اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

صفت

نویسه گردانی: ṢFT
صفت . [ ص ِ ف َ ] (ع مص ) در عربی بصورت «صفة» و در فارسی «صفت » نویسند. چگونگی کسی گفتن و آن مشتق از وصف است . (مقدمه ٔ لغت میر سید شریف ). بیان کردن حال و علامت و نشان چیزی . (غیاث اللغات ). بیان حال . (منتهی الارب ). ستودن :
در صفتت گنگ فرومانده ایم
من عرف اﷲ فروخوانده ایم .

نظامی .


|| (اِ) نشان . (مهذب الاسماء). نشانه . چگونگی . چونی . علامت . ج ، صفات : اگر بدین صفت نبودی آن درجه نیافتی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 396). استادان در صفت مجلس شراب و صفت شراب و تهنیت عید و مدح پادشاهان سخن بسیار گفته بودند. (تاریخ بیهقی ص 276). این یک صفت جهیز بود و دیگر چیزها بر آن قیاس باید کرد. (تاریخ بیهقی ص 403).
قول و عمل هر دو صفتهای تست
وز صفت مردم یزدان جداست .

ناصرخسرو.


صفت کورتهای پارس ، ولایت پارس پنج کورت است . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 121).
گفتی که چه نامی از دلت پرس
کز من صفت منی نیابی .

خاقانی .


ای به صورت ندیم خاک شده
به صفت ساکن سماک شده .

خاقانی .


ای صفت زلف تو غارت ایمان ما
عشق جهان سوز توبر دل ما پادشا.

خاقانی .


صفتی است حسن او را که به وهم درنیاید
روشی است عشق او را که به گفت برنیاید.

خاقانی .


دلهای دوستان همین صفت دارد که به بسط عوارف و نشر صنایع و بذل رغائب بدست آید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 197). سی سر فیل حصن هیکل کوه صفت دریاگذار از آن کفار سلطان را بدست آمد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 273).
شب صفت پرده ٔ تنهائی است
شمع در او گوهر بینائی است .

نظامی .


پاکبازان طریقت را صفت دانی که چیست
بر بساط نرد عشق اول ندب جان باختن .

سعدی .


بس که در منظر تو حیرانم
صورتت را صفت نمی دانم .

سعدی .


هرکس صفتی دارد و رنگی و نشانی
تو ترک صفت کن که از این به صفتی نیست .

سعدی .


دهقان پسری یافتند بدان صفت که حکماگفته بودند. (گلستان ). || پیشه . شغل . صنعت . کار :
گازرکاری صفت آب شد
رنگرزی پیشه ٔ مهتاب شد.

نظامی .


امشب بصفت شمع شب افروزم من
می گریم و می خندم و میسوزم من .

عطار.


خشک ابری که بود ز آب تهی
ناید از وی صفت آب دهی .

جامی .


|| معنی . واقع. حقیقت .باطن :
در صورت اگر ز من نهانی
از راه صفت درون جانی .

نظامی .


|| شکل . رنگ . گونه :
هزاران صفت گل دمیده ز سنگ
ز صد برگ و دو روی و از هفت رنگ .

سعدی .


|| در ترکیب به اسم ملحق گرددو معنی مانند، همانند، بکردار... دهد:
- این صفت ؛ این سان . بدین صفت ؛ بدین سان . بدین وضع. بدین حال :
مخرام بدین صفت مبادا
کز چشم بدت رسد گزندی .

سعدی .


جلوه کنان می روی و باز نیائی
سرو ندیدم بدین صفت متمایل .

سعدی .


- پیمبرصفت :
توئی سایه ٔ لطف حق بر زمین
پیمبرصفت رحمة العالمین .

سعدی .


- دون صفت ؛ پست . فرومایه : با لشکری از دون صفتان بی ایمان ... در حرکت آمد. (حبیب السیر چ سنگی جزء 4 ج 3ص 323).
- سلطان صفت :
سلطان صفت همی رود و صدهزار دل
با اوچنانکه در پی سلطان رود سپاه .

سعدی .


- شمعصفت :
آرزو میکندم شمعصفت پیش وجودت
که سرا پای بسوزند من بی سر و پا را.

سعدی .


- شیرین صفت :
هرجا که مولهی چو فرهاد
شیرین صفتی برو گمارد.

سعدی .


- عیسی صفت :
در تن هر مرده دل عیسی صفت
از تلطف تازه جانی کرده ای .

مجدالدین عزیزی (از لباب الالباب ).


-فریدون صفت :
این فریدون صفت به دانش و رای
وآن به کیخسروی رکیب گشای .

نظامی .


- کمان صفت :
چون قامتم کمان صفت از غم خمیده شد
چون تیر ناگهان ز کمانم بجست یار.

سعدی .


- نظامی صفت :
نظامی صفت با خرد خو گرفت
نظامی مگر کاین صفت زو گرفت .

نظامی .


- هارون صفت :
صبح هارون صفت چو بست کمر
مرغ نالید چون جلاجل زر.

نظامی .


- یوسف صفت :
یعقوب دلم ندیم احزان
یوسف صفتم مقیم زندان .

خاقانی .


تا عذر زلیخا بنهد منکر عشاق
یوسف صفت از چهره برانداز نقابی .

سعدی .


|| در ترکیبهای زیر نیز به کار رفته است :
- بر صفت ِ ؛ به سان ِ. به مانندِ :
بر سر آن جیفه گروهی نظار
بر صفت کرکس مردارخوار.

نظامی .


بر صفت شمع سرافکنده باش
روز فرومرده و شب زنده باش .

نظامی .


- بی صفت ؛ بی نشان . بی علامت . بی پیرایه .
- || در تداول عامه ، بی آبرو. بی شخصیت . پست .بی همه چیز و باصفت ضد آن است در همین تداول .
- در صفت آمدن ؛ به وصف آمدن . قابل توصیف بودن :
چنانکه در نظری در صفت نمی آئی
منت چه وصف بگویم تو خود در آینه بین .

سعدی .


رجوع به صفة شود.
|| در دستور زبان فارسی ، کلمه ای است که حالت و چگونگی چیزی یا کسی را برساند و اقسام آن از این قرار است : صفت فاعلی . صفت مفعولی . صفت تفضیلی . صفت نسبی .
صفت فاعلی : آن است که بر کننده ٔ کار یا دارنده ٔ معنی دلالت کند و علامت آن عبارت است از:
1- «نده » که در پایان فعل امر درآید مانند: پرسنده . خواهنده . شناسنده . بافنده . تابنده :
گر گران و گر شتابنده بود
عاقبت جوینده یابنده بود.
2- «ان »: خواهان . پرسان . دمان . روان . دوان . پویان . 3- «الف » که آن نیزدر پایان فعل امر: شکیبا. زیبا. خوانا. گویا. بینا.پویا. جویا. 4- «ار» غالباً در آخر فعل ماضی آید: خریدار. خواستار. برخوردار. نام بردار. گرفتار. فروختار. 5- «گار» که بیشتر در آخر فعل امر و ماضی درآید: آموزگار. پرهیزگار. آفریدگار. آمرزگار. کردگار. پروردگار. 6- «کار» که غالباً به آخر اسم معنی ملحق شود:ستمکار. فراموشکار. مسامحه کار. 7- «گر» هم در آخر اسم معنی : پیروزگر. دادگر. بیدادگر. خنیاگر. رامشگر.
صفت فاعلی که به «نده » منتهی میشود غالباً در عمل و صفت غیرثابت استعمال میشود مثلاً: رونده یعنی کسی که عمل رفتن را انجام دهد. خواننده کسی که بخواندن چیزی مشغول است . ولی شعرا گاهی این نوع صفت را بجای نام افزار استعمال کرده اند:
به بینندگان آفریننده را
نبینی مرنجان دو بیننده را.

فردوسی .


که بیننده بمعنی چشم استعمال شده یعنی عضوی که کار او دیدن است .
اگرشاه فرماید این بنده را
که بگشاید از بند گوینده را.
گوینده در این شعر بمعنی زبان است و در این صورت از معنی فاعل بیرون است . صفاتی که به «ان » منتهی میشود بیشتر معنی حال را میدهد: سوزان . نالان . روان . دوان . فروزان . گدازان . یعنی در حالت سوختن و نالیدن و رفتن و دویدن و افروختن و گداختن . صفاتی که به «الف » ختم میشود حالت ثابت را میرساند: دانا، که دانائی صفت ثابت است بدین جهت معنی دوام و همیشگی از آن فهمیده میشود. صفاتی که به کار و گار و گر ختم میشود مبالغه ٔ در کار را میرساندو عمل و شغل از آن فهمیده شود مثلاً: آموزگار، کسی که بسیار بیاموزد و کار او آموختن باشد. ستمکار و ستمگر شخصی است که ستم بسیار از او سر زند. تفاوت میانه «کار و گار» آن است که پساوند «گار» همیشه پس از کلماتی استعمال میشود که از فعل مشتق شوند ولی «کار»، غالب پس از اسم معنی و غیرمشتق بکار میرود. «گر» در غیر اسم معنی شغل را میرساند مانندِ آهنگر که مقصود کسی است که شغل او ساختن آلات از آهن باشد و این جزو صفات فاعلی نیست .
ترکیب صفت فاعلی : صفت فاعلی چهار قسم ترکیب میشود:
1- حالت اضافی که صفت به مابعد خود اضافه شود:
فزاینده ٔ باد آوردگاه
فشاننده ٔ خون ز ابر سیاه .

فردوسی .


2- با تقدیم صفت و حذف کسره ٔ اضافه مانند:
جهاندار محمود گیرنده شهر
ز شادی به هر کس رساننده بهر.

فردوسی .


3- با تأخیر صفت بدون آنکه در آن تغییری رخ دهد:
منم گفت یزدان پرستنده شاه
مرا ایزد پاک داد این کلاه .

دقیقی .


4- با تأخیر صفت و حذف علامت صفت «نده »: سرفراز.گردن فراز، که سرفرازنده و گردن فرازنده بوده و این کار قیاسی است . هر گاه صفت فاعلی با مفعول یا یکی از قیود مانند بیش و کم و بسیار و پیش و پس و نظایر آن ترکیب شود، علامت صفت حذف میشود: کامجوی . بیشگوی . کم گوی . بسیاردان . پیشرو. پس رو. صفاتی که به الف و نون ختم میشود هرگاه مکرر شود ممکن است علامت صفت را از اول حذف نمایند: لرزلرزان . جنب جنبان :
سپه جنب جنبان شد و بازگشت
همی بود تا روز اندر گذشت .

دقیقی .


کمان را بزه کرد پس اشکبوس
تنی لرزلرزان و رخ سندروس .

فردوسی .


پرس پرسان . کش کشان :
پرس پرسان میکشیدش تا به صدر
گفت گنجی یافتم آخر به صبر.
گر نمودی عیب آن کار او ترا
کس نبردی کش کشان آن سو ترا.

مولوی .


صفت مفعولی : صفت مفعولی بر آنچه فعل بر او واقع شده باشد دلالت میکند: پوشیده . برده . یعنی آنچه پوشیدن و بردن بر او واقع شده و علامت آن «ه » ماقبل مفتوح است که در آخر فعل ماضی درآید چنانکه گوئیم : برده . خوانده . که بر آخر ماضی برد و خواند «ه » اضافه کرده ایم . ترکیبات صفت مفعولی از این قرار است :
1- آنکه صفت را مقدم داشته اضافه کنند، مانندِپرورده ٔ نعمت ، آلوده ٔ منت :
آلوده ٔ منت کسان کم شو
تا یکشبه در وثاق تو نانست .

انوری .


2- با تقدیم صفت و حذف حرکت اضافه مانندِ آلوده نظر:
چشم آلوده نظر از رخ جانان دورست
بر رخ او نظر از آینه ٔ پاک انداز.

حافظ.


3- آنکه صفت را در آخر آورند و هیچ تغییری ندهند، مانندِ خواب آلوده ، شراب آلوده :
دوش رفتم به در میکده خواب آلوده
خرقه تردامن و سجاده شراب آلوده .

حافظ.


4- مانند قسم دوم ولی با حذف علامت صفت ، مانندِ خاک آلود، نعمت پرورد، دست پخت :
آتش خشم تو برد آب من خاک آلود
بعد از این باد به کوی تو رساند خبرم .

سعدی .


ای آنکه نداری خبری از هنر من
خواهی که بدانی که نیم نعمت پرورد.
همان روشنک را که دخت منست
بدان نازکی دست پخت منست .

نظامی .


5- با تأخیر صفت و حذف «ده » از پایان آن چنانکه بترکیب صفت فاعلی شبیه باشد مانندِ پناه پرور، دست پرور:
ای نظامی پناه پرورتو
به در کس مرانش از در تو.
همه را دید دست پرور ناز
دست از آئین جنگ داشته باز.

نظامی .


که پناه پرور و دست پرور که بمعنی پناه پرورده و دست پرورده استعمال شده است . نیم سوز وناشناس و روشناس که در زبان فارسی متداول است هم از این قبیل میباشد. هر گاه بخواهند صفت مفعولی را که تخفیف یافته جمع بندند آن را به حال اول برمیگردانند مثلاً: دست پروردگان . نام یافتگان . و اینکه خاقانی گوید:
فاقه پروردان چو پاکان حواری روزه دار...
نادر است و پیروی از آن روا نباشد. ولی در تخفیف صفت فاعلی برگردانیدن بحال اصلی لازم نیست چنانکه گوئیم : گردن کشان . سرفرازان . نامداران . کام جویان . وام خواهان .
صفت تفضیلی : صفت تفضیلی آن است که در آخر آن لفظ «تر» افزوده شود و مفاد آن ترجیح موصوف است بر شخص دیگر که در وجود صفت با او شریک و همتا است و آن تنها به آخر صفت و کلماتی که در معنی صفت باشد پیوسته شود مانندِ گوینده تر، شتابنده تر، فزاینده تر، گراینده تر، مردتر، برتر:
خرد ز آتش طبعی آتش تر است
که مر مردم خام را او پزد.

ناصرخسرو.


صفت تفضیلی به یکی از سه طریق استعمال شود:
1- با «از»: خرد از مال سودمندتر است . تدبیر اندک از لشکر بسیار مفیدتر است :
دوش خوابی دیده ام گو نیک دیدی نیک باد
خواب نه بل حالتی کان از کرامت برتر است .

انوری .


2- با «که »: دانش بهتر که مال . سیرت پسندیده تر که صورت .
3- با اضافه چنانکه گوئیم : تواناترِمردم کسی است که دانائی او فزونتر باشد. و این استعمال در زبان فارسی متداول بوده ولی اکنون کمتر معمول است . و هر گاه بخواهند صفت تفضیلی را اضافه کنند، «ین » در آخر آن می آورند مانند بزرگترین شعرای ایران فردوسی است . الفاظی از قبیل مه ، به ، که ، بیش ، بمعنی صفت تفضیلی استعمال میشوند و در آخر آن نیز «ین » درمی آورند مانند: مهین . بهین . کهین . هر گاه «ین » در آخر صفات تفضیلی درآید افاده ٔ معنی تخصیص کند مانندِ کمترین ، فاضلترین . و در این حالت اگر صفت تفضیلی را اضافه کنند مابعد آن را جمع آورند مانندِ بزرگترین مردان و فاضلترین رجال امروز اوست . و بدون اضافه باید لفظ مفرد استعمال شود چنانکه : تواناترین مرد، بیناترین شاگرد.
صفت نسبی : صفت نسبی آن است که نسبت بچیزی یا محلی را برساند و آن عبارت است از:
1- «ی »: آسمانی . زمینی . آتشی . هوائی . خاکی . پارسی . اصفهانی . نیشابوری و نظایر آن . یاء نسبت همواره به مفرد پیوسته میشود و کلماتی از قبیل کاویانی ، خسروانی ، کیانی ، پهلوانی ، نادر است و بر آن قیاس نتوان کرد.
2- «ه » مخفی و غیرملفوظ: دوروزه . یکشبه . یکساله . صده . دهه . هزاره . و این «ها» غالباً در ترکیبات عددی استعمال شده است و نیز مانندِ نبرده :
بیارید گفتا سیاه مرا
نبرده قبا و کلاه مرا.
3- «ین » و این در آخر اسماء درآید: سفالین . جوین . گندمین . بلورین . گلین . و گاهی این ادات را با «ه » جمعکرده در آخر کلمه آورند: بلورینه . زرینه . سیمینه . پشمینه .
4- «گان »: گروگان . پدرگان .
صفات ترکیبی : صفاتی را که از ترکیب دو اسم یا اسم و اداتی بحصول آید مرکب یا صفت ترکیبی خوانند و اقسام آن به قرار ذیل است :
1- ترکیب تشبیهی که از بهم پیوستن «مشبه ٌبه » به «مشبه » یا مانندِ «مشبه ٌبه » به «وجه شبه » حاصل شود مانندِ سروقد. مشک موی . که معنی آن چنین است : کسی که قد او چون سرو است و موی او چون مشک . مانندِ گلرنگ و مشکبوی که معنی آن چنین است : مانند گل از حیث رنگ و چون مشک ازجهت بوی و در این هر دو قسم باید مشبه ٌبه مقدم باشد.
2- ترکیب دو اسم بدون ادات : جفاپیشه . هنرپیشه . 3- ترکیب دو اسم به اضافه ٔ ادات مانند نیزه بدست :
سپهدار سهراب نیزه بدست
یکی باره ٔ تیزتک برنشست .

فردوسی .


داغ بر ران . مانند این بیت :
لگام فلک گیر تا زیر رانت
کبود استری داغ بر ران نماید.

خاقانی .


4- ترکیب اسم با ادات و آن را اقسام بسیار است از این قرار: 1- از ترکیب «ب » با اسم : بنام . بخرد. بآیین . بنفرین :
شغاد آن بنفرین شوریده بخت

فردوسی .


این قسم در نظم قدیم متداول است و اکنون جز در چند کلمه معمول نیست . 2-ترکیب «با» و اسم : بانام . باعقل . باورع . باشعور. بااحساس . باغیرت . 3- ترکیب «هم » و اسم که اشتراک را میرساند: همراه . همراهی . همنشین . همنشست . همکار. همقدم . همدل . 4- از ترکیب «نا» و «نه » با اسم : ناکام . ناچار. نامرد. نه مرد :
گر ازتو عاجزم این حال را چگونه کنم
به پیش خصمان مردم بپیش عشق نه مرد.

سنائی .


5- ترکیب «بی » و اسم :بی خرد. بی هوش . بی شعور. بی دانش . بی کار. بی نام . بی نشان . بی خانمان . فرق میان «بی » و «نا» آن است که «بی » پیوسته بر سر اسم درآید و بدان معنی وصفی دهد ولی «نا» هم با اسم و هم بصفت پیوسته گردد و استعمال آن با صفت بیشتر است . هر گاه ترکیب از «بی » و اسم در غیر معنی وصفی بکار رود پس از آن «از» بیفزایند:
بی از آن کاید از او هیچ خطا از کم و بیش
سیزده سال کشید او ستم دهر زمیم .

ابوحنیفه ٔ اسکافی .


این ادوات پنج گانه در آغاز اسم درآید و آن را پیشاوند میتوان گفت . 6- ترکیب «مند» با اسم : هنرمند. خردمند. زیانمند. ثروتمند. ادراکمند:
با وکیل قاضی ادراکمند
اهل زندان در شکایت آمدند.
در شش کلمه این ادات بشکل «اومند» استعمال شده است : تنومند. برومند. دانشومند. حاجتومند. نیازومند. گمانومند. 7- ترکیب «ور» با اسم : هنرور. دانشور. سرور. دادور. جانور. نامور. بارور و گاه ماقبل «و» مضموم و «و»ساکن شود: گنجور. رنجور. مزدور. دستور. آزور:
خاک خور ای طبیعت آزور.
و این عمل قیاسی نیست .
8- ترکیب اسم با «ناک » که بیشتر افاده ٔ معنی علت و آفت کند: نمناک . شوخناک . ریمناک . سنگناک . خوابناک . دردناک . سهمناک و کلمه ٔ «طربناک » نادر است و قیاس را نشاید. این ادوات سه گانه به آخر اسم پیوندد و آن را «پساوند» توان خواند. و در زبان پارسی «پساوند» و «پیشاوند»بسیار است و هر یک معنی مخصوصی و موارد خاص دارد.
تبصره 1- هرگاه کلمه دارای معنی وصفی باشد و در زبان پارسی کنونی برای آن اشتقاق یا ترکیبی در تصور نیاید آن را «صفت سماعی » خوانند: گران . سبک . نیک . بد. زشت . خوب . تنگ . فراخ . بلند. کوتاه . 2- کلماتی که بر رنگ دلالت کند بیشتر صفت سماعی است : سپید. سیاه . سرخ . زرد. بنفش . سبز. کبود. و گاه قیاسی : نیلی . آبی .سرمه ای . 3- صفات سماعی هنگام ترکیب مقدم باشد: گران سنگ . سبک مغز. کوتاه قد. بلندبالا. زردروی . سیاه چشم . و این قسم در استعمال بیشتر است . و گاه مؤخر باشد: چشم سپید. بالابلند. رخ زرد و این نوع کمتر باشد.
طرز استعمال صفت : صفت پیش از موصوف و بعد از آن نیز می آید چون :
باغ دیبارخ پرندسلب
لعبگر گشت و لعبهاش عجب
نیلگون پرده برکشید هوا
باغ بنوشت مفرش دیبا.

فرخی .


و هرگاه موصوف مقدم باشد بشکل اضافه استعمال میشود و کسره ٔ اضافه بر حرف موصوف وارد میگردد:
ایا شاه محمود کشورگشای
ز کس گر نترسی بترس از خدای .

فردوسی .


که «محمود» دارای کسره ٔ اضافه است . هرگاه موصوف به «و» یا «آ» ختم شود در آخر آن «ی » افزوده میشود مانند: خدای بزرگ . بالای بلند. قبای دراز. شبهای تار. و وقتی که به «ها» مخفی تمام شود «یا» ملینه افزوده شود چون :
به سخا مرده ٔ صدساله همی زنده کند
این سخا معجز عیسی است همانا نه سخاست .
صفتهای مرکب غالباً بواسطه ٔ یکی از اجزای خود بموصوف مرتبط میشود و بنابراین از صفت و موصوف تشکیل مییابد چنانکه گوئی : مرد روشندل ، که روشنی صفت دل است و مجموع روشندل ، صفت مرد. مطابقه ٔ صفت با موصوف روا نیست و چون موصوف جمع باشد صفت را مفرد آورند و همین روش میانه ٔ نویسندگان و شاعران معمول بود و هم اکنون متداول است و برخلاف این نیز مواردی در سخن بزرگان دیده می شود که صفت را با موصوف مطابق آورده اند مانند:
شدند آن جوانان آزادگان
به دست کسی ناسزا رایگان .

فردوسی .


نشستند زاغان به بالینشان
چنو دایگان سیه معجران .

منوچهری .


و در تاریخ بیهقی آمده است : اکنون امیران ولایت گیران آمدند. و این مواضع پیروی را نشاید. هرگاه صفت و موصوف هر دو جمع عربی باشد گاه موصوف را بر صفت مقدم داشته و اضافه کرده اند مانند قدمای ملوک و عظمای سلاطین . بجای ملوک قدما، سلاطین عظما: شنیدم که شاه اردشیر که بر قدما و ملوک و عظمای سلاطین به خصائص عدل و احسان متقدم بود. (مرزبان نامه ). وقتی که موصوف مؤنث و عربی باشد صفت آن را مذکر باید آورد و فصیحان دیرین همین روش را معمول داشته اند و مؤنث آوردن صفت که رسم متأخران است ناپسندیده و برخلاف روش فصحا است . هرگاه موصوفی دارای چند صفت باشد آن را به یکی از سه طریق استعمال کنند:الف - موصوف را مقدم دارند و صفات را بیکدیگر اضافه کنند چون :
خداوند بخشنده ٔ دستگیر
کریم خطابخش پوزش پذیر.

سعدی .


در عهد پادشاه خطابخش جرم پوش
حافظ قرابه کش شد و مفتی پیاله نوش .

حافظ.


ب - آنکه صفات را بهم عطف نمایند:
یکی پهلوانیست گردو دلیر
به تن زنده پیل و به دل نره شیر.

فردوسی .


باده ای باید تلخ و خوش و رنگین و روان .

فرخی .


مرد نیکواعتقاد نیکوطریقت و خدای ترس را وزیری داد. (سیاست نامه ).
ج - آنکه بعضی از صفات را پیش از موصوف و بعضی را پس از آن آورند در صورتی که در آخر موصوف «یاء» وحدت نباشد اضافه کنند:
وزین ناسگالیده بدخواه نو
دلم گشت باریک چون ماه نو.

فردوسی .


و هم بدین روش است :
فرزند تو این تیره تن خامش خاکی است
پاکیزه خرد نیست نه این گوهر گویا.

ناصرخسرو.


و هرگاه صفت و موصوف متعدد باشد ممکن است آن را بیکی از چند طریق استعمال نمود:
الف - آنکه هر صفتی با موصوف خود ذکر شود:
بجان و سر شاه سوگند خورد
بروز سپید و شب لاجورد.

فردوسی .


ب - موصوفها مقدم و صفتها مؤخر باشند و در این صورت یا هر دو صفت به هر دو موصوف ممکن است راجع شود یا آنکه هر صفتی به یکی از موصوفها تعلق گیرد. مثال قسم اوّل :
دریای سخنها سخن خوب خدایست
پرگوهر و پر لؤلؤ ارزنده و زیبا.
که ارزنده و زیبا ممکن است صفت هر یک از گوهر و لؤلؤ باشد ورواست که ارزنده صفت گوهر و زیبا صفت لؤلؤ فرض شود و بر این فرض حذفی لازم نیست . ولی بفرض اول باید گفت که صفتها از اول بقرینه ٔ دوم حذف شده است . مثال قسم دوم :
بجائیم همواره تازان براه
بدین دو نوندسپید و سیاه .

فردوسی .


که مقصود از دو نوند سپید و سیاه روز و شب است و روا نباشد که سپید و سیاه صفت هر یک ازدو نوند واقع گردد. و نیز ممکن است یک صفت دارای دوموصوف باشد مانند:
آتش و باد مجسم دیده ای کز گرد و خوی
کوه البرز از سم و قلزم زران افشانده اند.

خاقانی .


در موقعی که موصوف را بخواهند اضافه کنند صفت را می آورند و پس از آن عمل اضافه را انجام میدهند و این مطرد و در نظم و نثر متداول است :
با لشکر زمانه و با تیغ تیز دهر
دین و خرد بس است سپاه و سپر مرا.

ناصرخسرو.


ولی در بعضی مواقع اضافه را بر وصف مقدم داشته اند چون :
خون سپید بادم بر دو رخان زردم
آری سپید باشد خون دل مصعد.
که نخست خون را به دل اضافه کرده و صفت را پس از آن آورده است و چون خون دل یک کلمه است میتوان «مصعد» را صفت مجموع فرض کرد.
پسران وزیر ناقص عقل
به گدائی به روستا رفتند.

سعدی .


که ناقص عقل صفت پسران است و پس از اضافه آمده است .
شد آن رنج من هفت ساله به باد
ودیگر که عیب آورم بر نژاد.

فردوسی .


و در اسکندرنامه ٔ قدیم از مؤلفات قرن پنجم یا ششم نظیرگفته ٔ فردوسی را می بینیم : شه ملک چون این بشنید عجب ماند و بترسید گفت خان و مان ما همه چندین ساله ببرد. که در این دو مثال نخست رنج و خان و مان را اضافه کرده و صفت را پس از اضافه آورده اند و تفاوت آن با مثالهای اول آن است که در گفته ٔ فردوسی و عبارت اسکندرنامه صفت مضاف الیه واقع نشده و در شعر فردوسی و سعدی صفت مضاف الیه واقع گردیده است . یاء وحدت یا در آخر صفت درآید چنانکه گوئیم : مرد فاضلی است ، طبع لطیفی دارد. و اکنون این طریقه در زبان فارسی معمول است یا در آخر موصوف مذکور افتد چون :
که آمد بر ما سپاهی گران
همه رزمجویان و گندآوران .

فردوسی .


در آثار پیشینیان این روش متداولتر است ولی الحاق یاء وحدت بصفت و موصوف نیز مستعمل بوده است مانند:
دید شخصی کاملی پرمایه ای
آفتابی در میان سایه ای .

مولوی .


هر گاه مقصود از صفت بیان جنس و نوع موصوف باشد بیشتر آن رابا یاء وحدت استعمال کنند و در اول آن لفظ «از این »آورند. چون :
سماع است این سخن در مرو و اندر تیم بزازان
هم اندر حسب آن معنی ز لفظ آل سمعانی
که جلدی زیرکی را گفت من پالانئی دارم
از این تندی و رهواری چو باد و ابر نیسانی .

سنائی .


و نظیر آن است :
از این خفرقی موی کالیده ای
بدی ،سرکه بر روی مالیده ای .

سعدی .


از این مه پاره ٔ عابدفریبی
ملایک صورتی طاوس زیبی .

سعدی .


و گاهی صفت را بدون کلمه ٔ «از این » یا خالی از یاء وحدت استعمال نموده اند:
بیامد پس آن بیدرفش سترگ
پلیدی سگی جادوئی پیرگرگ .

دقیقی .


ندیم شه شرق شیخ العمید
مبارک لقائی نکومنظری .

منوچهری .


و در این دو مورد موصوف معرفه است و قسم دوم چون :
پیرهن دارد زین طالب علمانه یکی .

منوچهری .


که یاء وحدت در آخر صفت ذکر نشده است هرگاه مقصود تعدادو شمردن اوصاف باشد آنها را بهم عطف نمی کنند در این عبارت : دستور گفت شنیدم که وقتی مردی بود جوانمردپیشه ، مهمان پذیر، عنانگیر، کیسه پرداز، غریب نوار. (مرزبان نامه ).
و مانند این بیت :
بزد بر باره ٔ برگستوان دار
خدنگی راست رو برگستوان در.
و نظیر این در نظم و نثر بسیار است در موقعی که صفات منادی باشند غالباً آنها را بهم عطف ننموده اند:
دریغا گوا شیردل رستما
فروزنده ٔ تخمه ٔ نیرما.
گوا شیرگیرا یلا مهترا
دلاور جهانگیرگندآورا.

فردوسی .


و ظاهراً در موقع ندا و الحاق یاء وحدت به هریک از صفتها و موصوف مقصود شمردن و تعداد اوصاف باشد. و غالباً موصوف ذکر نمیشود. چون موصوف با یاء وحدت باشد پیشینیان غالباً میانه ٔ آن صفت فاصله می آورده اند. مانند:
فریدون ز کاری که کرد ایزدی
نخست این جهان را بشست از بدی .

فردوسی .


بدو گفت شاخی گزین راست تر
سرش برترین و تنش کاست تر
خدنگی برآورد پیکان چو آب
نهاده بر او چار پَرِّ عقاب .

فردوسی (شاهنامه چ مسکو ج 4 ص 298).


فلک گردان شیریست رباینده
که همی هر شب زی مابشکار آید.

ناصرخسرو.


آبیست جهان تیره و بس ژرف بدو در
زنهار که تیره نکنی جان مصفا.

ناصرخسرو.


و در تاریخ بیهقی آمده است : دیگر روز بادی سخت باشکوه .و واجب چنان کند که دوستی را از جمله دوستان برگزیند خردمندتر و ناصح تر و راجح تر. و نیز چون : او زنی داشت سخت بکارآمده و پارسا. ضمیر من از میانه ٔ ضمایر موصوف و مضاف واقع میشود چون :
هر دمش با من دلسوخته لطفی دگرست
این گدا بین که چه شایسته ٔانعام افتاد.

حافظ.


در سایر ضمایر صفت در حکم توضیح و بمنزله ٔ بدل است چنانکه :
شما فریفتگان پیش او همی گفتید
هزار سال فزون باد عمر سلطان را.

ناصرخسرو.


لاجرم سوی تو آزاده جوان بار خدای
ننگرد جز به بزرگی و به چشم تعظیم .

فرخی .


(از دستور زبان فارسی پنج استاد).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۹۰ مورد، زمان جستجو: ۰.۲۳ ثانیه
این دو واژه عربی است و پارسی جایگزین، این است: بژنا بادراو bežâ-bâdrâv (بژنا: صفت. «سغدی» + بادراو: معطوف. «کردی»)*** فانکو آدینات 09163657861
این دو واژه عربی است و پارسی جایگزین، این است: بژناتاوی bežnâtâvi (بژنا: صفت. «سغدی» + آتاوی: لیاقت؛ از پهلوی: ãtâvih؛ الف بژنا با آی آتاوی یکی شد...
این دو واژه عربی است و پارسی جایگزین، این است: بژنا یاتاکی bežnâ-yâtâki (بژنا: صفت. «سغدی» + یات: فعل؛ از اوستایی: yâta + پسوند پهلوی آک +...
این دو واژه عربی است و پارسی جایگزین، این است: بژناکژیک bežâkežik (بژنا: صفت «سغدی» + کژیک: حالیه از سغدی: keŝicik) **** فانکو آدینات 09163657861
صفت واژه ای عربی و پیشین پارسی است؛ و جایگزین پارسی، این است: بژنای پیشین bežnâye-piŝin (بژنا: صفت. ـ«سغدی» + پسین) **** فانکو آدینات 09163657861
این واژه ها (بجز ی) عربی است؛ و پارسی جایگزین، این است: بژنازاسی bežnzâsi (بژنا: صفت. «سغدی» + ازاس: تعجب از سغدی: áżâs که الف بژنا و الف ازاس با...
صفت واژه ای عربی و پرسشی پارسی است و جایگزین پارسی، این است: بژنای پرسشی bežnâye-porseŝi (بژنا «سغدی» + پرسشی) **** فانکو آدینات 09163657861
این دو واژه عربی است و پارسی جایگزین، این است: بژناماژه bežnâmâže (بژنا + آماژه: اشاره «کردی») **** فانکو آدینات 09163657861
مجنون صفت . [ م َ ص ِ ف َ ] (ص مرکب ، ق مرکب ) همچون مجنون . مانند مجنون : مجنون صفت اوفتاد سرمست در سلسله مانده پای تا دست . نظامی .بلبل ز در...
سلطان صفت . [ س ُ ص ِ ف َ ] (ص مرکب ) آنکه خوی و عادت و صفت وی چون سلطان باشد : سلطان صفت همی روی و صدهزار دل با او چنانکه در پی سلطان ر...
« قبلی ۱ ۲ ۳ صفحه ۴ از ۹ ۵ ۶ ۷ ۸ ۹ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
کارو
۱۳۹۹/۱۱/۲۹
0
0

نننننننن


برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.