اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

عرش

نویسه گردانی: ʽRŠ
عرش . [ ع َ ] (ع اِ) تخت و سریر پادشاه . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). اورنگ . گاه . گه . سریر : اًنی وجدت امراءة تملکهم و اوتیت من کل شی ٔ و لها عرش عظیم (قرآن 23/27)؛ من زنی را یافتم که بر ایشان پادشاهی میکند، و همه چیز او را داده شده و او راست تخت و سریری بزرگ . فلما جأت قیل أهکذا عرشک ، قالت کأنه هو. (قرآن 42/27)؛ پس چون آمد گفته شد آیا تخت تو این چنین است ؟ گفت گویا خود آن است . قال یا أیها الملأ أیکم یأتینی بعرشها قبل أن یأتونی مسلمین . (قرآن 38/27)؛ گفت ای جماعت کدام یک از شما تخت او را برای من میاورد پیش از آنکه تسلیم شده نزد من بیایند؟
ورچون تو جسم نیست چه باید همیش تخت
معنی تخت و عرش یکی باشد و سریر.

ناصرخسرو.


عرش تست این خاک و افلاک و کواکب گرد او
روز و شب جولان همی همواره بر دوران کنند.

ناصرخسرو.


عرش این عرش کسی بود که در حرب ، رسول
چو همه عاجز گشتند بدو داد لواش .

ناصرخسرو.


- عرش بلقیس ؛ تخت بلقیس . رجوع به عرش بلقیس در ردیف خود شود.
|| تخت رب العالمین که تعریفش کرده نشود و کیفیت آن و بیان حد آن در شرع جایز نباشد. و گویند یاقوت سرخ است که از نور حق تعالی می درخشد. (از منتهی الارب ) (از آنندراج ). آسمانی که بالای همه آسمانها باشد. (ناظم الاطباء). جسم محیطبه عالم را که فلک الافلاک باشد، عرش گویند. و فلک ثوابت را کرسی نامند. (فرهنگ علوم عقلی ). فلک الافلاک رادر اصطلاح شرع عرش گویند، و در اصطلاح حکما فلک الافلاک نامیده میشود. (از کشاف اصطلاحات الفنون ). آن جسم که محیط بر جمیع اجسام است . و بسبب ارتفاعش بدین نام خوانده شده است و یا بجهت تشبیه به تخت پادشاه است درجایگزین شدن بر آن هنگام حکم . و احکام قضا و قدر خداوند از آنجا نازل شده است . و بدانجا نه صورت و نه جسم یافت شود. (از تعریفات جرجانی ). فلک الافلاک . منبر نه پایه . بام بدیع. بام رفیع. بام رواق . بحر وسیع. چرخ فلک . چرخ اطلس . چرخ برین . (آنندراج ). فلک اعظم . فلک اطلس . (یادداشت مرحوم دهخدا). آسمان نهم . گرزمان وپژِ آسمان . تهم . تهمتن . خاوند. محدد الجهات . (ناظم الاطباء) : و یحمل عرش ربک فوقهم یومئذ ثمانیة (قرآن 17/69)؛ و در آن روز هشت فریشته عرش پروردگار ترا به بالای خود بردارند. و هوالذی خلق السماوات و الارض فی ستة أیام و کان عرشه علی الماء (قرآن 7/11)؛ اوست که آسمانها و زمین را در شش روز آفرید و عرش او بر آب بود. الذین یحملون العرش و من حوله یسبحون بحمد ربهم . (قرآن 7/40)؛ آنانکه عرش را حمل میکنندو آنانکه پیرامون آنند به ستایش پروردگار خود تسبیح میکنند. ان ربکم اﷲ الذی خلق السماوات والارض فی ستةایام ثم استوی علی العرش . (قرآن 54/7)؛ پروردگار شما خدائی است که آسمانها و زمین را در شش روز آفرید سپس بر عرش مستوی شد و قرار گرفت .
خدای عرش جهان را چنین نهاد نهاد
که گاه مردم از او شادمان و گه ناشاد.

کسائی .


ز خاشاک ناچیز تا عرش راست
سراسر به هستی یزدان گواست .

فردوسی .


ز هامون به چرخ برین شد سوار
سخن گفت بر عرش با کردگار.

اسدی .


گر ندیدی عرش را و حاملان عرش را
تا بگردش بر چسان هموار می جولان کنند.

ناصرخسرو.


از طواف همه ملائکیان
یادکردی به گرد عرش عظیم .

ناصرخسرو.


مرکب او را چو روی سوی عدو کرد
نصرت و فتح از خدای عرش نثار است .

ناصرخسرو.


مدح خدایگان و ثنای خدای عرش
جز بر زبان نراند و جز اندر دهان نداشت .

مسعودسعد.


تا هست ملایک را عرش آینه ٔ نوری
باد آینه ٔ عرش رخسار تو عالم را.

خاقانی .


زان نفس استوی زنند علی العرش
کز بر عرش آمد استوای صفاهان .

خاقانی .


چارپای منبرش را هشت حمالان عرش
بر کتف دارند کاین مرکز ندارد قدر آن .

خاقانی .


بلبل عرشند سخن پروران
باز چه مانند به آن دیگران .

نظامی .


هر که سر از عرش برون میبرد
گوی ز میدان درون میبرد.

نظامی .


شعر و عرش و شرع از هم خاستند
هر دو عالم ۞ زین سه حرف آراستند.

عطار (مصیبت نامه ص 46).


کسی کو هر چه دید از چشم جان دید
هزاران عرش در موئی عیان دید.

عطار.


تا نلرزد عرش از ناله ٔ یتیم
تا نگردد از ستم جانی سقیم .

مولوی .


خنک روز محشر تن دادگر
که در سایه ٔ عرش دارد مقر.

سعدی .


شعر نوری ز عرش زاینده ست
زان چو عرش استوار و پاینده ست .

اوحدی .


- رب العرش العظیم ؛ ملک العظیم . (ناظم الاطباء). پروردگار و صاحب عرش عظیم .
- عرش آشیان ؛ عرش نشین . که آشیان و جایگاه بر عرش دارد : فرشتگان عرش آشیان پیرامن وی صف اندر صف عاکف . (ترجمه تاریخ یمینی ص 448).
- عرش و فرش ؛ آسمان و زمین . (ناظم الاطباء).
- مرغ عرش ؛کنایه از روح و جان است :
این مرغ عرش ار طلب دانه ای کند
آن دانه جز ز سنبله ٔ آسمان مخواه .

خاقانی .


حقه ٔ گوهر ار چه در خاک است
مرغ عرش است آنچه گوهر اوست .

خاقانی .


|| (اصطلاح عرفا) عرش محل استقرار اسماء مقید الهی است . و آسمان را عرش گویند. و فلک الافلاک را نیز عرش گویند. و نفس کلیه را که محیط است بر اشیاء بر وجه تفصیل ، عرش کریم و لوح قدر و لوح محفوظ و کتاب مبین و ورقاء و زمرد و یاقوت حمراء نامند. (فرهنگ مصطلحات عرفا). || در تداول فارسی ، از آن آسمان اراده کنند.مقابل فرش که از آن دنیا یا زمین خواهند. (یادداشت مرحوم دهخدا). || جاه . (منتهی الارب ). عز. (اقرب الموارد). || قوام امر، و از آن جمله است که گویند: «ثل ّ عرشه » (بصیغه ٔ مجهول ) یعنی سست گردید کار او و از بین رفت عزت وی . || رکن چیزی . || سقف خانه . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). سقف . (ناظم الاطباء). || خیمه . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || سایبان ، و هر پوشش که سایه افکند. (منتهی الارب ). بیتی که از سایه ٔ آن استفاده کنند و یا شبه بیتی است از شاخه های درخت که بر بالای آن گیاه «ثمام » قرار دهند. (از اقرب الموارد). || خانه ٔ مکه . (منتهی الارب ). عروش مکه ؛ بیوت آن . (از اقرب الموارد). مکه ٔ معظمه یا سراهای پیشین آن . (منتهی الارب ). عُرش . ج ، عُروش و عُرُش و أعرش و عَرَشة. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || رئیس و مدبر قوم . (منتهی الارب )(از اقرب الموارد). || کوشک . (منتهی الارب ). قصر. (اقرب الموارد). || (اِخ ) چهار ستاره ٔ خرد، پایین عواء، که آنرا عرش السماک و عجزالاسدنامند. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب ). رجوع به عرش السماک شود. || نام دیگر ذات الکرسی است که صورتی است از صور فلکی . رجوع به ذات الکرسی شود. || (اِ) جنازه . و گویند از آن جمله است «اهتزالعرش لموت سعد» که منظور از اهتزاز، شادی است . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). جنازه ، و آن سریر و تخت مرده است . (از تاج العروس ). || مُلک . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || چوب که بدان سر چاه را گیرند، بعد برآوردن سنگ باندازه ٔ یک قد مردم . (منتهی الارب ). چوبی که چاه را بدان سازند، پس از اینکه به اندازه ٔ یک قامت از انتهای آنرا با سنگ ساختند. (از اقرب الموارد). رجوع به عرش (مصدر) شود. || پشت پای . (منتهی الارب ). آنچه از ظهر قدم برآمده است ، و انگشتان در آن جای دارند.(از اقرب الموارد). || سایبان از نی ساخته . (منتهی الارب ). چتر و سایبان ، و غالباً آنرا گویندکه از نی ساخته باشند. (از اقرب الموارد). || چوبی که بر آن آبکش ایستاده شود. (منتهی الارب ). || بنایی که بر دهانه ٔ چاه باشد و شخص آب کشنده بر آن می ایستد. (از اقرب الموارد). || آشیانه ٔ مرغ . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || (اِخ ) مکه ٔ معظمه یا سراهای پیشین آن . (منتهی الارب ). مکه و یا بیوت قدیم آن . (از اقرب الموارد). و آنرا به فتح اول نیز خوانند. و برخی به فتح اول را مکه ، و به ضم آنرا بیوت مکه دانسته اند. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب ). نامی است از برای خود مکه ، و ظاهراً وجه تسمیه ٔ آن فراوانی عریش است در آن . (از معجم البلدان ).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۵۹ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۲ ثانیه
آرش . [ رِ ] (اِ) معنی . مقابل لفظ. (از برهان ). || تار. سَدی ̍. حابل . (زمخشری ).
آرش . [ رِ ] (اِمص ) اسم مصدر آردن آوردن .
آرش . [ رَ ] (اِخ ) نام پهلوانی کماندار از لشکر منوچهر. منوچهر در آخر دوره ٔ حکمرانی خویش از جنگ با فرمانروای توران ، افراسیاب ، ناگزیر گردید. ن...
آرش . [ رَ ] (اِخ ) نام پسر دوم کیقباد برادر کیکاوس ، و او را کی آرش گفتندی .
آرش . [ رَ ] (اِخ ) نام کوهی .
آرش . [ رَ ] (اِخ ) جدّ اعلای اشکانیان . کی آرش : کنون ای سراینده فرتوت مردسوی گاه اشکانیان بازگرد...چنین گفت گوینده دهقان چاچ کز آن پس ...
آرش . [ رَ ] (اِخ ) نامی از نامها : وز آن دورتر آرش رزم یوزچو گوران شه آن گرد لشکرفروزیکی آنکه بر خوزیان شاه بود...دگر شاه کرمان که هنگام ...
ارش . [ اَ رَ / رِ ] (اِ) از آرنج تا سر انگشتان . (غیاث اللغات ) (جهانگیری ). آرش . باع . قولاج . قلاج . باز. بَوع . رش . شاهرش . و آن مقداری باشد...
ارش . [ اَ ] (اِ) از آرنج تا سر انگشت . ساعد. (جهانگیری ). از سر انگشتان باشد تا آرنج . (برهان ). باز. (مؤید الفضلاء). ذراع . رش : الساعد؛ اَرش دس...
ارش . [ اَ ] (ع اِ) دیه . پاداش . کیفر. دیه ٔ جراحت . دیت جراحت . (غیاث اللغات ). تاوان زخمها.(دستور). آنچه واجب آید در جراحت . (مهذب الاسماء):...
« قبلی ۱ ۲ ۳ ۴ صفحه ۵ از ۶ ۶ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.