پارس او را داد و رسولی فرستاد سوی معتمد که این وقت خلیفه او بود با هدیه و پنجاه بت زرین و سیمین که از کابل آورده بود سوی معتمد فرستاد که به مکه فرستد تا بحرم مکه به راه مردمان فرو برند، رغم کفار را و به پارس اندر شد روز چهارشنبه چهار روز گذشته از محرم سال 258. چون هدیه ها و بتان به معتمد رسید شاد شد بغایت و برادر خویش ابواحمدالموفق را که طلحه نام داشت و ولی عهد معتمد بود به رسولی سوی یعقوب فرستاد و اسماعیل ابن اسحاق القاضی را و ابوسعیدالانصاری را و منشور و لوای بلخ و تخارستان و پارس و کرمان و سجستان و سند همراه کرد. یعقوب بدان شاد شد و آنان را بنواخت و خلعتها و هدیه ها نیکو بداد و بخوبی بازگردانید و خود به سیستان آمد و روزگاری ببود سپس روز شنبه پنج روز مانده از ربیعالاول سال 258 به کابل شد در پی پسر زنبیل . چون به زابلستان رسید وی قلعه ٔ نای لامان را حصار گرفت و یعقوب آنجا بایستاد و حرب پیوسته کرد تا او را بگرفت و بند برنهادو بر راه بامیان به بلخ شد و بلخ را داودبن عباس داشت . چون خبر یعقوب بشنید بگریخت و مردمان شهر و کهن دز حصار گرفتند. یعقوب به بلخ اندر شد و بنخستین وهلت بلخ بستد و بسیار مردم کشته شد بر دست سپاه او و غارت کردند و محمدبن بشیر را بر بلخ خلیفت کرد وز آنجابه هری آمد و عبداﷲبن محمدبن صالح به هری بود، از پیش یعقوب بگریخت و به نشابور شد و یعقوب به هرات اندر شد و بنشست و مردمان را نیکوئی کرد و گفت . و مردمان هرات شیعت یعقوب گشته و از پیش دل بر او نهاده بودند. (از تاریخ سیستان صص 216-217). و باز خبر رسید که عبدالرحیم الخارجی که از کوه کروخ برخاسته خویشتن را امیرالمؤمنین خواند و المتوکل علی اﷲ لقب کرده است و ده هزار مرد از خوارج فراهم آورده و کوههای هری وسفزار و نواحی خراسان فرو گرفته تاختنها همی کند و سپاه سالاران خراسان و بزرگان از او عاجز شده اند. یعقوب قصد او کرد و او به کوه اندر شد و برف صعب افتاد ویعقوب اندر برف با او حرب کرد و هیچ بازنگشت بر آن سرما و سختی تا عبدالرحیم بیامد بزینهار او و اندر فرمان او آمد و یعقوب او را زنهار داد پس از آن بطاعت پیش وی آمد و او را عهد و منشور داد و عمل سفزار و بیابانها و کردان بدو داد و خود به هرات قرار گرفت ویک سال برنیامد که خوارج عبدالرحیم را بکشتند و ابراهیم بن اخضر را بر خویشتن سپهسالار کردند و ابراهیم با هدیه های بسیار و اسبان و سلاح نیکو پیش یعقوب آمد بطاعت . یعقوب او را هم بر آن عمل بداشت و بنواخت و نیکوئی گفت و گفت تو و یاران تو باید دل قوی کنید که بیشتر سپاه من و بزرگان خوارجند و شما اندرین میان بیگانه نیستید. اگر بدین عمل که دادم بسر نشود مردم زیادت نزدیک من فرست تا روزی ایشان و هر عمل که خواهندبدهم . این کوهها و بیابانها مرزها است که شما باید نگاه دارید که ما قصد ولایت بیشتر داریم و همه ساله اینجا حاضر نتوانیم بود و مرا مرد بکارست خاصه شما که همشهریان منید و این مردم تو بیشتر از بسکر است و مرا بهیچ روی ممکن نیست که بدیشان آسیب رسانم . ابراهیم با دل قوی بازگشت و نزد یاران شد و بزودی باز آمد با همه سپاه و یعقوب همه یاران و مهترانشان خلعت دادو عارض را فرمان داد تا نامهایشان به دیوان عرض نبشت و بیستگانی شان پیدا کرد بر مراتب و ابراهیم را بر ایشان سالار کردند و ایشان را جیش الشراة نام کردند ویعقوب به سیستان بازگشت سیزده روز مانده از جمادی الاولی سال 259 و روزگاری به سیستان ببود. باز قصد خراسان کرد و حفص بن زونک را خلیفت خویش کرد بر سیستان وروز شنبه یازده روز باقی از شعبان سال 259 برفت و راه نشابور برگرفت و چنین گفت که به طلب عبداﷲبن محمدصالح همی روم و عبداﷲبن محمدبن شابور بود بنزدیک محمدبن طاهر چون یعقوب به در نشابور آمد رسول فرستاد سوی محمدبن طاهر که من بسلام تو خواهم آمد. عبداﷲبن محمد، محمد طاهر را گفت آمدن او و سلام او صواب نیست ، سپاه جمع کن تا حرب کنیم محمدبن طاهر گفت ما با او بحرب برنیائیم و چون حرب کنیم او ظفر یابد و ما را بجان آسیب رسد چون عبداﷲ چنان دید برخاست و به دامغان شد و یعقوب به در نیشابور فرود آمده بود، محمدبن طاهر همه وزرا و حجاب را پیش یعقوب فرستاد و دیگر روز خود برنشست و نزد یعقوب شد چون فرود آمد و خواست که بازگردد یعقوب فرمود عزیزبن عبداﷲ را که اینان را همه محبوس کن عزیز همه را بازداشت و بندها برنهاد محمد طاهر را و خواص او را. (از تاریخ سیستان صص 217-220).
سبب دستگیری محمد طاهر: و سبب این بند برنهادن آن بود که در آن ایام که یعقوب بحرب زنبیل به بست شد و او را بکشت روزی بحوالی سواد بست متنکر خود و دبیری از آن خویش همی گشت . بسرائی اندر شد که از آن صالح بن نضر بود و به اندک روزگار از وفات صالح آن ویران گشته بود. دبیر نگاه کرد بر دیوار خانه دو بیت نبشته بود برخواند و سر بجنبانید. یعقوب پرسید چیست ؟ بازگفت و ترجمه کرد و بیتها این بود:
صاح الزمان بآل برمک صیحة
خرّوا لصیحتهم علی الاذقان
و بآل طاهر سوف یسمع صیحة
غضباً یحل بهم من الرحمان .
پس دبیر قصه ٔ برامکه بر یعقوب از اول تا آخر بازگفت و سبب محنت و کشتن و برکندن خان و مان ایشان و معنی دیگر بیت از حدیث طاهریان بازگفت ، یعقوب گفت ما را معجزه از این بیش نباشد که ایزد تعالی ما را اینجابویرانی اندر آورد تا این دو بیت برخوانیم و بدانیم ، وحی پیغمبران را باشد این است که سبب برکندن طاهریان و جور ایشان از مسلمانان من خواهم بود، تو این دوبیت بر جای نویس و نگاه دار تا آن روز که از تو بازخواهم . دبیر آن بر کاغذی نبشت و نگاه داشت آن روز که بند بر محمدبن طاهر نهاد، دبیر را بخواند که این بیتها که ترا آن روز به بست ودیعت دادم بیار، بیتها پیش وی آورد، گفتا نگفتم که من باشم آن کس ؟ پس دبیر را گفت این دو بیت بر محمدبن طاهر عرضه کن و بگوی که چه باید ترا و حرم ترا تا به سیستان روی و آنجا می باشی و هر که ترا با او خوش باشد بر جای نویس تا با توآنجا فرستم و نیکو همی دارم تا خدای تعالی چه خواهد. پس آن دو بیت بر محمدبن طاهر عرضه کردند بگریست و گفت لامرد لقضأاﷲ، اکنون فرمان خداوند راست و ما بنده ٔ اوئیم و اندر دست اوئیم پس نسختی کرد و پیش یعقوب فرستاد. یعقوب فرمان داد تا آنچه وی نوشته بود درمی را دو کردند و فرمان داد که همی دهند و او را و اهل او را و ندماء او را و آن کسها را که بر ایشان خوش بود به سیستان فرستاد بزندان بزرگ به در مسجد آدینه محبوس کردند و گور محمدبن طاهر اندر آن زندان است که هم در آنجا فرمان یافت و یعقوب بگفت که در آن حجره که فرمان یافت او را دفن کنند که او آن روز مرد که آنجا محبوس گشت . (از تاریخ سیستان صص 220-222). پس یعقوب به نشابور قرار گرفت ، او را گفتند مردم نشابور می گویند یعقوب عهد و منشور امیرالمؤمنین ندارد و خارجی است یعقوب حاجب را گفت منادی کن تا بزرگان و علماء و فقهای نیشابور و رؤسای ایشان فردا اینجا جمع باشند تا عهد امیرالمؤمنین بر ایشان عرضه کنم . حاجب فرمان داد تا منادی کردند. بامداد بزرگان نیشابور بدرگاه آمدند و یعقوب فرمان داد تا دوهزار غلام همه سلاح پوشیدند و بایستادند هر یک سپری و شمشیری و عمودی سیمین یا زرین بدست هم از آن سلاح که از خزانه ٔ محمدبن طاهر برگرفته بودند به نشابور، و خود به رسم شاهان بنشست وآن غلامان دو صف پیش او بایستادند فرمان داد تامردمان اندر آمدند و پیش او بایستادند گفت بنشینید،پس حاجب را گفت آن عهد امیرالمؤمنین بیار تا بریشان برخوانم ، حاجب اندر آمد و تیغی یمانی بیاورد و پیش یعقوب نهاد. یعقوب تیغ برگرفت و بجنبانید آن مردمان بیهوش گشتند، گفتند مگر بجانهای ما قصدی دارد؟ یعقوب گفت تیغ نه از بهر آن آوردم که بجان کسی قصدی دارم ، اما شما شکایت کردید که یعقوب عهد امیرالمؤمنین ندارد خواستم که بدانید که دارم ! مردمان باز جای و خرد آمدند. یعقوب گفت امیرالمؤمنین را به بغداد نه این تیغ نشانده ست ؟ گفتند بلی گفت مرا هم بدین جایگاه این تیغ نشاند. عهد من و آن امیرالمؤمنین یکی است . وبفرمود تا هر چه از آن مردم از طاهریان بود بند کردند و بکوه اسپهبد فرستاد و مردم را گفت من برای داد بر خلق خدا و برگرفتن اهل فسق و فساد برخاسته ام و اگر چنین نبودم ایزد تعالی مرا چنین نصرتها نمی داد و به نشابور بود تا خبر عبداﷲبن محمدبن صالح آمد که از دامغان به گرگان رفت و حسن بن زید با او یکی شد و سپاه جمع می کنند یعقوب سپاه برگرفت و از نشابور به گرگان شد. چون به نزدیک گرگان رسید ایشان هر دو به طبرستان شدند، یعقوب از پس ایشان بتاختن برفت و فوجی سپاه بر بنه بگذاشتند که شما خوش خوش از پس من همی آئید و خود برفت و به ساری به ایشان رسید، چون یعقوب را بدیدند بی حرب هزیمت کردند. حسن بکوه دیلمان و عبداﷲبن محمد بدریا اندر شد. مرزبان طبرستان عبداﷲ را بگرفت و بند کرد و او را نزد یعقوب بیاوردند و او بفرمود تا گردن وی بزدند و از آنجا به نشابور آمد. (تاریخ سیستان صص 222-224). چون به نشابور قرار گرفت سالوکان خراسان تدبیر کردند که این مرد صاحب قران خواهد بودو دولتی بزرگ دارد صواب آن باشد که بزینهار او رویم پس گروهی از سرکرده های آنان نزد او شدند و احمدبن عبداﷲ خجستانی در زمره ٔ آنان بود. یعقوب ایشان را بنواخت و خلعت داد و با خود به سیستان آورد. سپس بفرمودتا سر عبدالرحیم را که خوارج کشته بودند برگرفتند وبا رسولان و نامه نزد امیرالمؤمنین معتمد و موفق برادر وی که ولی عهد بود فرستاد و در نامه بند کردن محمدبن طاهر را یاد کرد. خلیفه را بند کردن محمدبن طاهرخوش نیامد اما کشتن عبدالرحیم و فرستادن سر او قبول افتاد و بفرمود تا سر عبدالرحیم به بغداد بگردانیدند و منادی کردند که این سر کسی است که دعوی خلافت می کرد و یعقوب بن لیث او را بکشت و جواب نامه ها به نیکوئی فرستاد که چاره نداشت که یعقوب قوی گشته بود و صواب استمالت او دید چون رسولان بازآمدند یعقوب قصد رفتن کرد سوی فارس روز دوشنبه دوازده روز مانده از شعبان سال 261 و ازهربن یحیی را بر سیستان خلیفت کرد و دراین سفر علی بن الحسین بن قریش و احمدبن عباس بن هاشم و محمدبن طاهر ۞ با یعقوب بودند چون یعقوب به اصطخر رسید خلیفت محمدبن واصل نزداو آمد و قلعه و خزینه و مال محمدبن واصل نزد او سپرد. یعقوب آن همه مال و سلاح برگرفت وسپاه را بدان آباد کرد و خلعتها داد و آن خلیفت را بنواخت و نیکوئی کرد و محمدبن زیدوی خلیفت یعقوب بود بر قهستان و یعقوب او را از آنجا معزول کرد، او بر یعقوب خشم گرفت وبه کرمان شد و از آنجا نزد محمدبن واصل رفت وخلاف خویش با یعقوب آشکار کرد و محمدبن واصل را بر محاربه ٔ یعقوب دلیر کرد و کار بساخت که حرب کند. (تاریخ سیستان صص 225-226). چون یعقوب نزدیک شد، محمد زیدویه ، محمد واصل را گفت اکنون که او قوی گشته است حرب کردن با او را صواب نمی بینم ، محمدبن واصل نپذیرفت و محمدبن زیدویه جدا گشت و با سپاه خویش بنواحی فارس بنشست و از مردمان مال همی ستد، پس محمدبن واصل بحرب یعقوب آمد و برسید به نوبندجان از آنجا رسول فرستاد بشربن احمد را نزدیک یعقوب ، یعقوب سپاه را فرمان داد تا بجای هائی که او نبیند نهان شوند. چون رسول فراز آمد پیش یعقوب هیچکس ندید مگر غلامان خرد، پس یعقوب رسول را بنواخت و نیکوئی کرد و گفت من از سیستان سپاه نیاوردم و با این کودکان بیامدم تا محمدبن واصل بداند تامن از بهر دوستی و موافقت او آمدم و دل با من یکی کند چه او بزرگترین کس به ایران شهر و خراسان است تا من آنچه کنم بفرمان او باشد و بداند که احمدبن عبداﷲ خجستانی از من بگشت و ناچار مگر او مرا سپاه دهد تا خجستانی را دریابم و گرنه او همه ٔ خراسان بر من تباه کند. رسول خوشدل بازگشت و محمدبن واصل را از آنچه دیده بود خبر داد و گفت اگر بر او بتازی به یک ساعت او را از جهان برکنی محمدبن واصل برنشست و قصد یعقوب کرد و یعقوب بر او بیرون شد و به بیضا، فراهم رسیدندو حربی سخت افتاد و محمدبن واصل را خبر نبود تا سواری ده هزار از آن یعقوب گرد او بگرفتند، و با محمدبن واصل سی هزار سوار بود و با یعقوب پانزده هزار سوار، تا محمدبن واصل نگاه کرد ده هزار مرد به یک جا از آن او کشته شد، محمدبن واصل بهزیمت برفت و یعقوب بر عقب او بشد تا او بکوه در شد و در کوه نیز ده هزار مرد ازآن او اسیر بگرفت و یعقوب به رامهرم (رامهرمز؟) فرود آمد و معتمد اسماعیل اسحاق قاضی را برسالت نزد یعقوب فرستاد به سال 262 با عهد خراسان و طبرستان و گرگان و فارس و کرمان و سند و هند و شرط مدینة السلام و خلعت ، یعقوب اسماعیل را بنواخت و خلعت داد و به نیکوئی بازگردانید و محمدبن زیدویه از فارس به خراسان و از آنجا به قهستان شد و گریختگان گروهی بر محمدبن واصل فراهم آمدند و محمد به نسا و از نسا به سیراف رفت ،یعقوب عمربن عبداﷲ را با دوهزار سوار در پی او فرستاد و عزیزبن عبداﷲ بر اثر وی رفت و بنه ٔ او بگرفت و او بگریخت و عزیز وی را دنبال کرد. محمدبن واصل بکشتی نشست و بدریا در شد و کشتی های او از کشتی های صیادان بود بی شراع و آلت . همه شب اندر کشتی بدریا همی گشت و بامداد بر کنار سیراف بود و کردان را در آنجا مهتری بود که وی را راشدی گفتندی وی محمدبن واصل را بگرفت و کس نزد عزیزبن عبداﷲ فرستاد و او را آگاه کرد عزیز غانم بسکری را که سرهنگ خوارج بود فرستاد تا محمدبن واصل را اسیر بیاورد و عزیز او را در محرم سال 263 سربرهنه نزد یعقوب آورد و علی بن الحسین بن قریش دستوری خواست تا محمدبن واصل را بر آن حالت ببیند، دستوری داد تا بدید، و فرمان داد تا محمد را بزندان کردند، باز کسی فرستاد سوی محمدبن واصل که فرمای تا درقلعه ٔ تو بگشایند. گفت فرمان بردارم و او را قلعتی محکم بود بر سر کوه که ستدن آن ممکن نشدی . پس خلف بن لیث او را بپای قلعه برد و آواز دادند و نگاهبان بر قلعه برآمد محمد گفت قلعه را بگشایند، نگاهبان شمشیری و لختی هیزم از آنجا بیفکند و بانگ داد که محمدبن واصل را بدین شمشیر بکشید و بدین هیزم بسوزانید که من در قلعه بگشایم . خلف لیث او را بازآورد و یعقوب وی را بدست اشرف بن یوسف داد تا به یک پای برآویخت ، تا اقرار کرد که علامتی دارم بگویم تا قلعه بگشایند، بگذاشتند تا غلامی بدان علامت بفرستاد و در قلعه بگشادند وسی روز هر روز پانصد استر و پانصد اشتر از بامداد تا شبانگاه از آنجا درم و دینار و فرش و دیبا و سلاح قیمتی و اوانی زرین و سیمین برگرفتند دون آنچه برجا ماند از خورشهای بسیار و فرش پشمینه که کسی دست فرا آن نکرد. و چون یعقوب بشیراز رسید برادر وی عمروبن لیث خشم کرد و محمد پسر خود را برگرفت و به سیستان شد و یعقوب از رفتن او بوحشت افتاد. سپس یعقوب محمدبن واصل را بند کرد و بقلعه فرستاد و براه اهواز بیرون شد و بر مقدمه ٔ او ابومعاذ بلال بن الازهر بود و برفت و به جندی شاپور فرود آمد به سال 274 و آنجا ببود و رسولان فرستادند از ترکستان و هند و سند و چین و ماچین وفرنگ و روم و شام و یمن همه قصد او کردند بنامه ها وهدیه ها و طاعت و فرمان او را پذیرفتند و همه جهان اندر فرمان او شد و او را ملک الدنیا خواندند و ابواحمد موفق این خبرها بشنید و نامه سوی یعقوب نوشت که فضل کن و بیا تا دیداری کنیم و جهان بتو سپاریم که همه جهان متابع تو شدند و ما آنچه فرمان دهی بر آن جمله برویم و بدان که ما بخطبه بسنده کرده ایم که ما از اهل بیت مصطفائیم و تو قوت دین او همی کنی و بر کفار جهان اثر تیغ تو پیداست حق تو بر همه ٔ اسلام واجب گشت و ما فرمان دادیم تا ترا در حرمین خطبه کنند و کسی را اندر اسلام پس از ابوبکر و عمر آن آثار خیر و عدل نبوده ست کاندر روزگار تو بود. اکنون ما و همه ٔ مسلمانان معین توایم تا جهان بر دست تو به دین اسلام درآیدیعقوب برفت و المعتمد از بغداد بیرون شد با سپاه چون لشکرها فرود آمدند روز پنجشنبه هفت روز گذشته از شوال سال 265 گروهی از لشکر معتمد بیرون شدند و حربی صعب کردند. پس یعقوب خود حمله کرد و از سپاه بغداد مردم بسیار کشته و هزیمت شدند و پشت به آب گرفتند و آب بر سپاه یعقوب بیرون گذاشتند تا یعقوب از آنجا برگرفت و یعقوب از آنجا به جندی شاپور بازآمد و قصد غزو روم کرد که هر سال به غزوی رفتی به دارالکفر چون از آنجا بازگشتی باز ولایت اسلام گشادی و جهد کردی تا مگراهل تهلیل نباید کشت . و عمروبن لیث بنامه ٔ یعقوب به جندی شاپور فرا رسید و یعقوب به آمدن او شادمان شد. پس یعقوب را علتی صعب پدید آمد و روز دوشنبه ده روز مانده از شوال سال 265 فرمان یافت و خبر مرگ او روز یکشنبه دوازده روز مانده از شوال 265 به سیستان رسید ۞ هفده سال و نه ماه امیری کرد و خراسان و سیستان و کابل و سند و هند و فارس وکرمان همه عمال وی بودند و بحرمین هفت سال خطبه ٔ اوهمی کردند و از دیگر جای ها اندر اسلام همه طاعت و فرمان وی پیروی کردند و از دارالکفر هر سال او را هدیه ها همی فرستادند و ملک الدنیا همی نوشتند او را بروزگاری دراز و اگر تمامی مناقب او اندر نبشتی بسیار قصه ها بودی . (از تاریخ سیستان صص 226-233). و هم صاحب تاریخ سیستان در سیرت او نویسد: توکل وی چنان بود که هرگز در هیچ کار بزرگ بر هیچ کس تدبیر نکرد الا آخر گفت توکل بر باری تعالی است تا چه خواهد راند و در شبانروز صد و هفتاد رکعت نماز زیادت کردی از فرض و سنت و از باب صدقه هر روز هزار دینار همی داد و از باب جوانمردی و آزادگی هرگز عطا کم از هزار دینار و صد دینار نداد و ده هزار و بیست هزار و پنجاه هزار و صدهزاردینار و درم بسیار داد پانصدهزار دینار عبداﷲبن زیاد را داد. و از باب حفاظ هرگز تا او بود بوجه ناحفاظی بهیچکس ننگرید نه زی زن و نه زي غلام . یک شب بماهتاب غلامی را از آن خویش نگاه کرد، شهوت برو غالب شد گفتا چه باشد توبت کنم و غلامان آزاد کنم . باز اندیشه کرد که این همه نعمت ایزد است نشاید. به آوازی بلند گفت لاحول ولا قوة الا باﷲ العلی العظیم تا همه غلامان بیدار شدند، او بازگشت بامدادان همه بسرای غمگین بودندکسی ندانست که چه بوده ست فرمان داد که سبکری را به نخاس برید خادم سبکری را گفت زی نخاس باید رفت به فرمان ملک . گفت فرمان او راست اما جرم من پیدا باید کرد که چه باشد. خادم پیش رفت و بگفت یعقوب گفت نه بس باشد جرم او که من اندرو نیارمی دیدن از خوبی وی ؟ سبکری گفت که اندرین نه خرد باشد و نه حمیت که مرا چنان خداوندی دارد که چندین نگرش کند بدست کسی فکند که خدای نداند و بر من ناحفاظی کند. یعقوب را بگفتند، گفت بگذارید اما جعد و طره او باز کنید و مهتر سرای کنید و نخواهم نیز پیش من آید و سبکری پیش او نیامد تا آن روز که امیر فارس فرمان یافت یعقوب گفت که شایدآن شغل را؟ گفتند سبکری که مرد با خرد است عهد نبشتند و خلعت دادند سبکری گفت که بنده می برود نداند که حال چون باشد و سپیدی بریش اندر آورده دستوری دیدار خواست و اندر پیش او شد و او را بنواخت و باز گردانید. اما اندر عدل چنان بود که بر خضراء کوشک نشستی تنها تا هر که را شغلی بودی بپای خضرا رفتی و سخن خویش بی حجاب با او بگفتی و اندر وقت تمام کردی چنانکه ازشریعت واجب کردی . اما اندر اهتمام بر آن جمله بود که روزی بر آن خضرا نشسته بود مردی بدید به سر کوی سینک نشسته و از دور سر بر زانو نهاده اندیشه کرد که آن مرد را غمی است اندر وقت حاجبی را بفرستاد که آن مرد را پیش من آر، بیاورد، گفت ای ملک حال من صعب تر از آن است که بر توانم گفت سرهنگی از آن ملک هر شب یاهر دو شب بر دختر من فرود آید از بام بی خواست من و دختر، و ناجوانمردی همی کند و مرا با او طاقت نیست . گفت لاحول ولاقوة الا باﷲ چرا مرا نگفتی ، برو بخانه شو چو او بیاید اینجا آی بپای خضرا مردی با سپر و شمشیربینی با تو بیاید و انصاف تو بستاند چنانکه خدای فرموده ست ناحفاظان را. مرد برفت ، آن شب نیامد، دیگر شب آمد مردی با سپر و شمشیر آنجا بود با او برفت و بسرای او شد بکوی عبداﷲ حفص به در پارس و آن سرهنگ اندرسرای آن مرد بود یکی شمشیر تارکش برزد و بدو نیم کرد و گفت چراغی بفروز چون بفروخت گفت آبم ده آب بخوردگفت نان آور و بخورد، پدر نگاه کرد یعقوب بود. پس آن مرد را گفت باﷲ العظیم که تا با من این سخن بگفتی نان و آب نخوردم و با خدای تعالی نذر کرده بودم که هیچ نخورم تا دل تو از این شغل فارغ کنم . مرد گفت اکنون این را چه کنم ؟ گفت برگیر او را مرد برگرفت بیرون آورد گفت ببر تا بلب پارگین بینداز، بیفکند، گفت توکنون بازگرد. بامدادان فرمود که منادی کنید که هر که خواهد که سزای ناحفاظان بیند بلب پارگین شود و آن مرد را نگاه کند. اما اندر دهاء بدان جایگاه بود که مردی دبیر فرستاد از نشابور که به سیستان معلوم کن وبیای مرا بگوی ، مرد به سیستان آمده و همه حل و عقد سیستان معلوم کرد و نسختها کرد و بازگشت چون پیش وی شد گفت بمظالم بودی ؟ گفتا بودم ، گفت هیچ کسی از امیرآب گله کرد؟ گفت نه ، گفت الحمداﷲ باز گفت بپای چوب عمار گذشتی ؟ گفت گذشتم ، گفت کودکان آنجا بودند؟گفت نه گفت الحمداﷲ، گفت بپای مناره ٔ کهن بودی ؟ گفت بودم ،گفت روستائیان بودند گفت نه . گفت الحمداﷲ و چون مردخواست نسختها عرض کند و سخنان خویش بگوید یعقوب گفت بدانستم بیش نباید. مرد پیش شاهین شد و قصه بگفت و او نزد یعقوب رفت که این مرد خبرها آورده است باید که بگوید یعقوب گفت همه بگفت و شنیدم ، کار سیستان اندر سه چیز بسته است عمارت و الفت و معاملت و هر سه راپرسیدم عمارت حدیث امیر آب است پرسیدم که اندر مظالم هیچ کسی از امیر آب گله کرد؟ گفتا نه ، دانستم که اندر حدیث عمارت تأخیر نیست و پرسیدم که کودکان بپای چوب عمار بودند؟ گفت نه دانستم که الفت برجای است چه آغاز تعصب را کودکان کنند بپای چوب عمار و پرسیدم که روستائیان بپای منار کهن بودند؟ گفت نه بدانستم که بر رعیت جور نیست چه اگر بر رعیت زیادت و بیدادی باشد تدبیر خویش بپای مناره ٔ کهن کنند و آنجا جمع شوند و بمظالم شوند، چون داد نیابند هم آنجا آیند و تدبیر گریختن کنند، چون نبودند آنجا دانستم که بر رعیت جور نیست پس بیش از چه پرسم . و دیگر آنکه غلامی را سی چوبه ٔ تیر داده بود و دو جعبه که بسر ماه هر روز یکی تیر از این جعبه برگیر و فرا دست من ده و شبانگاه بدیگر جعبه اندر نه و بگوی هر روز که چندین برگرفتم و چندین مانده ست غلام هر روز تیر پیش آوردی و فرا دست او دادی و بگفتی که چند است . یعقوب گفتی تیر راست است ، اول راستی باید کرد و کار آن روز یاد کردی و آنچه ممکن شدی از آن باب تمام کردی تا دیگر روز و شمار روز و ماه و سال بدان نگاه داشتی . و بسیار گفتی که دولت عباسیان بر غدر و مکر بنا کرده اند نبینی که به ابوسلمه و بومسلم و آل برامکه و فضل سهل با چندان نیکوئی که ایشان را اندر آن دولت بود چه کردند کسی مبادکه بر ایشان اعتماد کند دیگر که خود بیشتر بجاسوسی رفتی و بحرس داشتن اندر سفرها و دیگر هرگز بر هیچ کس از اهل تهلیل که قصد او نکرد شمشیر نکشید و پیش تا حرب آغاز کردی حجتهای بسیار برگرفتی و خدای تعالی راگواه گرفتی و به دارالکفر حرب نکردی تا اسلام بریشان عرضه کردی و چون کسی اسلام آوردی مال و فرزند او نگرفتی و اگر پس از آن مسلمان گشتی خلعت دادی و مال و فرزند او باز دادی . دیگر آنکه اندر ولایت خویش هر که را کم از پانصد درم وسعت بودی از او خراج نستدی و او را صدقه دادی . (از تاریخ سیستان صص 263-268). یعقوب لیث از نوادری است که گاهگاه در صحنه ٔ گیتی پدید میشوند و از خود آثاری بزرگ و جاویدان بجا می نهند. یعقوب با کوشش و همت و پشت کار عجیبی توانست خود را از رتبه ای چنان پست بجایگاهی چنین منیع برساند. با تتبع و دقت در احوال یعقوب معلوم می شود وی بکشور خود علاقه ٔ وافر داشته است و هدف او این بود که استقلال ازدست رفته ٔ ایران را بدست آورد و کشور ایران را از چنگ بنی العباس خارج سازد. کوشش وی در احیای زبان فارسی و لشکرکشی او به بغداد بر این مدعا دلیلی روشن است . یاقوت ابیات زیر را در ترجمه ٔ احوال المتوکلی شاعر که به یعقوب پیوسته بود آورده است و گوید هنگامی که خلاف میان یعقوب و معتمد برپا بود وی این اشعار را بسرود و از جانب یعقوب بخلیفه فرستادند و این ابیات نیز تصمیم وی را بر رهائی ایران از چنگال بنی العباس می رساند:
انا ابن الاکارم من نسل جم
و حائزُ ارث ملوک العجم
و محیی الذی باد من عزهم
و عفی علیه طوال القدم
و طالب اوتارهم جهرة
فمن نام عن حقهم لم انم
یهم ُ الانام بلذاتهم
و نفسی تهم بسوق الهمم
الی کل امر رفیع العماد
طویل النجاد منیف العلم
و انی لاَّمل من ذی العلا
بلوغ مرادی بخیر النسم
معی علم الکائنات الذی
به ارتجی ان اسود الامم
فقل لبنی هاشم اجمعین
هلموا الی الخلع قبل الندم
ملکنا کم عنوة بالرماح
طعناً و ضرباً بسیف خدم
فعودوا الی ارضکم بالحجاز
لاکل الضباب و رعی الغنم
فانی ساعلوا سریر الملوک
بحد الحسام و حرف القلم .

(معجم الادباء چ دارالمأمون ج 2 ص 18).


عمروبن لیث : دومین پادشاه از این خاندان عمروبن لیث برادریعقوب است . صاحب تاریخ سیستان آرد:
چون یعقوب درگذشت عمرو و علی هر دو حاضر بودند و عهد و فرمان علی بر سپاه روان تربود چه عمرو بخشم به سیستان رفته بود و آنجا نو فرارسیده و میان دو برادر حدیث همی رفت و کار بر عمرو قرار گرفت و او نامه نبشت سوی معتمد به اطاعت و رسول معتمد فرا رسید و عهدی نو بر عمل حرمین و بغداد و فارس و کرمان و اصفهان و کوهها و گرگان و طبرستان و سیستان و هند و سند و ماوراءالنهر و گفت که این همه اسلام و کفر تو را دادیم بر آن جمله که هر سال ما را بیست بار هزار هزار درم فرستی . عمرو آن عملها از رسول بپذیرفت و عبداﷲ ۞ بن عبداﷲبن طاهر را خلیفت خویش کرد بر بغداد و خلعت داد و آنجا فرستاد اندر صفر 266 و ستونهای زرین و مالهای بزرگ فرستاد نزد معتمد و معتمد را برادر وی بجنون متهم کرد و بزندان انداخت و او در پایان سال 266 در زندان بمرد. و موفق عمرو را بر عمل خویش بداشت و او موفق را مال بسیار فرستاد و بر مردمان عدل و نکوئی کرد بپارس و سپاه را خلعت و مال داد و علی بن لیث پشیمان بود که چرا کار به برادر وی افتاد و چیزها همی گفت . عمرو شنید و علی را بند برنهاد و ولایت فارس به عمروبن محمدبن لیث بن روح داد و خود بیامد به سیستان و محمدبن لیث و احمدبن عبدالعزیز را حوالت کرد که مال سوی موفق برند و صاعدبن مخلد را مأمور آنان کرد و روز یکشنبه سه روز مانده از رجب سال 266 به سیستان آمد و علی بن لیث را خلاص کرد و مال بسیار بداد و دل او خوش گردانید و محمدبن حسین درهمی را بر سیستان خلیفت کرد و نامه به امیرالمؤمنین نوشت و نظر خواست از خراج سیستان هزار هزار درهم و موفق نظر بداد و عمرو سوی خراسان رفت روز شنبه هشت روز مانده از رمضان سال 266 با عده و عدتی تمام و هیأتی بزرگوار پسر او محمدبن عمرو پسر او بر یمین او و علی بن لیث برادر وی بر یساراو بود و محمدبن حسن درهمی را مالی بسیار داد. چون به نشابور رسید احمدبن عبداﷲ خجستانی خلاف آشکار کرد و نشابور حصار گرفت و عمرو به در شهر فرود آمد. علی بن لیث در نهان کس سوی خجستانی فرستاد که من یار توام و با برادر خلاف کرد و چون به روز پنج شنبه شش روز گذشته از ذوالحجه ٔ سال 266 حرب کردند عمرو بر این حال واقف نبود و هزیمت شد و خجستانی همه لشکرگاه و بنه ٔ او غارت کرد و مالی بزرگ بدست آورد و عمرو به هری شدو دیگر بار برادر خود علی را بند برنهاد و خجستانی بر اثر عمرو تا به هری بیامد. عمرو هری حصار گرفت و خجستانی دانست که هری از او نتواند ستد راه سیستان پیش گرفت و دو روز مانده از ربیع الاخر سال 267 به در سیستان آمد و محمدبن حسن درهمی که عامل شهر بود شهر حصار گرفت و عبداﷲبن محمدبن میکال که وکیل عمرو بود به سیستان و شریک وی شادان بن مسرور بیت المال بگشادندو سپاه را روزی و خلعتها و صلتهای بسیار بدادند و مردمان شهر نگاه داشتند و پیوسته حرب کردند و عمرو درنهان از هری مال و مرد، می فرستاد و خجستانی را خبر نبود و چون دانست که شهر را نتواند گشاد کسان خویش را به غارت کردن و خراب نمودن نواحی فرمان داد. (از تاریخ سیستان صص 234-238). پس خجستانی را خبر آمد که فضل یوسف قصد نشابور کرد که مادر او را آنجا بگیرد وخزاین او را بردارد پس روز شنبه ده روز باقی از ربیعالاخر سال 267 از سیستان برفت و اندر این میان ابوطلحه منصور مسلم و محمدبن زیدویه بنزد عمرو آمدند به هری و عمرو هر دو را خلعت داد و اصرم بن سیف چون خبر بشنید نزد عمرو شد و خلعت و نواخت و نیکوئی دید. پس عمرو بوطلحه منصوربن مسلم را سپاهسالار خراسان کرد و خود از هری به سیستان شد پس خبر یافت که خلیفت وی بر پارس مال سلطان را نفرستاد پس نامه نوشت سوی صاعدبن مخلد و حدیث خجستانی و اضطراب خراسان یاد کرد و گفت چنان دانم که احمدبن عبدالعزیز و محمدبن لیث که خلیفت من است ، آنجا با خجستانی نیز سر خلاف دارند. (از تاریخ سیستان ص 238). و اندر این سال سپاه سالار محمدبن طولون که امیر مصر بود به مکه آمد و رسم آن بود که علم عمرو به مکه ایام موسم بجانب منبر نهادندی ، چون محمدبن لیث در فرستادن مال تقصیر کرده بود عمرو گفت اندر جاه من به مکه خلل اندر آمد و چنان بود که وی اندیشید چه خواستند علم مصری را ایام موسم بر یمین منبربدارند خلیفت عمرو در مکه نگذاشت و سخن دراز شد و حرب افتاد. مردم مکه خلیفه ٔ عمرو را نصرت کردند و چنانکه رسم رفته بود علم عمرو بر یمین منبر بداشتند، پس عمرو پسر خود محمد را بر سیستان خلیفت کرد و شش روزگذشته از محرم سال 268 سوی پارس رفت و بوطلحه خلیفت عمرو به خراسان به سرخس شد و خجستانی بحرب وی آمد وحربی سخت کردند و بوطلحه به سیستان هزیمت کرد و عمرو را آگاه کرد. عمرو پاسخ داد که باز به خراسان رو وعهد نو فرستاد. بوطلحه به خراسان بازگشت باز دل تنگی کرد و راه بگردانید و به گرگان شد. چون خبر کشتن خجستانی به گرگان آمد محمدبن عمروبن لیث خلیفت خویش فضل بن یوسف را به هری فرستاد و اندر ذوالعقده سال 268 به هری در شد و عمرو نامه به مردم هری نوشت که فضل را اطاعت کنند و فضل را نامه کرد که جد و اجتهاد کند و چون رافع دانست که فضل به هری شد محمدبن مهتدی را بحرب او فرستاد، چون محمد به هری رسید مردم هری قصد کشتن فضل کردند فضل به سیستان بازگشت و رافع به مرو شد بحرب بوطلحه و پس از حرب بسیار بوطلحه بهزیمت شد و به تخارستان رفت و رافع به هری رسید و روزگاری بدانجا ببود. سپس به فکر گرفتن سیستان افتاد و بدانسو شد و تا به فراه بیامد بزرگان لشکر انکار کردند که این نتواند بود و او از آنجا به هری بازگشت . سپس عمرو نصربن احمد را با سپاهی بروم فرستاد بحرب احمدبن لیث کردی و نصر، احمد را اسیر گرفت و عتیق بن محمد را به رامهرم فرستاد بحرب محمدبن عبداﷲ و عتیق ، محمد را بگرفت و مالها و ستوران او نزد عمرو آورد. (از تاریخ سیستان صص 238-240). باز موفق عهد و منشور و لوا فرستاد عمرو را بر همه دار اسلام و دارالکفر و فرمان دادکه همه اندر فرمان او باید بود و هر چه از هند و ترک و روم گشاید او را باشد و نامه ٔ احمدبن ابی الاصبع رسید که اکنون کار فارس و عراقین و عرب و شام و یمن همه راست است . به خراسان باز باید گشت و غازیان را بدارالکفر باید فرستاد تا فتوح همی باشد پس عمرو نصربن احمد را بر پارس و کرمان خلیفت کرد و به روز پنجشنبه ده روز گذشته از جمادی الاَّخر سال 270 به سیستان اندر آمد و روزی چند ببود. روز دوشنبه دو روز گذشته ازشعبان سال 270 به خراسان رفت و محمدبن عمرو را بر سیستان خلیفت کرد و به هری شد و رافع را در شوال 270 هزیمت داد و بلال ازهر را به نشابور فرستاد و بزرگان نشابور نزد بلال شدند و طاعت عمرو نمودند. (از تاریخ سیستان صص 240-241). و اندر سال 271 صاعدبن مخلد بدرگاه خلیفت بدگوئی از عمرو را آغاز کرد و احمدبن عبدالعزیز را که سپاه سالار یعقوب بود کرمان و پارس نامزد کرد و عهد و منشور داد. نصربن احمد چون این خبر بشنیداز پارس به کرمان آمد و عمرو را آگاه کرد عمرو علی حسن درهم را با سپاهی بیاری نصر فرستاد تا با احمدبن عبدالعزیز حرب کنند و تا علی آنجا رسید حرب کرده بودند و نصر گریخته بود و کار احمدبن عبدالعزیز محکم شده و برادر او بکربن عبدالعزیز قلعه ٔ فارس غارت و ویران کرد و صاعدبن مخلد بر عقب احمدبن عبدالعزیز به فارس آمد و به شیراز قرار گرفت و احمدبن عبدالعزیز به سپاهان شد و بوطلحه بزینهار نزد عمرو آمد به سیستان . چون عمرو چنان دید بوطلحه را بر خراسان خلیفت کرد و خود به فارس رفت و پسر خویش محمدبن عمرو را بر مقدمه فرستاد روز اول محرم سال 272 چون صاعدبن مخلد خبرعمرو بشنید ترک بن عباس را با هشتادهزار سوار بحرب عمرو فرستاد و خلف بن لیث از عمرو آزرده و بدرگاه خلیفه شده بود و خلیفه او را بنواخت و سالار دوهزار سوار کرد چون لشکرها فراهم رسیدند محمدبن عمرو بر مقدمه بود و عمرو از پس لشکر می آمد. خلف بن لیث را مهر رحم بجنبید و نخواست که بر سپاه عمرو و پسر وی و مردم سیستان شکست آید پس سرهنگان سپاه را نیکوئی گفت و به عمرو امیدوار کرد و مال داد تا با او یکی گشتند پس بر ترک عباس و سپاهی که از آن امیرالمؤمنین بودند شبیخون کرد و همه سپاه او را بکشت و مال و خزاین و ستوران و زرادخانه بگرفت وترک بن عباس بهزیمت نزد مخلد شد. (از تاریخ سیستان صص 241-244). و عمرو پارس بگرفت و موفق بدو نامه نوشت که مال پذیرفته بباید فرستاد و پسر خود را سوی من فرست عمرو سپاه بیرون فرستاد سوی برجان و محمدبن عمرو را بر مقدمه فرستاد و بوطلحه را بر اثر او و سپاهیان بسیار فوج از پس فوج چون موفق بشنید خود با صد و پنجاه هزار سوار بیرون شد. چون محمد خبر وی بشنید بازگشت و بوطلحه با سپاهی بزرگ نزد موفق برگشت . چون بوطلحه و سپاه بازگشتند عمرو به کرمان شد و موفق بر اثر او بیامد و عمرو به بیابان کرمان رفت و محمدبن عمرو بیمار گشت و به روز آدینه یازده روز مانده از جمادی الاولی سال 274 فرمان یافت و عمرو روز دوشنبه دو شب گذشته از جمادی الاخر سال 274 به سیستان آمد و موفق نامه های نیکو نوشتن گرفت سوی عمرو بصلح چه دل موفق بحدیث مصر و شام مشغول گشته بود و دانست که چون عمرو خلاف آشکار کرد ایشان خلاف آوردند. پس احمدبن ابی الاصبع را به رسولی فرستاد از کرمان به سیستان تا همه ٔ مسلمانی بر او مقاطعه کند. احمدبن ابی الاصبع روز آدینه هفت روز از صفر 275 گذشته به سیستان اندر آمد و عمرو او را کرامت کرد و بنواخت و کرمان و فارس و خراسان با ده بار هزار هزار درم مقاطعه کرد وسیستان خود خاص او بود و خلعت و لوا و عهد آورده بود او را داد و عهد بر مردمان برخواند و عمرو احمدبن ابی الاصبع را پانصدهزار درم بداد و به نیکوئی بازگردانید و موفق فرمان داد تا نام عمرو بر همه علامتها و مطردها و سپرها و در خانه ها و دکانها بنوشتند و عمرو یک چند به سیستان ببود، سپس قصد فارس کرد. (از تاریخ سیستان صص 241- 247). چون عمرو به پارس رسید علی بن لیث که به قلعه ٔ بم در بند بود حیلتی کرد و در ماه رمضان سال 276 بگریخت و گروهی فراهم آورد و به سیستان تاخت و بدانجا حرب کردن نتوانست چه احمدبن شهفور خلیفت عمرو و ازهربن یحیی بحرب او بیرون شدند پس راه خراسان گرفت و به رافعبن هرثمه پیوست . چون موفق خبر یافت فرمان داد تا نام عمرو از اعلام محو کردند به بغداد بشوال سال 276 و عمرو را خبر نبود و هدیه ها می فرستاد نزد موفق و چون خبر یافت او نیز نام موفق از خطبه بیفکند. احمدبن عبدالعزیز از موفق دستوری خواست که بحرب عمرو رود و رخصت یافت و با لشکری ساخته و انبوه بیامد و چون دو لشکر به یکدیگر رسیدند احمدبن عبدالعزیز بی هیچ حربی بهزیمت بازگشت و عمرو تا بیضاء ازپی او شد و مردم بسیار و بنه و کالا و سلاح بگرفت . چون موفق به بغداد آمد و داستان هزیمت احمدبن عبدالعزیز بشنید تافته گشت و بر آن شد که خود به شیراز آید لکن او را علتی صعب پیش آمد و به روز پنجشنبه هشت روزگذشته از صفر 278 درگذشت . (از تاریخ سیستان صص 247-249). معتضد پس از موفق بخلافت رسید و اسماعیل بن اسحاق قاضی را به رسولی فرستاد سوی عمرو و صلح کرد با اوو همه مرادهای عمرو بحاصل آورد و بفرمود تا نام او بر همان جایها که بود بنوشتند و بار دیگر او را بحرمین خطبه کردند و خلعت و هدیه های بسیار و لوا فرستاد بولایت فارس و کرمان و خراسان و زابلستان و سیستان و کابل و شرط بغداد و فرمان داد که بحرب رافعبن هرثمه باید رفت ، عمرو بپذیرفت و به سال 279 از فارس بازگشت . پس عمرو منصوربن محمدبن نصر طبری را به مرو فرستادو فرمان داد که علی بن حسین مرورودی را به هر جای هست طلب کن ، منصور اندر آن فرمان مداهنت کرد و عمرو براو خشم گرفت . منصور بر آن شد که نزد عمرو نیاید و عمرو کس فرستاد تا او را بیاورند و او بگریخت و نزد رافعبن هرثمه رفت و رافع بدو قوی شد و از گرگان قصد نیشابور کرد. (از تاریخ سیستان صص 249-250). چون دو لشکر برابر شدند، و حربی صعب کردند رافع به هزیمت به گرگان شد و عمرو تا اسفراین از پی او رفت و لیث و معدل دو پسر علی لیث که در سپاه هرثمه بودند اسیر شدندو عمرو آن دو را به نشابور آورد و خلعت داد و نیکوئی کرد و گفت سوی پدر روید، گفتند نه ما بندگانیم همین جا باشیم و عمرو محمدبن شهفور را بطلب علی بن الحسین به مروالرود فرستاد و علی بگریخت و به بلخ شد و عمرو در طلب رافع قصد مرو کرد و رافع به نسا شد عمرو جمازه و نامه نزد سرهنگان فرستاد که بطلب او روید. رافع چون بدانست به بیابان سرخس رفت و عمرو در پی او شد و او از آنجا به طوس و از طوس به نشابور رفت و بحصار اندر شد و عمرو در پی او به نشابور رفت و این همه در ربیعالاخر سال 283 رخ داد. (از تاریخ سیستان صص 251-252). پس رافع علامتها سپید کرد و خطبه بنام محمدبن زید خواند و خطبه ٔ معتضد بگذاشت آنگاه رافع قصد بارها کرد که از هر سوی نزد عمرو همی آوردند و عمرو سپاه و سرهنگان فرستاد و جنگ برپا شد و رافع هزیمت شد و به بیابان خوارزم رفت و در آنجا غلامان وی قصد قتل او کردند و او با ایشان حرب کرد و غلامان کالا و بنه ٔ وی ببردند و به ترکستان شدند و رافع تنها به خوارزم آمد مردمان بدانستند و محمدبن عمرو خوارزمی عامل عمرو وی را به شوال سال 283 بکشت سپس نزد عمرو آمد و عمرو او را خلعت داد و به خوارزم فرستاد سپس خبر رسید که اسماعیل احمد قصد سیستان دارد عمرو محمدبن بشر رابا سپاهی بسیار فرستاد تا با اسماعیل حرب کنند. اسماعیل مردی جنگی بود و همه سپاه او نیز چنان بودند و روز و شب نماز و دعا می کردند و قرآن می خواندند. پس اسماعیل نیز قصد ایشان کرد و نبردی سخت کردند و محمدبن بشر کشته شد و علی بن شروین و گروهی بسیار اسیر شدند و این در آخر شوال سال 285 بود چون عمرو خبر یافت وی را بزرگ آمد و نامه به معتضد نوشت و ولایت ماورأالنهر بخواست و گفت اگر مرا این شغل دهد علوی را از طبرستان برکنم و اگر ندهد ناچار اسماعیل احمد را برکنم و عبیداﷲبن سلیمان را نیز اندر این باب نامه بنوشت . چون عبیداﷲ نامه بخواند او دوست عمرو بود گفت چه حاجت است آن مهتر را بدین و من دانم که امیرالمؤمنین را خوش نیاید، سپس نامه را به معتضد عرضه کرد و او لختی سر فرو افکند آنگاه گفت عمرو را چنانکه درخواست است نامه کن و چنین دانم که هلاک او در این است و اسماعیل بن احمد را نامه نویس که ما دست تو را از آن عمل که داده بودیم کوتاه نکرده ایم والسلام . عبیداﷲبن سلیمان عمرو را پاسخ نوشت که امیرالمؤمنین آنچه خواسته بودی تمام کرد اما اندر آن خوش نبود و عهد و لوا بفرستاد عمرو چون نامه بدید سپاه فراهم آورد تا بحرب اسماعیل شود و علی بن حسین درهم را بر مقدمه فرستاد وخود به گرگان ببود در این وقت خبر رسید که دو شاه هندی با هم یکی گشتند و عامل او را از غزنین براندند عمرو تنگ دل شد، از آنسو اسماعیل احمد در ماوراءالنهر منادی کرد که عمرو بیامد که اینجا را بگیرد و مردمان را بکشد و مالها غنیمت کند و زنان و فرزندان را برده برد مردم چون این بشنیدند هر چه اندر ماوراءالنهر مرد کاری بود برخاستند و بحرب عمرو آمدند و گفتند بمردی کشته شویم بهتر از آنکه اسیر گردیم . عمرو به بلخ اندر بود و اسماعیل به در بلخ و نبردهای بسیار کردند و اسماعیل گروهی از سرهنگان عمرو را از وی بگردانید و ایشان را از خدای تعالی بترسانید و گفت ما مردمان غازی ایم و مالی نداریم و این مرد دنیا طلب همی کندو ما آخرت ، از ما چه خواهد. و روزی حربی صعب کردند بادی درآمد چون صاعقه که روز شب گشت و لشکر عمرو هزیمت کردند و عمرو حرب همی کرد تا بگرفتندش به روز سه شنبه یک شب مانده از ربیعالاخر سال 287. (از تاریخ سیستان ص 252-256). چون عمرو اسیر گشت مردمان با طاهر بیعت کردند پس نامه ٔ عمرو از سمرقند رسید که شغل من به بیست بار هزار هزار درم راست شد که مرا بگذارند و این مال نزد امیرالمؤمنین فرستند و اسماعیل عمرو را در سرای نصربن احمد فرود آورده بود چون نامه برسید سرهنگان را خوش نیامد بیرون گذاشتن عمرو و روز می گذاشتند تا نامه ٔ دیگر از عمرو برسید که بیست بار هزار هزار درم اکنون بر ده بار هزار هزار درم راست شد بایدکه این جمله بفرستند و این را خطری نیست . چون این نامه رسید سرهنگان ، طاهر و یعقوب را گفتند که بهیچ حال صلاح نیست که او خلاص باشد. سپس طاهر برادر خود یعقوب را بر سیستان خلیفت کرد و خود به نشاط مشغول گشت وسبکری کار را بدست گرفت . سپس طاهر و یعقوب حفص بن عمرالفرار را سوی عمرو فرستادند و عذر نفرستادن مال بیاوردند و گفتند که احمد و محمد پسران شهفور و محمدبن حمدان بر پادشاهی مستولی گشتند. و فساد در ولایات و خزینه راه یافت و ما بکار آنان مشغول بودیم ، اکنون جهد کنیم تا آنچه را خواستی بفرستیم و محمدبن وصیف سجزی شعری فرستاد که این بیت ها از آن جمله است :
کوشش بنده سبب از بخشش است
کار قضا بود و ترا عیب نیست
بود نبوداز صفت ایزد است
بنده ٔ درمانده ٔ بیچاره کیست
اول مخلوق چه باشد زوال
کار جهان اول و آخر یکی است
قول خداوند بخوان فاستقم
معتقدی شو برآن بر بایست .
و حفص او را صفت حال چنانکه رفته بود باز گفت و عمرو چون این بیتها بخواند دل از جهان برگرفت . (از تاریخ سیستان صص 256-260). سپس نامه ٔ معتضد نزد اسماعیل بیامد و عمرو را بطلبید و او چاره نداشت . پس عمرو را گفت مرا نبایست که تو بر دست من گرفتار شوی و چون گرفتار شدی نبایست آنجا فرستم و نخواهم زوال دولت شما بر دست من باشد. اکنون فرمان او نگاه دارم و ترا بر راه سیستان فرستم با سی سوار، جهد کن تا کسی بیاید و ترا بستاند تا مرا عذری باشد و ترا زیانی نرسد پس او را بهمراه اشناس خادم بفرستاد و سی روز در «نه » ببود و هیچکس در خراسان و سیستان نگفت که عمرو خود هست . آخر اشناس خادم گفت ای امیر در همه عالم کسی ترا خواستار نیست ؟ گفت من بر سر پادشاهان چون استاد بودم بر سر کودکان چون کودکان از دست استاد رها یابند کی خواهند که باز آنجا باید نشست . پس او را به بغداد برد. عمرو معتضد را اشتری دو کوهان هدیه فرستاده بود بمانند ماده پیلی بزرگ . آن روز عمرورا بر آن اشتر در بغداد بردند و عبداﷲبن المعتز بدید و دانست که آن اشتر را عمرو فرستاده است پس این بیتها بگفت :
فحسبک بالصفار عزاً و منعة
یروح و یغدو فی الجیوش امیرا
حباهم باجمال و لم یدر انه
علی جمل منها یقاد اسیرا.
باز معتضد او را پیش خود برد و بنواخت و امیدهای نیکو داد و قصدکرد که او را رها سازد و گفت این مرد بزرگ است و کس چون او در دارالکفر فتوح نکرد. بدرالکبیر معتضد را گفت که او را بباید کشت که طمع همه جهان دارد و معتضد بفرمود تا عمرو را به نهان بکشتند و خود نیز فرمان یافت روز چهارشنبه پنج روز گذشته از جمادی الاخر سال ۞ . (از تاریخ سیستان صص 260-262).
سیرت عمرو: صاحب تاریخ سیستان آرد: اما چون یعقوب برفت عمرو جهد کرد تا بیشتری از آئین و سیرت وی نگاه دارد و هزار رباط و پانصد مسجد آدینه و مناره کرد جز پلها و میل های بیابان و کار خیر در دست او بسیار رفت و قصد بیش داشت که بدان نرسید. و او را همتی عالی بود چنانکه مردی او راتای دیبای زربفت آورد بیست من به سنگ فرمود تا بررسیدند که او را اندر این چند خرج شده است بپرسیدند گفت دوهزار دینار. او را بیست هزار دینار بداد و گفت اگر این دیبا به یک غلام دهم دیگران بی نصیب مانند پس بفرمود تا بر شمار غلامان پاره کردند و هر یکی را پاره ای بداد و عمرو هیچ ضعیف را نیازردی و گفت پیه اندر شکم گنجشک نباشد. اندر شکم گاو گرد آید و گفت مرغ بمرغ توان گرفتن و درم بدرم گرد توان ساختن مردان را بمردان استمالت توان کردن و گفتی اگر پیرخر بار نکشد راه برد. (از تاریخ سیستان صص 268-269).
طاهربن محمدبن عمروبن لیث : چون عمروبن لیث به اسارت افتاد طاهر و یعقوب دو پسر محمدبن لیث با سرهنگان بهزیمت به خراسان شدند و عمال خراسان به هری فراهم آمدند و از آنجا سوی سیستان رفتند. پس سپاه عمرو با طاهر بیعت کردند. و او احمدبن شهفور را وزارت دادو آن روز که با طاهر بیعت کردند اندر ارگ جداگانه بخزینه سی و شش بار هزار هزار درم بود دون دینار و جواهر و خزانه ها پر بود و بقلعه ٔ اسپهبد و دیگر قلعه هاگنج خانه و خزینه بود و جامه و سلاح و ستوران از شماربیرون بود و ضیاع و عقار و مرکبان نیکو و ده هزار غلام سرای بود دون بیرونی و طاهر روز سه شنبه سیزده روز مانده از جمادی الاولی سال 287 به سیستان درآمد و احمدبن شهفور نامه به معتضد و عبیداﷲبن سلیمان نوشت و خبر اسارت عمرو بداد و سپاه طاهر را تعقیب کردند و سبکری بر طاهر و سپاه مستولی بود و نمی خواست که احمدبن شهفور وزارت کند و نامه ای که او می نوشت نهان می کرد وسرانجام بر او تدبیر کرد و دست وی از کار ملک کوتاه ساخت و خود در کار استقلال تمام یافت . (از تاریخ سیستان صص 257-260). و در روز آدینه ده روز گذشته از محرم سال 287 خطبه ٔ عمرو از همه منبرها بیفکندند و طاهر و یعقوب (برادر طاهر) را از پس خلیفه خطبه کردند ومکتفی را بیعت کردند هم در آن روز که معتضد درگذشت و طاهر عزم فارس کرد و بر مقدمه احمدبن محمدبن لیث را با ده هزار سوار بفرستاد و چون خبر طاهر بعامل شیراز عیسی بن الموثری رسید از آنجا برفت و طاهر با سپاه به شیراز اندر شد و بنشست و مالها قسمت کرد. پس نامه ٔ عبداﷲبن محمدبن سلیمان بر دست ابوالنجم بدرالصغیر به طاهر رسید که امیرالمؤمنین همی خواهد که فارس خاص خویش دارد صید را و خزانه را، و این ولایتها به تو داده است و تو را واجب نکند که این مایه از او دریغ داری چون نامه رسید و بدر به در شیراز فرود آمد کس هاهمی شدند و همی آمدند آخر بدر گفت تو این فرمان نگاه دار تا خلافی نباشد که او اکنون تازه بخلافت نشسته است و من چون بازگردم بگویم تا فارس نیز به تو ارزانی دارند و طاهر به کرمان و مکران و سیستان و خراسان خرسند شد و بدر بصلح بازگشت در شوال 289 چون بدر از فارس برفت طاهر به فارس شد و رسول فرستاد سوی مکتفی وفارس بخواست و مکتفی عهد بفرستاد و فارس بدو داد و طاهر لیث بن علی را به برجان فرستاد و به نواحی فارس عامل روانه داشت و خود به لهو مشغول شد و کار همه برسبکری قرار گرفت . سپس طاهر شب یکشنبه غره ٔ رجب سال 291 به سیستان آمد و هیچکس را بار نداد و روز و شب به شراب و لهو پرداخت نه مشایخ را بار دادی و نه لشکری را و استران و کبوتر دوست داشتی همه روز آن جمع کردی و بدان نگاه کردی و محمدبن خلف بن لیث را بخواند وبر همه سرهنگان مهتر کرد و یعقوب برادر طاهر نیز یک ساعت بی محمد خلف صبر نکردی و خواهر خویش را به زنی به محمد خلف داد و سبکری را این خوش نیامد. (از تاریخ سیستان صص 272-275). طاهر روز یکشنبه هشت روز مانده از ذوالحجه سال 291 به بست رفت و یعقوب را بر سیستان خلیفت کرد و دو برادر این اختلاف را اندر پادشاهی و شهر و رعیت باک نمیداشتند و می بایست که این مملکت بشود و اتفاق های بد همی افتاد و ایشان برنا بودند ومالها بیهوده صرف می کردند پس مالها کمتر شد و عملهاضعیف گشت و مؤونات بسیار شد و دولت به آخر رسید و طاهر از هیچ کس چیزی نستدی و گفتی ظلم و جور چرا کنم تا آنچه هست بکار برم که جهان برگذر است ، اما تبذیرکردی اندر نفقات و در عطیات اسراف کردی و بره و مرغ و حلوای بسیار بر خوان نهادی . چندان که کس از حشم نتوانستی خورد تا شاگردان مطبخ ببازار بردندی و به طرح فروختندی . تا آن همه مالها و گنج ها بر این جمله بشد و استران بسیار داشتی و همه را یخ آب دادی و هر چه مردمان بخرد بود از وی دوری جستند. و ماهی یک بار بسلام رفتندی و بی خردان روز و شب شکم خود پر ساختندی . یک چند بر این جمله به بست بود سپس به سیستان شد و باز به بست رفت به روز سه شنبه ده روز مانده از ربیع الاول سال 292 و یعقوب از پس وی به بست شد و سیستان خالی کردند و سبکری هیچ نفرستاد و دخل از سوی او منقطع شد سپس طاهر و یعقوب به سیستان آمدند و طاهر به روز شنبه نیمی از ماه ربیعالاخر سال 292 رفته قصد فارس کرد و یعقوب را بر سیستان خلیفت ساخت . یعقوب چندی ببودباز به روز شنبه هشت روز مانده از ربیع الاخر سال 292 قصد رخد کرد و محمدبن خلف بن لیث را بر سیستان خلیفت نمود و محمد مردی کاری و با خرد تمام بود و از آنچه میرفت غمگین همی بود چون کار بدست گرفت فریقین را بنواخت . چون طاهر به پارس برسید سبکری را آمدن وی به پارس خوش نیامد و ترسید که او را عزل کند، پس احمدبن محمدبن لیث را پذیره ٔ او فرستاد و گفت تو اکنون بیامدی و اولیا و سرهنگان سپاه و امیرالمؤمنین به بغداد اندر تو طمعها کنند و اینجا چندان مال نیست که این کارها کفایت کند و گفت که جهد باید کرد تا بازگرددتا من مال بفرستم . احمد نزد طاهر شد و این سخنان بگفت . طاهر پنداشت که نصیحت میکند بپذیرفت و سوی سیستان بازگشت و روز پنجشنبه دوازده روز گذشته از رمضان 282 (ظاهراً 292). و ببازی و نشاط و صرف مال پرداخت وبخردان سپاه از عاقبت ترسیدند و بدانستند که پادشاهی نماند با کبوتربازی و روز و شب به شراب خواری پرداختن . پس ایاس بن عبداﷲ که مهتر عرب و مردی کاری و باخرد بود دستوری خواست و نزد او رفت و گفت این پادشاهی ما به شمشیر بستدیم و تو به لهو همی خواهی داشت پادشاهی بهزل نتوان داشت . پادشاه را داد و دین باید و سخن و شمشیر و تازیانه . طاهر این سخن ننیوشید و او را دستوری داد تا سوی کرمان رفت و در خزینه مال نماند ودست به فروختن اوانی سیمینه و زرینه دراز کردند و طاهر بفرمود به بست نه گنبد برآوردند و بستانها پیرامن آن ساختند و عطیه های بی جا بخشید. (از تاریخ سیستان صص 276-280). و مکتفی در ذوالحجة سال 295 فرمان یافت و مقتدر جای وی بگرفت و طاهر را عهد عملها فرستاد و طاهر آورنده را خلعت بخشید و مقتدر را مالی بزرگ فرستاد و طاهر را خبر رسید که لیث علی به «نه » آمد دروقت برون شد و با لیث بن علی صد و پنجاه مرد بود و چنان نمود که با من سپاه بسیار است و نامه میان ایشان پیوسته گشت و لیث چنان نمود که من نزدیک تو همی آیم بخدمت و اندر سرّ مال می فرستاد نزد سرهنگان طاهر و طاهر را خبر نبود تا لیث از «نه » برفت و به روز دوشنبه هشت روز مانده از صفر 296 به سیستان آمد و بمیدان کوشک یعقوبی شد و یعقوب برادر طاهر در کوشک بود کسان یعقوب لیث را نگذاشتند و کلوخی بر سر او کوفتند و او سرشکسته بازگشت و بشارستان رفت و بفرمود تا درهای شارستان بربستند و طاهر خبر شد و او را بمحاصره افکند و از سبکری مدد خواست و او سپاه بفرستاد و حرب برپا گشت و طاهر در نفقات درماند و مردمان دل با لیث یکی کردند که او مال بسیار می داد تنها محمدبن خلف بن لیث و احمدبن سمی دل با او داشتند پس طاهر را حقیقت حال معلوم گشت سرانجام با لیث سازش کرد که عمل بست و رخد او را دهد و لیث بپذیرفت و به روز آدینه شش روز گذشته از جمادی الاخر سال 296 در شارستان گشاده گشت پس طاهر بفرمود تا همه سرهنگان بسلام لیث علی رفتند لیث نگذاشت که هیچ کس از شارستان و از سپاه او نزدیک طاهر شود در این روز. سپس طاهر معدل بن علی را که پنهان بفراهم کردن سپاه رفته بود و طاهر او را گرفته و در بند افکنده بود برون آورد و خلعت داد و سوی برادر فرستاد و حاجبان فرستاد که سوی بست روند، لیث علت همی آورد که بر نفس خویش ایمن نیستم پس طاهر را معلوم شدکه مردمان با لیث یکی شده اند. پس عزم درست کرد که از سیستان برود و مال و عیال ببرد. یعقوب گفت نباید. پس روز چهارشنبه یازده روز مانده از جمادی الاخر سال 296 یعقوب علی بن حسن درهمی را بنشاند و جفا گفت و قصدحرب لیث کرد آخر طاهر و یعقوب را خذلان گرفت و هر دواز سوی در طعام از شهر برون شدند و سر کوره و بازاردر طعام بسوختند و به کرکوی رفتند و از آنجا به «نه » شدند تا نزد سبکری روند. (از تاریخ سیستان صص 281 - 284). و چون طاهر و یعقوب قصد سبکری کردند فورجةبن الحسن نامه و جمازه بطاهر فرستاد و او را سوگند دادکه نزد سبکری نرود که او همی خواهد که او را بند کند و نزد خلیفه فرستد. یعقوب بدانست و بر آن شد که باسبکری حرب کند. سبکری سرهنگان او را بفریفت و سرانجام یعقوب و طاهر را بگرفت و بند نهاد و به بغداد فرستاد و خبر به سیستان رسید و مردمان غمگین شدند و تأسف خوردند و لیث بگریست و گفت قضا را نتوان دیگرگون ساخت . ایزد تعالی داند که من اندر این بی گناهم . بر من اعتماد نکردند و خویشتن عرضه کردم نپذیرفتند پس محمد وصیف سجزی این بیت ها بگفت :
مملکتی بود شده بی قیاس
عمرو بر آن ملک شده بود راس
از حد هند تا به حد چین و ترک
از حدزنگ تا به حد روم و گاس
رأس ذنب گشت و بشد مملکت
زرّ زده شد ز نحوست نحاس
دولت یعقوب دریغا برفت
ماندعقوبت بعقب بر حواس
عمرو عمر رفت وزو ماند باز
مذهب روباه به نسل و نواس
ای غمّا کامد و شادی گذشت
بود دلم دایم از این پرهراس
هر چه بکردیم بخواهیم دید
سود ندارد زقضا احتراس
ناس شدند نسناس آنگه همه
وان ، همه ٔ نسناس گشتند ناس
دور فلک کردن (گردان ؟) چون آسیا
لاجرم این اس (آس ؟) همه کردآس
ملک ابا هزل نکرد انتساب
نور ز ظلمت نکند اقتباس
جهد و جد یعقوب باید همی
تا که ز جده به در آید ایاس .

(از تاریخ سیستان صص 285-287).


الاعلام زرکلی آرد: طاهر به سال 290 ولایت سیستان یافت و چون از اداره آن ناتوان بود بعضی نزدیکان وی بر او بشوریدند و اسیر گشت و به سال 297 وی را به بغداد بردند مقتدر او را عزل و حبس کرد سپس به سال 310 او را خلعت داد و در بغداد بود تا درگذشت . (الاعلام زرکلی ص 444).
لیث بن علی : وی یک چندبا سبکری بود و این سبکری وزارت طاهر داشت و سرانجام خلاف آورد و با او حرب کرد و سبکری عمل مکران را به لیث داد و مرد و سلاح بر او بفرستاد چون آنجا شد عیسی بن معدان مال سه ساله و هدیه ها و مال بسیار بدو داد و او را بازگردانید و گفت اینجا جای تنگ است و لشکر اینجا بودن قحط خیزد من خود مال همی دهم هر چند بباید لیث بازگشت و به جیرفت شد سبکری به جیرفت شد و گفت مکران بدست عیسی بن معدان نباید گذاشت و بی مال باز نباید گشت و گفت دیگر بار به مکران بباید شد. سپس لیث با سبکری به پارس شد و پسر را آنجا بگذاشت و باز به جیرفت شد و تا ذوالحجه سال 295 آنجا ببود و از آنجا به بم شد و فورجه و منصوربن جردین را بگرفت و مال ایشان بستد و منصور را بکشت و به سیرجان شد و عبداﷲبن بحر را بکشت و مال او برگرفت و خبر به سبکری رسید سپاه بحرب لیث فرستاد و بروز حرب فورجه بگریخت و نزدسبکری شد و سرانجام لیث با اندک مردم و با مال بسیار در محرم سال 295 به «نه » آمد و طاهر را خبر دادند،اندر وقت بیرون آمد سوی سیستان و علی بن حسن درهمی واحمدبن سمی و دیگر سرهنگان با او بودند و همچنان تابقوقه آمد و با لیث بن علی صد و پنجاه مرد بود و چنان نمود که با من سپاه بسیار است و نامه میان ایشان پیوسته گشت و لیث چنان می نمود که من نزد تو آیم بخدمت و اندر سرّ مال میفرستاد و سرهنگان طاهر را میفریفت و طاهر را خبر نبود پس لیث از «نیه » برفت و به سیستان آمد روز دوشنبه هشت روز مانده از صفر سال 296 و یکسر بکوشک یعقوبی رفت و یعقوب برادر طاهر در کوشک بود کسان یعقوب از بام ستورگاه لیث را کلوخی بر سر زدند و او سرشکسته بازگشت و از در شارستان که نو کرده اند به در پارس برشد و بمسجد آدینه شد و آنجا فرود آمدو فرمود تا درهای شارستان پیش کردند و او و یاران سخت رنجه و ضعیف و درمانده گشته بودند که از «نیه » بشبی آمده بود و دیگر روز تا نماز پیشین ، و مردمان شارستان او را یاری کردند و طاهر خبر یافت بر اثر او فرا رسید و پیرامن شارستان فرو گرفت و یعقوب را به در طعام فرستاد و احمدبن سمی را به در فارس و مازبن محمد را به در کرکوی و علی بن حسن درهمی را به در نیشک . علی لیث منجنیقها بر باره نهاده و بر کار کرد و طاهرسوی سبکری نامه کرد که مدد فرست و او عبداﷲبن محمد قتال و فورجه بن حسن را با سپاهی فرستاد و حرب آغاز شد و طاهر را هر روز پنجهزار درم نفقات همی شد و سبکری او را اندکی مال فرستاد پس مردمان با لیث دل یکی کردند که او درم و جواهر بسیار داشت و مردمان ربض با مردم شارستان یکی شدند و از رعیت و لشکر کسی را دل بر طاهر نماند، و طاهر را این حدیثها معلوم شد پس بر علی بن حسن درهمی اشارت کرد که با لیث صلح کنیم و او را عمل بست و رخد دهیم و سرانجام کار بر این قرار گرفت . لکن چندانکه طاهر پیام فرستاد لیث به بست نرفت وطاهر را معلوم افتاد که مردمان با لیث یکی شده اند پس با برادر خود از سیستان برفت . و چون ایشان برفتند لیث از شارستان بیرون آمد و خانه های ایشان غارت کرد و آن روز او را شیر لباده نام کردند که لباده ٔ سرخ پوشیده بود و کار سیستان بر لیث راست شد و خزاین طاهربگرفت و بر حرم او اجری فرمود و خود به روز پنج شنبه دو روز مانده از جمادی الاخر سال 296 بقصر یعقوبی اندر بنشست و روز آدینه او را خطبه کردند به سیستان . (از تاریخ سیستان صص 280 -284). و چون خبر به زابلستان رسید اضطراب افتاد و مردم گفتند ما بر عهد طاهریم ومخالفان او را فرمان نبریم و چون سبکری طاهر و یعقوب برادر وی را بند نهاده و به بغداد فرستاده بود، لیث معدل برادر خود را به زابلستان فرستاد تا غالب برادر سبکری را بچنگ آرد و او غالب را بگرفت و بند کرد و به سیستان نزد لیث فرستاد سپس لیث به روز چهارشنبه نیمه ٔ جمادی الاخر سال 297 در پی سبکری به فارس شد باهفت هزار سپاه و محمدبن علی برادر خود را بر سیستان خلیفت کرد و به بم رفت و یازده روز به بم ببود و از آنجا بر سر سبکری رفت و روز شنبه هفت روز گذشته از شعبان برابر هم افتادند و روز دوشنبه حرب کردند و سبکری بهزیمت شد و لیث روز یکشنبه سیزده روز گذشته از رمضان به اصطخر درآمد و سبکری به روز دوشنبه نه روز گذشته از رمضان سال 297 هزیمت گرفت و لیث روز یکشنبه سیزده روز از رمضان گذشته به اصطخر درآمد و از آنجا به شیراز شد، پنج روز مانده از رمضان و دیوان نهاد ومالها و خراج جبایت کرد. سپس نامه به وزیر مقتدر علی بن محمدالفرات فرستاد که من به طلب ولایت نیامده ام بلکه سبکری را خواهم وزیر پاسخ داد سبکری بنده ٔ شماست . اما ولایت سلطان خراب کردن نشاید لیث روز شنبه شش روز گذشته از شوال برفت و محمد زهیر را آنجا خلیفت کرد. سپس سبکری با مونس خادم که با سپاهی بزرگ از آن مقتدر آنجا بود یکی شد و بدرالصغیر به سپاهان بود نامه مقتدر بدو رسید که به شیراز رو. لیث خبر یافت . احمد سمن را بمدد محمد زهیر فرستاد و نامه میان لیث و مونس پیوسته گشت و بدر به اصطخر شد و محمدبن زهیر بحرب او شد و یک روز مانده از ذوالقعده بهزیمت رفت . سپس لیث و مونس صلح کردند اما سبکری را خوش نیامد و گفت من بنفس خود حرب کنم و از شما یاری نخواهم چون لیث خبر محمدبن زهیر بشنید بر راهی تنگ و درشت میان کوهها بازگشت و سپاه او را رنجهای بسیار رسید و عبداﷲبن محمد القتال با سپاهی اندک و بوق و طبل بسیار بر پی ایشان آمد و یاران علی از بانگ آن بوقها و طبلها همی بگریختند و گفتند سپاه بسیار است . و مونس بیامد و سبکری بر مقدمه ٔ او روز یک شنبه غره ٔ محرم سال 298 برابر شدند و جنگی سخت کردند و از هر دو گروه بسیار کشته شد و یاران لیث هزیمت کردند و او بر جای بماند و بسیار کس بکشت تا هیچ سلاح بدست او نماند و اسیر ماند علی بن حمویه او را و سرهنگی چند از سپاه او را بگرفت و بنه ٔ او غارت کردند و معدل برادر وی با فوجی سپاه به نشابور افتاد و لیث را به بغداد بردند و آنجا محبوس بماند. (از تاریخ سیستان صص 287-289). و رجوع به الاعلام زرکلی ص 823 شود.
محمدبن علی بن لیث مکنی به ابو علی : چون خبر گرفتاری لیث بن علی به سیستان رسید، محمدبن لیث مردم سیستان را بخواند و گفت قضا کار کرد اکنون شماچه صواب بینید. پس مردمان بر او اتفاق کردند و به روز یکشنبه غره محرم سال 298 با او بیعت کردند و این محمد مردی کافی و وافی و سخی بود چنانکه می گفتند جودحاتم و وفای سموئل بن عاد و شجاعت عمروبن معدیکرب دراوست . چون با محمد بیعت کردند او خزانه های برادر برگرفت و روزی سپاه همی داد و همی بخشید و کار بر او راست شد چنانکه شاعر گفته است :
الا ان الامیر ابا علی
علا فعلا الی اعلی السماء
هوالملک الذی یحیی المعالی
بافناء العداة و بالسخاء
لقد بداءالانام بجود کف
کما فاق البریة بالبهاء.
پس معدل کرمان را غارت کرد و با مالی بزرگ نزد برادر شد و برادر او را بنواخت و باز اندیشه کرد که مگر او طمع ولایت کند پس وی را بند برنهاد و به ارگ فرستاد و موکل بر او کرد و هر روز آنچه بایست همی فرستاد و ندیمان و مطربان و کنیزکان و غلامان نزد او فرستاد و گفت تو خوش خور و من چنین کردم تا فتنه نخیزد که اکنون ما ماندیم . نباید که دیگر مخالفتی پیدا آید پس به سیستان و بست و کابل و غزنین خطبه بنام محمدبن لیث کردند. و چون لیث را به بغداد بردند مقتدر نامه به احمدبن اسماعیل بن احمد صاحب ماوراءالنهر نوشت و عهد سیستان بدو فرستاد و فرمان داد که سپاه به سیستان فرست . احمدبن اسماعیل ، حسین بن علی مرورودی را به سپاه سالاری فرستاد و خواهرزاده ٔ خویش را با فوجی سپاه همراه او کرد و محمدبن علی بن لیث تجربت کرده نبود و حسین بن علی سپاهی آراسته همراه داشت . محمدبن علی سپاه بسیار جمع کرد سوار و پیاده و حشر روستائی و احمدبن محمد عمرو را که نیا گفتندی بر شهر خلیفت کرد و به روز شنبه یازده روز مانده از جمادی الاَّخر سال 298 دو سپاه دیدار کردند و جنگها درگرفت ، پس روز پنجشنبه سه روز گذشته از رجب یاران حسین بن علی تیر انداختن آغاز کردند. آن روز مردم حشری هزیمت کردند و لشکریان چون هزیمت دیدند راندن گرفتند و محمدبن علی روز آدینه در شهر آمد و مردمان را تدبیر کرد که چه باید کرد آخر بر آن نهادند که برادر را بیرون باید گذاشت تا دست تو بدو قوی باشد. محمد برادر را آزاد کردو بسیار نیکوئی گفت و کرد. برادر او را گفت تو قصبه نگاه دار تا من شارستان را نگاه دارم . برادر گفت نیک است و فرود آمد که قصبه نگاه دارد معدل بن علی اندرساعت طبل بزد و درهای شارستان فرو گرفت و بر برادر خلاف پیدا کرد. چون چنین شد محمد دانست که جنگ کردن در دو سوی نتواند. پس روز هفتم شهر بگذاشت و بر راه کش به بست شد. و در بست بر مردم جور و ستم آغاز کرد وبکشت و غارت برد و مردم را عذابهای گوناگون کرد بخاطر ستدن مال و مردم از جور او به ستوه آمدند و انتظار رسیدن احمدبن اسماعیل و سپاه خراسان می بردند. از آنسو احمدبن اسماعیل از هری بسوی سیستان می رفت چون به فراه رسید خبر بست بشنید راه بگردانید و به بست شد و فوجی سوار را به طلب محمدبن علی فرستاد و سپاهیان وی را به رخد بگرفتند و بند کردند و به بست آوردند واحمد او را با خود به هری برد و نامه ٔ مقتدر به احمد رسید که محمدبن علی را بفرست و او وی را به بغداد فرستاد. (از تاریخ سیستان صص 289-294). و با گرفتاری محمد ولایت سیستان از آل یعقوب منقطع گشت و خطبه بر آل سامان خواندند.
معدل بن علی بن لیث : چون معدل خلاف بر برادر آشکار کرد به سیستان حصار گرفت و حسین بن علی مرورودی به روز شنبه دوازده روز گذشته از رجب 298 به در کرکوی فرود آمد. چون خبر رسیدن احمدبن اسماعیل و دستگیری محمدبن علی برسید، معدل دل تنگ شد و صلح پیش آورد و کثیربن احمدبن شهفور و مشایخ شهر را در میان آورد و ایشان صلح فرو نهادند و سوگندهای مغلظه در میان کردند و معدل از شارستان فرود آمد پس روز آدینه دوم ذوالحجه سال 298 سیمجور به امارت سیستان بنشست و احمدبن اسماعیل از بست برفت و به سیستان نیامد و نامه نزد حسین بن علی مرورودی فرستاد که بازگرد و معدل بن علی را با خود به هری بیار. پس احمدبن اسماعیل معدل را از هری به بخاری فرستاد و کسهای او را بیستگانی کرد و او را خاصه هر ماه سه هزار درم فرمود. (از تاریخ سیستان صص 291-294).
پس از استیلای سامانیان ، صفاریان تا مدتی بر ادعای حکومت سیستان باقی بودند و بعضی نیز چون عمروبن یعقوب بن محمدبن عمروبن لیث مکنی به ابوحفص و احمدبن محمدبن خلف بن لیث مکنی به ابوجعفر و خلف بن احمد و طاهربن خلف چندی بدین مقام رسیدند برای اطلاع از ترجمه ٔ آنان رجوع به ذیل اسامی هر یک ، در این لغت نامه شود. برای اطلاع مبسوط از احوال صفاریان به تاریخ گزیده ، روضةالصفا، تاریخ یعقوبی ، کامل ابن اثیر، تاریخ طبری چ دخویه ج 3 ص 1500 تا 1926، مسعودی چ پاریس ج 8 ص 4 به بعد، وفیات الاعیان چ تهران ج 2 ص 473، نولدکه ، ۞ طرحی از تاریخ مشرق ص 186 به بعد،سرگذشت صفاریان تألیف بارتلد ۞ ج 1 ص 171 به بعد، لنگ ، ۞ در مجله انجمن شرق شناسان ج 1 L x ص 162 مقاله ٔ Halg.W.T در دائرةالمعارف اسلامی و قاموس الاعلام ترکی رجوع شود.
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
هیچ واژه ای همانند واژه مورد نظر شما پیدا نشد.
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.