صمصام . [ ص َ ] (ع اِ) تیغ بران که بازنگردد. (منتهی الارب ). شمشیر بران . (غیاث اللغات ) (دهار)
: یکی صمصام اعداکش
۞ عدوخواری چو اژدرها
که هرگز سیر نبود وی ز مغز و از دل اعدا.
دقیقی .
بر دوست داران دولت خویش
گیتی نگه داشته به صمصام .
فرخی .
ای دریغا چونکه نامد سوی بکر و زید و عمرو
ز آسمان صمصام تیز و ذوالفقار ای ناصبی .
ناصرخسرو.
من بر سر دشمنانت صمصامم
توصاحب ذوالفقار و صمصامی .
ناصرخسرو.
از آن مشهور شیر نر که اندر بدر و در خیبر
هوااز خشم خون بارید در صمصام خندانش .
ناصرخسرو.
ازآن داماد کایزد هدیه دادش
دل دانا و صمصام و کف راد.
ناصرخسرو.
چون گریان بر خود و زره خندد ناچخ
چون خندان بر مغز و جگر گرید صمصام .
مسعودسعد.
ساعتی بنشست تا خشمش برفت
بعد از آن گفتش که ای صمصام زفت .
مولوی .
|| (ص ) رجل صمصام و فرس صمصام ؛ گذرنده ٔ در کار و عزیمت . || درشت . || استوار. (منتهی الارب ).