صفت . [ ص ِ ف َ ] (ع  مص ) در عربی  بصورت  «صفة» و در فارسی  «صفت » نویسند. چگونگی کسی  گفتن  و آن  مشتق  از وصف  است . (مقدمه ٔ لغت  میر سید شریف ). بیان  کردن  حال  و علامت  و نشان  چیزی . (غیاث  اللغات ). بیان  حال . (منتهی  الارب ). ستودن  
: در صفتت  گنگ  فرومانده ایم 
من  عرف  اﷲ فروخوانده ایم . 
نظامی .
 ||  (اِ) نشان . (مهذب  الاسماء). نشانه . چگونگی . چونی . علامت . ج ، صفات  
:  اگر بدین  صفت  نبودی  آن  درجه  نیافتی . (تاریخ  بیهقی  چ  ادیب  ص 
396). استادان  در صفت  مجلس  شراب  و صفت  شراب  و تهنیت  عید و مدح  پادشاهان  سخن  بسیار گفته  بودند. (تاریخ  بیهقی  ص 
276). این  یک  صفت  جهیز بود و دیگر چیزها بر آن  قیاس  باید کرد. (تاریخ  بیهقی  ص 
403).
قول و عمل  هر دو صفتهای  تست 
وز صفت  مردم  یزدان  جداست . 
ناصرخسرو.
صفت  کورتهای  پارس ، ولایت  پارس  پنج  کورت  است . (فارسنامه ٔ ابن  بلخی  ص 
121).
گفتی  که  چه  نامی  از دلت  پرس 
کز من  صفت  منی  نیابی . 
خاقانی .
ای  به  صورت  ندیم  خاک  شده 
به  صفت  ساکن  سماک  شده . 
خاقانی .
ای  صفت  زلف  تو غارت  ایمان  ما
عشق  جهان سوز توبر دل  ما پادشا. 
خاقانی .
صفتی  است  حسن  او را که  به  وهم  درنیاید
روشی  است  عشق  او را که  به  گفت  برنیاید. 
خاقانی .
دلهای  دوستان  همین  صفت  دارد که  به  بسط عوارف  و نشر صنایع و بذل  رغائب  بدست  آید. (ترجمه ٔ تاریخ  یمینی  ص 
197). سی  سر فیل  حصن هیکل  کوه صفت  دریاگذار از آن  کفار سلطان  را بدست  آمد. (ترجمه ٔ تاریخ  یمینی  ص 
273).
شب  صفت  پرده ٔ تنهائی  است 
شمع در او گوهر بینائی  است . 
نظامی .
پاکبازان  طریقت  را صفت  دانی  که چیست 
بر بساط نرد عشق اول  ندب  جان  باختن . 
سعدی .
بس  که  در منظر تو حیرانم 
صورتت  را صفت  نمی دانم . 
سعدی .
هرکس  صفتی  دارد و رنگی  و نشانی 
تو ترک  صفت  کن  که  از این  به  صفتی  نیست . 
سعدی .
دهقان پسری  یافتند بدان  صفت  که  حکماگفته  بودند. (گلستان ).  ||  پیشه . شغل . صنعت . کار 
: گازرکاری  صفت  آب  شد
رنگرزی  پیشه ٔ مهتاب  شد. 
نظامی .
امشب  بصفت  شمع شب افروزم  من 
می گریم  و می خندم  و میسوزم  من . 
عطار.
خشک  ابری  که  بود ز آب  تهی 
ناید از وی  صفت  آب دهی . 
جامی .
 ||  معنی . واقع. حقیقت .باطن  
: در صورت  اگر ز من  نهانی 
از راه  صفت  درون  جانی . 
نظامی .
 ||  شکل . رنگ . گونه  
: هزاران  صفت  گل  دمیده  ز سنگ 
ز صد برگ  و دو روی  و از هفت  رنگ . 
سعدی .
 ||  در ترکیب  به  اسم  ملحق  گرددو معنی  مانند، همانند، بکردار... دهد:
-  
این  صفت  ؛ این سان . بدین  صفت ؛ بدین سان . بدین  وضع. بدین  حال  
: مخرام  بدین  صفت  مبادا
کز چشم  بدت  رسد گزندی . 
سعدی .
جلوه کنان  می روی  و باز نیائی 
سرو ندیدم  بدین  صفت  متمایل .
سعدی .
- پیمبرصفت  
: توئی  سایه ٔ لطف  حق  بر زمین 
پیمبرصفت  رحمة العالمین . 
سعدی .
-  
دون صفت  ؛ پست . فرومایه  
:  با لشکری  از دون صفتان  بی ایمان ... در حرکت  آمد. (حبیب  السیر چ  سنگی  جزء 
4 ج 
3ص 
323).
- سلطان صفت  
: سلطان صفت  همی  رود و صدهزار دل 
با اوچنانکه  در پی  سلطان  رود سپاه . 
سعدی .
- شمعصفت  
: آرزو میکندم  شمعصفت  پیش وجودت 
که  سرا پای  بسوزند من  بی  سر و پا را. 
سعدی .
- شیرین صفت  
: هرجا که  مولهی  چو فرهاد
شیرین صفتی  برو گمارد. 
سعدی .
- عیسی صفت  
: در تن  هر مرده دل  عیسی صفت 
از تلطف  تازه  جانی  کرده ای . 
مجدالدین  عزیزی  (از لباب  الالباب ).
-فریدون صفت  
: این  فریدون صفت  به  دانش  و رای 
وآن  به کیخسروی  رکیب گشای . 
نظامی .
- کمان صفت  
: چون  قامتم  کمان صفت  از غم  خمیده شد
چون  تیر ناگهان  ز کمانم  بجست  یار. 
سعدی .
- نظامی صفت  
: نظامی صفت  با خرد خو گرفت 
نظامی  مگر کاین  صفت  زو گرفت . 
نظامی .
- هارون صفت  
: صبح  هارون صفت  چو بست  کمر
مرغ  نالید چون  جلاجل  زر. 
نظامی .
- یوسف صفت  
: یعقوب دلم  ندیم  احزان 
یوسف صفتم  مقیم  زندان . 
خاقانی .
تا عذر زلیخا بنهد منکر عشاق 
یوسف صفت  از چهره  برانداز نقابی . 
سعدی .
 ||  در ترکیبهای  زیر نیز به  کار رفته  است :
-  
بر صفت ِ ؛ به سان ِ. به مانندِ 
: بر سر آن  جیفه  گروهی  نظار
بر صفت  کرکس  مردارخوار. 
نظامی .
بر صفت  شمع سرافکنده  باش 
روز فرومرده  و شب  زنده  باش . 
نظامی .
-  
بی صفت  ؛ بی نشان . بی علامت . بی پیرایه .
- ||  در تداول  عامه ، بی آبرو. بی شخصیت . پست .بی همه چیز و باصفت  ضد آن  است  در همین  تداول .
-  
در صفت  آمدن  ؛ به  وصف  آمدن . قابل  توصیف  بودن  
: چنانکه  در نظری  در صفت  نمی آئی 
منت  چه  وصف  بگویم  تو خود در آینه  بین . 
سعدی .
رجوع  به  صفة شود.
 ||  در دستور زبان  فارسی ، کلمه ای  است  که  حالت  و چگونگی  چیزی  یا کسی  را برساند و اقسام  آن  از این  قرار است : صفت  فاعلی . صفت  مفعولی . صفت  تفضیلی . صفت  نسبی .
صفت  فاعلی : آن  است  که  بر کننده ٔ کار یا دارنده ٔ معنی  دلالت  کند و علامت  آن  عبارت  است  از:
1- «نده » که  در پایان  فعل  امر درآید مانند: پرسنده . خواهنده . شناسنده . بافنده . تابنده :
گر گران  و گر شتابنده  بود
عاقبت  جوینده  یابنده  بود.
2- «ان »: خواهان . پرسان . دمان . روان . دوان . پویان . 
3- «الف » که  آن  نیزدر پایان  فعل  امر: شکیبا. زیبا. خوانا. گویا. بینا.پویا. جویا. 
4- «ار» غالباً در آخر فعل  ماضی  آید: خریدار. خواستار. برخوردار. نام بردار. گرفتار. فروختار. 
5- «گار» که  بیشتر در آخر فعل  امر و ماضی  درآید: آموزگار. پرهیزگار. آفریدگار. آمرزگار. کردگار. پروردگار. 
6- «کار» که  غالباً به  آخر اسم  معنی  ملحق  شود:ستمکار. فراموشکار. مسامحه کار. 
7- «گر» هم  در آخر اسم  معنی : پیروزگر. دادگر. بیدادگر. خنیاگر. رامشگر.
صفت  فاعلی  که  به  «نده » منتهی  میشود غالباً در عمل  و صفت  غیرثابت  استعمال  میشود مثلاً: رونده  یعنی  کسی  که  عمل  رفتن  را انجام  دهد. خواننده  کسی  که  بخواندن  چیزی  مشغول  است . ولی  شعرا گاهی  این  نوع  صفت  را بجای  نام  افزار استعمال  کرده اند:
به  بینندگان  آفریننده  را
نبینی  مرنجان  دو بیننده  را. 
فردوسی .
که  بیننده  بمعنی  چشم  استعمال  شده  یعنی  عضوی  که  کار او دیدن  است .
اگرشاه  فرماید این  بنده  را
که  بگشاید از بند گوینده  را.
گوینده  در این  شعر بمعنی  زبان  است  و در این  صورت  از معنی  فاعل  بیرون  است . صفاتی  که  به  «ان » منتهی  میشود بیشتر معنی  حال  را میدهد: سوزان . نالان . روان . دوان . فروزان . گدازان . یعنی  در حالت  سوختن  و نالیدن  و رفتن  و دویدن  و افروختن و گداختن . صفاتی  که  به  «الف » ختم  میشود حالت  ثابت  را میرساند: دانا، که  دانائی  صفت  ثابت  است  بدین  جهت  معنی  دوام  و همیشگی  از آن  فهمیده  میشود. صفاتی  که  به  کار و گار و گر ختم  میشود مبالغه ٔ در کار را میرساندو عمل  و شغل  از آن  فهمیده  شود مثلاً: آموزگار، کسی  که  بسیار بیاموزد و کار او آموختن  باشد. ستمکار و ستمگر شخصی  است  که  ستم  بسیار از او سر زند. تفاوت  میانه «کار و گار» آن  است  که  پساوند «گار» همیشه  پس  از کلماتی  استعمال  میشود که  از فعل  مشتق  شوند ولی  «کار»، غالب  پس  از اسم  معنی  و غیرمشتق  بکار میرود. «گر» در غیر اسم  معنی  شغل  را میرساند مانندِ آهنگر که  مقصود کسی  است  که  شغل  او ساختن  آلات  از آهن  باشد و این  جزو صفات  فاعلی  نیست .
ترکیب  صفت  فاعلی : صفت  فاعلی  چهار قسم  ترکیب  میشود:
1- حالت  اضافی  که  صفت  به  مابعد خود اضافه  شود:
فزاینده ٔ باد آوردگاه 
فشاننده ٔ خون ز ابر سیاه . 
فردوسی .
2- با تقدیم  صفت  و حذف  کسره ٔ اضافه  مانند:
جهاندار محمود گیرنده  شهر
ز شادی  به  هر کس  رساننده  بهر. 
فردوسی .
3- با تأخیر صفت  بدون  آنکه  در آن  تغییری  رخ  دهد:
منم  گفت  یزدان پرستنده  شاه 
مرا ایزد پاک  داد این  کلاه . 
دقیقی .
4- با تأخیر صفت  و حذف  علامت  صفت  «نده »: سرفراز.گردن فراز، که  سرفرازنده  و گردن فرازنده  بوده  و این  کار قیاسی  است . هر گاه  صفت  فاعلی  با مفعول  یا یکی  از قیود مانند بیش  و کم  و بسیار و پیش  و پس  و نظایر آن  ترکیب  شود، علامت  صفت  حذف  میشود: کامجوی . بیشگوی . کم گوی . بسیاردان . پیشرو. پس رو. صفاتی  که  به  الف  و نون  ختم  میشود هرگاه  مکرر شود ممکن  است  علامت  صفت  را از اول  حذف  نمایند: لرزلرزان . جنب جنبان :
سپه  جنب جنبان  شد و بازگشت 
همی  بود تا روز اندر گذشت . 
دقیقی .
کمان  را بزه  کرد پس  اشکبوس 
تنی  لرزلرزان  و رخ  سندروس . 
فردوسی .
پرس پرسان . کش کشان :
پرس پرسان  میکشیدش  تا به  صدر
گفت  گنجی  یافتم  آخر به  صبر.
گر نمودی  عیب  آن  کار او ترا
کس  نبردی  کش کشان  آن  سو ترا. 
مولوی .
صفت  مفعولی : صفت  مفعولی بر آنچه  فعل  بر او واقع شده  باشد دلالت  میکند: پوشیده . برده . یعنی  آنچه  پوشیدن  و بردن  بر او واقع شده  و علامت  آن  «ه » ماقبل  مفتوح  است  که  در آخر فعل  ماضی  درآید چنانکه  گوئیم : برده . خوانده . که  بر آخر ماضی  برد و خواند «ه » اضافه  کرده ایم . ترکیبات  صفت  مفعولی  از این  قرار است :
1- آنکه  صفت  را مقدم  داشته  اضافه  کنند، مانندِپرورده ٔ نعمت ، آلوده ٔ منت :
آلوده ٔ منت  کسان  کم  شو
تا یکشبه  در وثاق  تو نانست . 
انوری .
2- با تقدیم  صفت  و حذف  حرکت  اضافه  مانندِ آلوده نظر:
چشم  آلوده نظر از رخ  جانان  دورست 
بر رخ  او نظر از آینه ٔ پاک  انداز. 
حافظ.
3- آنکه  صفت  را در آخر آورند و هیچ  تغییری  ندهند، مانندِ خواب آلوده ، شراب آلوده :
دوش  رفتم  به  در میکده  خواب آلوده 
خرقه  تردامن  و سجاده  شراب آلوده . 
حافظ.
4- مانند قسم  دوم  ولی  با حذف علامت  صفت ، مانندِ خاک آلود، نعمت پرورد، دست پخت :
آتش  خشم تو برد آب  من  خاک آلود
بعد از این  باد به  کوی  تو رساند خبرم . 
سعدی .
ای  آنکه  نداری  خبری  از هنر من 
خواهی  که  بدانی  که  نیم  نعمت پرورد.
همان  روشنک  را که  دخت  منست 
بدان  نازکی  دست پخت  منست . 
نظامی .
5- با تأخیر صفت  و حذف  «ده » از پایان  آن  چنانکه  بترکیب  صفت  فاعلی  شبیه  باشد مانندِ پناه پرور، دست پرور:
ای  نظامی  پناه پرورتو
به  در کس  مرانش  از در تو.
همه  را دید دست پرور ناز
دست  از آئین  جنگ  داشته  باز. 
نظامی .
که  پناه پرور و دست پرور که  بمعنی  پناه پرورده  و دست پرورده  استعمال  شده  است . نیم سوز وناشناس  و روشناس که  در زبان  فارسی  متداول  است  هم  از این  قبیل  میباشد. هر گاه  بخواهند صفت  مفعولی  را که  تخفیف  یافته  جمع بندند آن  را به  حال  اول  برمیگردانند مثلاً: دست پروردگان . نام یافتگان . و اینکه  خاقانی  گوید:
فاقه پروردان  چو پاکان  حواری  روزه دار...
نادر است  و پیروی  از آن  روا نباشد. ولی  در تخفیف  صفت  فاعلی  برگردانیدن  بحال  اصلی  لازم  نیست چنانکه  گوئیم : گردن کشان . سرفرازان . نامداران . کام جویان . وام خواهان .
صفت  تفضیلی : صفت  تفضیلی  آن  است  که  در آخر آن  لفظ «تر» افزوده  شود و مفاد آن  ترجیح  موصوف  است  بر شخص  دیگر که  در وجود صفت  با او شریک  و همتا است  و آن  تنها به  آخر صفت  و کلماتی  که  در معنی  صفت  باشد پیوسته  شود مانندِ گوینده تر، شتابنده تر، فزاینده تر، گراینده تر، مردتر، برتر:
خرد ز آتش  طبعی  آتش تر است 
که مر مردم  خام  را او پزد. 
ناصرخسرو.
صفت  تفضیلی  به  یکی  از سه  طریق  استعمال  شود:
1- با «از»: خرد از مال  سودمندتر است . تدبیر اندک  از لشکر بسیار مفیدتر است :
دوش  خوابی  دیده ام  گو نیک  دیدی نیک  باد
خواب  نه  بل  حالتی  کان  از کرامت  برتر است . 
انوری .
2- با «که »: دانش  بهتر که  مال . سیرت  پسندیده تر که  صورت .
3- با اضافه  چنانکه  گوئیم : تواناترِمردم  کسی  است  که  دانائی  او فزونتر باشد. و این  استعمال  در زبان  فارسی  متداول  بوده  ولی  اکنون  کمتر معمول است . و هر گاه  بخواهند صفت  تفضیلی  را اضافه  کنند، «ین » در آخر آن  می آورند مانند بزرگترین  شعرای  ایران  فردوسی  است . الفاظی  از قبیل  مه ، به ، که ، بیش ، بمعنی  صفت  تفضیلی  استعمال  میشوند و در آخر آن  نیز «ین » درمی آورند مانند: مهین . بهین . کهین . هر گاه  «ین » در آخر صفات  تفضیلی  درآید افاده ٔ معنی  تخصیص  کند مانندِ کمترین ، فاضلترین . و در این  حالت  اگر صفت  تفضیلی  را اضافه  کنند مابعد آن  را جمع آورند مانندِ بزرگترین  مردان  و فاضلترین  رجال  امروز اوست . و بدون  اضافه  باید لفظ مفرد استعمال  شود چنانکه : تواناترین  مرد، بیناترین شاگرد.
صفت  نسبی : صفت  نسبی  آن  است  که  نسبت  بچیزی  یا محلی  را برساند و آن عبارت  است  از:
1- «ی »: آسمانی . زمینی . آتشی . هوائی . خاکی . پارسی . اصفهانی . نیشابوری  و نظایر آن . یاء نسبت  همواره  به  مفرد پیوسته  میشود و کلماتی  از قبیل  کاویانی ، خسروانی ، کیانی ، پهلوانی ، نادر است  و بر آن  قیاس  نتوان  کرد.
2- «ه » مخفی  و غیرملفوظ: دوروزه . یکشبه . یکساله . صده . دهه . هزاره . و این  «ها» غالباً در ترکیبات  عددی  استعمال  شده  است  و نیز مانندِ نبرده :
بیارید گفتا سیاه  مرا
نبرده  قبا و کلاه  مرا.
3- «ین » و این  در آخر اسماء درآید: سفالین . جوین . گندمین . بلورین . گلین . و گاهی  این  ادات  را با «ه » جمعکرده  در آخر کلمه  آورند: بلورینه . زرینه . سیمینه . پشمینه .
4- «گان »: گروگان . پدرگان .
صفات  ترکیبی : صفاتی  را که  از ترکیب  دو اسم  یا اسم و اداتی  بحصول  آید مرکب  یا صفت  ترکیبی  خوانند و اقسام  آن  به  قرار ذیل  است :
1- ترکیب  تشبیهی  که  از بهم  پیوستن  «مشبه ٌبه » به  «مشبه » یا مانندِ «مشبه ٌبه » به  «وجه  شبه » حاصل  شود مانندِ سروقد. مشک  موی . که  معنی  آن  چنین  است : کسی  که  قد او چون  سرو است  و موی  او چون  مشک . مانندِ گلرنگ  و مشکبوی  که  معنی  آن  چنین  است : مانند گل  از حیث  رنگ  و چون  مشک  ازجهت  بوی  و در این  هر دو قسم  باید مشبه ٌبه  مقدم  باشد.
2- ترکیب  دو اسم  بدون  ادات : جفاپیشه . هنرپیشه . 
3- ترکیب  دو اسم  به  اضافه ٔ ادات  مانند نیزه بدست :
سپهدار سهراب  نیزه بدست 
یکی  باره ٔ تیزتک  برنشست . 
فردوسی .
داغ  بر ران . مانند این  بیت :
لگام  فلک گیر تا زیر رانت 
کبود استری  داغ  بر ران  نماید. 
خاقانی .
4- ترکیب  اسم  با ادات  و آن  را اقسام  بسیار است  از این  قرار: 
1- از ترکیب  «ب » با اسم : بنام . بخرد. بآیین . بنفرین :
شغاد آن  بنفرین  شوریده بخت  
فردوسی .
این  قسم  در نظم  قدیم  متداول  است  و اکنون  جز در چند کلمه  معمول  نیست . 
2-ترکیب  «با» و اسم : بانام . باعقل . باورع . باشعور. بااحساس . باغیرت . 
3- ترکیب  «هم » و اسم  که  اشتراک  را میرساند: همراه . همراهی . همنشین . همنشست . همکار. همقدم . همدل . 
4- از ترکیب  «نا» و «نه » با اسم : ناکام . ناچار. نامرد. نه مرد 
: گر ازتو عاجزم  این  حال  را چگونه  کنم 
به  پیش  خصمان  مردم  بپیش  عشق  نه مرد. 
سنائی .
5- ترکیب  «بی » و اسم :بی خرد. بی هوش . بی شعور. بی دانش . بی کار. بی نام . بی نشان . بی خانمان . فرق  میان  «بی » و «نا» آن  است  که  «بی » پیوسته  بر سر اسم  درآید و بدان  معنی  وصفی  دهد ولی  «نا» هم  با اسم  و هم  بصفت  پیوسته  گردد و استعمال  آن  با صفت  بیشتر است . هر گاه  ترکیب  از «بی » و اسم  در غیر معنی  وصفی  بکار رود پس  از آن  «از» بیفزایند:
بی  از آن  کاید از او هیچ  خطا از کم  و بیش 
سیزده  سال  کشید او ستم  دهر زمیم . 
ابوحنیفه ٔ اسکافی .
این  ادوات  پنج گانه  در آغاز اسم  درآید و آن  را پیشاوند میتوان  گفت . 
6- ترکیب  «مند» با اسم : هنرمند. خردمند. زیانمند. ثروتمند. ادراکمند:
با وکیل  قاضی  ادراکمند
اهل  زندان  در شکایت  آمدند.
در شش  کلمه  این  ادات  بشکل  «اومند» استعمال  شده  است : تنومند. برومند. دانشومند. حاجتومند. نیازومند. گمانومند. 
7- ترکیب  «ور» با اسم : هنرور. دانشور. سرور. دادور. جانور. نامور. بارور و گاه  ماقبل  «و» مضموم  و «و»ساکن  شود: گنجور. رنجور. مزدور. دستور. آزور:
خاک  خور ای  طبیعت  آزور.
و این  عمل  قیاسی  نیست .
8- ترکیب  اسم  با «ناک » که  بیشتر افاده ٔ معنی  علت  و آفت  کند: نمناک . شوخناک . ریمناک . سنگناک . خوابناک . دردناک . سهمناک  و کلمه ٔ «طربناک » نادر است  و قیاس  را نشاید. این  ادوات  سه گانه  به  آخر اسم  پیوندد و آن  را «پساوند» توان  خواند. و در زبان  پارسی  «پساوند» و «پیشاوند»بسیار است  و هر یک  معنی  مخصوصی  و موارد خاص  دارد.
تبصره  
1- هرگاه  کلمه  دارای  معنی  وصفی  باشد و در زبان  پارسی  کنونی  برای  آن  اشتقاق  یا ترکیبی  در تصور نیاید آن  را «صفت  سماعی » خوانند: گران . سبک . نیک . بد. زشت . خوب . تنگ . فراخ . بلند. کوتاه . 
2- کلماتی  که بر رنگ  دلالت  کند بیشتر صفت  سماعی  است : سپید. سیاه . سرخ . زرد. بنفش . سبز. کبود. و گاه  قیاسی : نیلی . آبی .سرمه ای . 
3- صفات  سماعی  هنگام  ترکیب  مقدم  باشد: گران سنگ . سبک مغز. کوتاه قد. بلندبالا. زردروی . سیاه چشم . و این  قسم  در استعمال  بیشتر است . و گاه  مؤخر باشد: چشم سپید. بالابلند. رخ زرد و این  نوع  کمتر باشد.
طرز استعمال  صفت : صفت  پیش  از موصوف  و بعد از آن  نیز می آید چون :
باغ  دیبارخ  پرندسلب 
لعبگر گشت  و لعبهاش  عجب 
نیلگون  پرده  برکشید هوا
باغ  بنوشت  مفرش  دیبا. 
فرخی .
و هرگاه  موصوف  مقدم  باشد بشکل  اضافه  استعمال  میشود و کسره ٔ اضافه  بر حرف  موصوف  وارد میگردد:
ایا شاه  محمود کشورگشای 
ز کس  گر نترسی  بترس  از خدای . 
فردوسی .
که  «محمود» دارای  کسره ٔ اضافه  است . هرگاه  موصوف  به  «و» یا «آ» ختم  شود در آخر آن  «ی » افزوده  میشود مانند: خدای  بزرگ . بالای  بلند. قبای  دراز. شبهای  تار. و وقتی  که  به  «ها» مخفی  تمام  شود «یا» ملینه  افزوده  شود چون :
به  سخا مرده ٔ صدساله  همی  زنده  کند
این  سخا معجز عیسی  است  همانا نه  سخاست .
صفتهای  مرکب  غالباً بواسطه ٔ یکی  از اجزای  خود بموصوف  مرتبط میشود و بنابراین  از صفت  و موصوف  تشکیل  مییابد چنانکه  گوئی : مرد روشندل ، که  روشنی  صفت  دل  است  و مجموع  روشندل ، صفت  مرد. مطابقه ٔ صفت  با موصوف  روا نیست  و چون  موصوف  جمع باشد صفت  را مفرد آورند و همین  روش  میانه ٔ نویسندگان  و شاعران  معمول  بود و هم  اکنون  متداول  است  و برخلاف  این  نیز مواردی  در سخن  بزرگان  دیده  می شود که  صفت  را با موصوف  مطابق  آورده اند مانند:
شدند آن  جوانان  آزادگان 
به دست  کسی  ناسزا رایگان . 
فردوسی .
نشستند زاغان  به  بالینشان 
چنو دایگان  سیه معجران . 
منوچهری .
و در تاریخ  بیهقی آمده  است : اکنون  امیران  ولایت گیران  آمدند. و این  مواضع پیروی  را نشاید. هرگاه  صفت  و موصوف  هر دو جمع عربی  باشد گاه  موصوف  را بر صفت  مقدم  داشته  و اضافه  کرده اند مانند قدمای  ملوک  و عظمای  سلاطین . بجای  ملوک  قدما، سلاطین  عظما: شنیدم  که  شاه  اردشیر که  بر قدما و ملوک  و عظمای  سلاطین  به  خصائص  عدل  و احسان  متقدم  بود. (مرزبان نامه ). وقتی  که  موصوف  مؤنث  و عربی  باشد صفت  آن را مذکر باید آورد و فصیحان  دیرین  همین  روش  را معمول  داشته اند و مؤنث  آوردن  صفت  که  رسم  متأخران  است  ناپسندیده  و برخلاف  روش  فصحا است . هرگاه  موصوفی  دارای  چند صفت  باشد آن  را به  یکی  از سه  طریق  استعمال  کنند:الف  - موصوف  را مقدم  دارند و صفات  را بیکدیگر اضافه کنند چون :
خداوند بخشنده ٔ دستگیر
کریم  خطابخش  پوزش پذیر. 
سعدی .
در عهد پادشاه  خطابخش  جرم پوش 
حافظ قرابه کش  شد و مفتی  پیاله نوش . 
حافظ.
ب  - آنکه  صفات  را بهم  عطف  نمایند:
یکی  پهلوانیست  گردو دلیر
به  تن  زنده پیل  و به  دل  نره شیر. 
فردوسی .
باده ای  باید تلخ  و خوش  و رنگین  و روان . 
فرخی .
مرد نیکواعتقاد نیکوطریقت  و خدای ترس را وزیری  داد. (سیاست نامه ).
ج  - آنکه  بعضی  از صفات  را پیش  از موصوف  و بعضی  را پس  از آن  آورند در صورتی  که  در آخر موصوف  «یاء» وحدت  نباشد اضافه  کنند:
وزین  ناسگالیده  بدخواه  نو
دلم  گشت  باریک  چون  ماه  نو. 
فردوسی .
و هم  بدین  روش  است :
فرزند تو این  تیره  تن  خامش  خاکی  است 
پاکیزه  خرد نیست  نه  این  گوهر گویا. 
ناصرخسرو.
و هرگاه  صفت  و موصوف  متعدد باشد ممکن  است  آن  را بیکی  از چند طریق استعمال  نمود:
الف  - آنکه  هر صفتی  با موصوف  خود ذکر شود:
بجان  و سر شاه  سوگند خورد
بروز سپید و شب  لاجورد. 
فردوسی .
ب  - موصوفها مقدم  و صفتها مؤخر باشند و در این  صورت  یا هر دو صفت  به  هر دو موصوف  ممکن  است  راجع شود یا آنکه  هر صفتی  به  یکی  از موصوفها تعلق  گیرد. مثال  قسم  اوّل :
دریای  سخنها سخن  خوب  خدایست 
پرگوهر و پر لؤلؤ ارزنده  و زیبا.
که  ارزنده و زیبا ممکن  است  صفت  هر یک  از گوهر و لؤلؤ باشد ورواست  که  ارزنده  صفت  گوهر و زیبا صفت  لؤلؤ فرض  شود و بر این  فرض  حذفی  لازم  نیست . ولی  بفرض  اول  باید گفت  که  صفتها از اول  بقرینه ٔ دوم  حذف  شده  است . مثال  قسم  دوم :
بجائیم  همواره  تازان  براه 
بدین  دو نوندسپید و سیاه . 
فردوسی .
که  مقصود از دو نوند سپید و سیاه  روز و شب  است  و روا نباشد که  سپید و سیاه  صفت  هر یک  ازدو نوند واقع گردد. و نیز ممکن  است  یک  صفت  دارای  دوموصوف  باشد مانند:
آتش  و باد مجسم  دیده ای  کز گرد و خوی 
کوه  البرز از سم  و قلزم  زران  افشانده اند. 
خاقانی .
در موقعی  که  موصوف  را بخواهند اضافه  کنند صفت  را می آورند و پس  از آن  عمل  اضافه  را انجام  میدهند و این  مطرد و در نظم  و نثر متداول  است :
با لشکر زمانه  و با تیغ تیز دهر
دین  و خرد بس  است  سپاه  و سپر مرا. 
ناصرخسرو.
ولی  در بعضی  مواقع اضافه  را بر وصف  مقدم  داشته اند چون :
خون  سپید بادم  بر دو رخان  زردم 
آری  سپید باشد خون  دل  مصعد.
که  نخست  خون  را به  دل  اضافه  کرده و صفت  را پس  از آن  آورده  است  و چون  خون  دل  یک  کلمه  است  میتوان  «مصعد» را صفت  مجموع  فرض  کرد.
پسران  وزیر ناقص عقل 
به  گدائی  به  روستا رفتند. 
سعدی .
که  ناقص عقل  صفت  پسران  است  و پس  از اضافه  آمده است .
شد آن  رنج  من  هفت ساله  به  باد
ودیگر که  عیب  آورم  بر نژاد. 
فردوسی .
و در اسکندرنامه ٔ قدیم  از مؤلفات  قرن  پنجم  یا ششم  نظیرگفته ٔ فردوسی  را می بینیم : شه  ملک  چون  این  بشنید عجب ماند و بترسید گفت  خان  و مان  ما همه  چندین  ساله  ببرد. که  در این  دو مثال  نخست  رنج  و خان  و مان  را اضافه کرده  و صفت  را پس  از اضافه  آورده اند و تفاوت  آن  با مثالهای  اول  آن  است  که  در گفته ٔ فردوسی  و عبارت  اسکندرنامه  صفت  مضاف الیه  واقع نشده  و در شعر فردوسی  و سعدی  صفت  مضاف الیه  واقع گردیده  است . یاء وحدت  یا در آخر صفت  درآید چنانکه  گوئیم : مرد فاضلی  است ، طبع لطیفی دارد. و اکنون  این  طریقه  در زبان  فارسی  معمول  است  یا در آخر موصوف  مذکور افتد چون :
که  آمد بر ما سپاهی  گران 
همه  رزمجویان  و گندآوران . 
فردوسی .
در آثار پیشینیان  این روش  متداولتر است  ولی  الحاق  یاء وحدت  بصفت  و موصوف  نیز مستعمل  بوده  است  مانند:
دید شخصی  کاملی  پرمایه ای 
آفتابی  در میان  سایه ای . 
مولوی .
هر گاه  مقصود از صفت  بیان  جنس  و نوع  موصوف  باشد بیشتر آن  رابا یاء وحدت  استعمال  کنند و در اول  آن  لفظ «از این »آورند. چون :
سماع  است  این  سخن  در مرو و اندر تیم  بزازان 
هم  اندر حسب  آن  معنی  ز لفظ آل  سمعانی 
که  جلدی  زیرکی  را گفت  من  پالانئی  دارم 
از این  تندی  و رهواری  چو باد و ابر نیسانی . 
سنائی .
و نظیر آن  است :
از این  خفرقی  موی کالیده ای 
بدی ،سرکه  بر روی  مالیده ای . 
سعدی .
از این  مه پاره ٔ عابدفریبی 
ملایک صورتی  طاوس زیبی . 
سعدی .
و گاهی صفت  را بدون  کلمه ٔ «از این » یا خالی  از یاء وحدت  استعمال  نموده اند:
بیامد پس  آن  بیدرفش  سترگ 
پلیدی  سگی  جادوئی  پیرگرگ . 
دقیقی .
ندیم  شه  شرق  شیخ  العمید
مبارک لقائی  نکومنظری . 
منوچهری .
و در این  دو مورد موصوف  معرفه  است  و قسم دوم  چون :
پیرهن  دارد زین  طالب  علمانه  یکی . 
منوچهری .
که  یاء وحدت  در آخر صفت  ذکر نشده  است  هرگاه  مقصود تعدادو شمردن  اوصاف  باشد آنها را بهم  عطف  نمی کنند در این عبارت : دستور گفت  شنیدم  که  وقتی  مردی  بود جوانمردپیشه ، مهمان پذیر، عنانگیر، کیسه پرداز، غریب نوار. (مرزبان نامه ).
و مانند این  بیت :
بزد بر باره ٔ برگستوان دار
خدنگی  راست رو برگستوان در.
و نظیر این  در نظم  و نثر بسیار است  در موقعی  که  صفات  منادی  باشند غالباً آنها را بهم  عطف  ننموده اند:
دریغا گوا شیردل  رستما
فروزنده ٔ تخمه ٔ نیرما.
گوا شیرگیرا یلا مهترا
دلاور جهانگیرگندآورا. 
فردوسی .
و ظاهراً در موقع ندا و الحاق  یاء وحدت  به  هریک  از صفتها و موصوف  مقصود شمردن  و تعداد اوصاف  باشد. و غالباً موصوف  ذکر نمیشود. چون  موصوف  با یاء وحدت  باشد پیشینیان  غالباً میانه ٔ آن  صفت  فاصله  می آورده اند. مانند:
فریدون  ز کاری که  کرد ایزدی 
نخست  این  جهان  را بشست  از بدی . 
فردوسی .
بدو گفت  شاخی  گزین  راست تر
سرش  برترین  و تنش  کاست تر
خدنگی  برآورد پیکان  چو آب 
نهاده  بر او چار پَرِّ عقاب . 
فردوسی  (شاهنامه  چ  مسکو ج 4 ص 298).
فلک  گردان  شیریست  رباینده 
که  همی  هر شب  زی  مابشکار آید. 
ناصرخسرو.
آبیست  جهان  تیره  و بس  ژرف  بدو در
زنهار که  تیره  نکنی  جان  مصفا. 
ناصرخسرو.
و در تاریخ  بیهقی  آمده  است : دیگر روز بادی  سخت  باشکوه .و واجب  چنان  کند که  دوستی  را از جمله  دوستان  برگزیند خردمندتر و ناصح تر و راجح تر. و نیز چون : او زنی  داشت  سخت  بکارآمده  و پارسا. ضمیر من  از میانه ٔ ضمایر موصوف  و مضاف  واقع میشود چون :
هر دمش  با من  دلسوخته  لطفی  دگرست 
این  گدا بین  که  چه  شایسته ٔانعام  افتاد. 
حافظ.
در سایر ضمایر صفت  در حکم  توضیح  و بمنزله ٔ بدل  است  چنانکه :
شما فریفتگان  پیش  او همی  گفتید
هزار سال  فزون باد عمر سلطان  را. 
ناصرخسرو.
لاجرم  سوی  تو آزاده  جوان  بار خدای 
ننگرد جز به  بزرگی  و به  چشم  تعظیم . 
فرخی .
(از دستور زبان  فارسی  پنج  استاد).