صوار
نویسه گردانی:
ṢWʼR
صوار. [ ص ِ ] (ع اِ) گله ٔ ماده گاوان . صیران . (منتهی الارب ). القطیع من البقر. (اقرب الموارد). رجوع به صُوار شود. || بوی خوش . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || اندک از مشک یا نافه ٔ آن . ج ، اَصوِرة. (منتهی الارب ). القلیل من المسک . (اقرب الموارد).
واژه های همانند
۴۸ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۳ ثانیه
سوار.[ س َ ] (ص ، اِ) در قدیم «سوار» ۞ [ رجوع شود به اسواره ، اسوبار ]، کردی «سوار» ۞ ، افغانی «اسپر، اسور» ۞ ، بلوچی «سوار» ۞ (اشتقاق الل...
ثوار. [ ث َوْ وا ] (ع ص ، اِ) گاوبان .
ثوار. [ ث ِ ] (ع مص ) مُثاورة. برجهیدن .
یک سوار. [ ی َ / ی ِ س َ ](ص مرکب ) یک سواره . دلاور. (ناظم الاطباء) : نوروز دواسبه یک سواری ست کآسیب به مهرگان برافکند. خاقانی . || سوار سپاهی ...
نی سوار. [ ن َ / ن ِ س َ ] (ص مرکب ) طفلی که مرکب از نی کند. (آنندراج ). بچه ای که به روی نی سواری می کند. (ناظم الاطباء) : کس نی سوار دید...
سوار آب . [ س َ رِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) حباب . (فرهنگ رشیدی ). کوپله . نقافه . سیاب . فراساب . غوزه ٔ آب . (یادداشت بخط مؤلف ) : سوار باد چو...
شاه سوار. [ س َ ] (اِ مرکب ) شهسوار. کسی که در سواری اسب و غیر آن ماهر است .(فرهنگ نظام ). شهسوار و فارس و راکب بزرگوار و باعظمت . (ناظم الاط...
ترک سوار. [ ت ُ س َ ] (ص مرکب ) فارس و اسب سوار. (ناظم الاطباء).
چست سوار. [ چ ُ س َ ] (ص مرکب ) چابک سوار. رجوع به چست سواری شود.
ذات سوار. [ ت ُ س ِ ] (اِخ ) زنی مجلّله و صاحب مکانت : لو ذات سوار لطمتنی .