اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

طبیب

نویسه گردانی: ṬBYB
طبیب . [ طَ ] (ع ص ) زیرک . || دانا. || نیک ماهر در کار خود. (منتهی الارب ) (آنندراج ). || (اِ) پزشک ۞ . (فرهنگستان ) (منتهی الارب ). پجشک . (دهار). طب . آسی . عرّاف . (منتهی الارب ). آنکه علاج بدن کند. دانا به دوا و علاج و دارو و درمان . حکیم . ج ، اَطِبة، اطباء. (منتهی الارب ) (مهذب الاسماء) :
یکچند روز کار جهان دردمند بود
به شد که یافت بوی سمن را دوا طبیب .

رودکی .


طبیب یداوی الناس و هو علیل ٌ
بسا طبیب که مایه نداشت درد فزود.

منجیک .


هست طبیب بزرگ و هست منجم
فلسفی و هندسی و صاحب سودد.

منوچهری .


بسیار طبیبانند که میگویند فلان چیز نباید خوردن ... آنگاه خود از آن بسیار خورند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 99). این طبیبان را نیز داروهاست ، و آن خرد است و تجارب پسندیده . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 100). روح را طبیبان و معالجان گزینند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 100). وی حاجتمند شود بطبیبی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 100). ایشان را طبیبان اخلاق دانند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 99). از طبیب پرسیدم ، گفت : زار برآمده است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 364). در شهری مقام مکنید که در او حاکمی عادل ، و پادشاهی قادر و قاهر، و بارانی دائم ، و طبیبی عالم ، و آبی روان نباشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 386). احمد و شکرخادم ، تنی چند از خواص و طبیب و حاکم لشکر را بخواندند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 358). طبیب چه تواند کرد با قضای آمده . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 404). هر روز طبیب را میپرسید امیر، و وی می گفت : عارضه ای قوی افتاده . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 363). طبیبی از سامانیان را صلتی نیکو داد پنجهزار دینار. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 363). هر روز طبیب ، امیر را نومید میکرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 364).طبیبک چون بند و طناب آورد، گفت : این پای بشکست . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 363).
کجا عیسی طبیب آید کسی بیمار کی باشد.

ادیب صابر.


چنین گوید برزویه ٔ طبیب ، مقدم اطباء پارس که پدرمن از لشکریان بود. (کلیله و دمنه ). بدان التفات ننمائی که مردمان قدر طبیب ندانند. (کلیله و دمنه ).
خط بخون باز همی داد طبیب از پی جان ۞
جان برون شد چه جوابیست خوش ار بازدهید.

خاقانی (دیوان چ سجادی ص 164).


مرا طبیب دل اندرزگونه ای کرده است
کز این سواد بترس از حوادث سودا.

خاقانی .


طبیب ار چه داند مداوا نمود
چو مدت نماند مداوا چه سود.

نظامی .


میباش طبیب عیسوی هُش
اما نه طبیب آدمی کش .

نظامی .


وآن طبیب و آن منجم در لمع
دید تعبیرش بپوشد از طمع.

مولوی .


بیمار عشق را بطبیب احتیاج نیست .

سعدی .


چو به گشتی طبیب از خود میازار.

سعدی .


دست بر هم زند طبیب ظریف
چون خرف بیند اوفتاده حریف .

سعدی .


مرده و آنگه بطبیب آمده ای .

خواجو.


کس نکند درد نهان از طبیب .
رجوع به امثال و حکم دهخدا شود.
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۲۸ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۶ ثانیه
طبیب . [ طَ ] (اِخ ) (... اصفهانی ) رضاقلی هدایت آرد: نامش میرزا عبدالباقی . از اجله ٔ سادات موسوی ، و در طبابتش دم عیسوی ، فرزند میرزا محمد رحی...
طبیب . [ طَ ] (اِخ ) (... شیرازی ) رضاقلی هدایت آرد: نام شریفش آقا عبداﷲ، و از کمالات عقلیه و نقلیه آگاه . والدش حاج علی عسکر،و بمحامد صفات ...
طبیب . [ طَ ] (اِخ ) غلام مصطفی یکی از متأخران شعرای فارس و از اهالی هندوستان است ، وی در جوانی درگذشته است . از اوست :گر به اغیار وفا خوا...
این واژه عربی است و پارسی آن اینهاست: هوبیژ (اوستایی: هوبیش) بُژیک (پهلوی: بُجیهْک) پزشک (پهلوی: بجشک، بزشک)
نیم طبیب . [ طَ ] (ص مرکب ) کسی که دعوی طبابت کند لیکن مهارت نداشته باشد.- امثال :نیم طبیب بلای جان است و نیم ملا خطر ایمان . (یادداشت ...
ناصر طبیب . [ ص ِ ](اِخ ) تیره ای از ایل طیبی از شعبه ٔ لیراوی ، از ایلات کوه گیلویه ٔ فارس . (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 89).
صاعد طبیب . [ ع ِ دِ طَ ] (اِخ ) رجوع به صاعدبن بشربن عبدوس شود.
ابن طبیب . [ اِ ن ُ طَ ] (اِخ ) رجوع به ابن دخوار شود.
حافظ طبیب . [ ف ِ ظِ طَ ] (اِخ ) رجوع به حافظ شربتی شود.
رشید طبیب . [ رَ دِ طَ ] (اِخ ) خواجه رشیدالدین فضل اﷲهمدانی . وزیر و دانشمند نامی دربار ایلخان مغول . رجوع به رشیدالدین (فضل اﷲ...) و نیز حبیب...
« قبلی صفحه ۱ از ۳ ۲ ۳ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.