اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

عرض

نویسه گردانی: ʽRḌ
عرض . [ ع َ ] (ع اِ) پهنا، خلاف طول . (منتهی الارب ). خلاف طول . (از اقرب الموارد). و عادت مردمان چنان رفته است که درازترین بعدی را طول نام کنند، ای درازا، و آنکه از او کمتر است ، عرض ، أی پهنا. (از التفهیم ). پهنا. (کشاف اصطلاحات الفنون ). یکی از ابعاد سه گانه که از طول کوتاه تر است . (یادداشت مرحوم دهخدا). پهنا. پهنی . فراخنا. انزن : و جنَّة عرضها کعرض السماء و الارض . (قرآن 21/57)؛ و بهشتی که عرض آن چون عرض آسمان و زمین است . و جنّة عرضها السماوات و الأرض اُعدت للمتقین . (قرآن 133/3)؛ و بهشتی که عرض آن آسمانها و زمین است و برای پرهیزکاران آماده شده است .
نه طول است او را نه عرض و نه عمق
نه اندر سطوح و نه در انتهاست .

ناصرخسرو.


گر طول و عرض همت او داردی سپهر
خورشید کی رسیدی هرگز به باختر.

مسعودسعد.


اینک مواقف عرفاتست بنگرش
طولش چو عرض جنت و صد عرض اکبرش .

خاقانی .


ذکر مقامات در نصرت دین و اثارت معالم یقین از عرض دریا بگذشت و تا دریاء مصر برسید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 262).
- در عرض فلان بودن ؛ برابر و مساوی و کفوآن بودن . (یادداشت مرحوم دهخدا).
- عرض انسان یا حیوان ؛ بعد اوست از سمت راست تا چپ . و برخی گویند عرض حیوان ، از سر اوست تا دم . (از کشاف اصطلاحات الفنون ).
- عرض بلد ؛ عرض جغرافیایی . رجوع به ترکیب عرض جغرافیایی شود.
- عرض جغرافیایی ؛ یا عرض بلد، در اصطلاح نجوم و جغرافیا، بعد آن باشد از خط استواء.(یادداشت مرحوم دهخدا). دوری بود از منطقة البروج سوی شمال یا جنوب . (از التفهیم ). فاصله ٔ هر نقطه یا شهر را از خط استوا بحسب درجه ، عرض جغرافیایی آن نقطه گویند. بنابراین مبداء عرض جغرافیایی خط استوا است .و آنرا اگر در شمال خط استوا باشد عرض شمالی یا مثبت ، و اگر در جنوب خط استوا باشد عرض جنوبی یا منفی گویند. عرض استوا را صفر و نقطه ٔ قطبی را 90 درجه گیرند. پس عرض جغرافیایی مابین صفر و 90 خواهد بود. (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود.
- عرض دادن ؛ عریض کردن . پهن کردن . اتساع دادن .
- || به معرض سان و رژه درآوردن . گذرانیدن افراد سپاهی و غیره برای ملاحظه ٔ فرمانده یا امیر.
- عرض داشتن ؛ پهناور بودن . (ناظم الاطباء). عریض بودن . پهنا داشتن .
- عرض و طول ؛ پهنائی و درازی . (ناظم الاطباء).
|| با شهرت و نام آور، در امتداد زمان : اسکندر مردی بوده است با طول و عرض و بانگ و برق و صاعقه . (تاریخ بیهقی ص 91). || متاع و رخت ، و آنرا عَرَض نیز خوانده اند. (از منتهی الارب ). متاع . (از اقرب الموارد). متاع ، و آن چیزی است که کیل و وزن در آن داخل نشود و حیوان و عقار نیز نباشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون ). || هر چیز جز زر و سیم . (منتهی الارب ). هر چیز جز دو نقد، یعنی درهم و دینار. و گویند دینار و درهم «عین » است و آنچه غیر از آن است «عرض » می باشد. (از اقرب الموارد). آنچه غیر نَقَدین است از مال . (از کشاف اصطلاحات الفنون ). ج ، عُروض . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || کوه ، یا روی کوه ، یا کرانه ٔ آن ، یا جائی که از آن بر کوه برآیند. (منتهی الارب ). کوه و جبل ، و یا دامنه ٔ آن ، ویا کنار و جانب آن ، و یا محلی که کوه از آنجا برآمده است . (از اقرب الموارد). کوه . و کنار کوه . و روی کوه . (کشاف اصطلاحات الفنون ). || ملخ بسیار.(منتهی الارب ) (کشاف اصطلاحات الفنون ). تعداد بسیار از ملخ . (از اقرب الموارد). || فراخی . (از منتهی الارب ) (از کشاف اصطلاحات الفنون ). سعت . (اقرب الموارد). || وادی . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || ساعتی از شب . (منتهی الارب ). عرض من اللیل ؛ ساعتی از شب . (از اقرب الموارد). || ابر. یا ابر که کرانه ٔ آسمان را فراگیرد. (منتهی الارب ). ابر، و یا آنچه افق را سد کند و بپوشاند. (از اقرب الموارد). ج ، عُروض و عِراض و أعراض . (اقرب الموارد). || قصد و همت . عُرض . || روستا. (منتهی الارب ). ج ، أعراض و از آن است أعراض الحجاز، یعنی رساتیق آن . (از منتهی الارب ). || میان و اطراف . (از ناظم الاطباء). معظم یا میان یا جانب ؛ رأیته فی عرض الناس ؛ او را در معظم مردم یا در میان آنان یا در طرف و جانب آنان دیدم . (ازاقرب الموارد). عُرُض . (اقرب الموارد). || عریضه . (ناظم الاطباء).
- عرض داشتن ؛ عریضه داشتن . (ناظم الاطباء). مطلبی گفتنی داشتن .
|| در اصطلاح اهل عربیت ، طلب فعل است بنرمی و تأدب ،و ادات آن «ألا» باشد. مانند ألاتنزل عندنا فتصیب خیراً، نزد ما فرود آی تا به خیر برسی . و منظور سخنی است که بر طلب فعل و عمل دلالت کند و آن نوعی از انشاء است . (از کشاف اصطلاحات الفنون ) (از اقرب الموارد).و رجوع به مغنی اللبیب شود. || در اصطلاح حکما، سطح . و آن چیزی است که آنرا دو امتداد باشد. واز این معنی است که گویند هر سطحی فی نفسه عریض است . (از کشاف اصطلاحات الفنون ). || در اصطلاح حکما، امتداد مفروض ثانی است که امتداد مفروض اول رابر پایه هایی قطع کند. و آن بعد دوم از ابعاد سه گانه ٔ جسم است . (از کشاف اصطلاحات الفنون ). || در اصطلاح حکما، امتداد اقصر و کوتاه تر است . (از کشاف اصطلاحات الفنون ).
- از عرض دور کردن ؛ کشتن و هلاک کردن . (ناظم الاطباء).
- || آزار دادن ورنج رساندن . (ناظم الاطباء).
- || دشنام دادن . (ناظم الاطباء).
- || فانی کردن . (ناظم الاطباء).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۹۵ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۹ ثانیه
عرز. [ ع َ رَ ] (ع مص ) درشت و سخت گردیدن . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء).
عرز. [ ع َ رَ ] (ع اِ) نوعی از درخت یز، خرد و باریکتر از آن . و گویند آن مصحف است و درست آن غرز است به غین معجمه . (منتهی الارب ) (از اقرب...
این واژه از اساس پارسى و پهلوى ست و تازیان (اربان) آن را از واژه پهلوىِ آرتا Arta برداشته اند و معرب نموده و ساخته اند: الأرض أراضى تأریض و ... !!! وا...
عارض /'ārez/ ۱. عارضه ، گوسال، پشمک/////////////////////////////////////////////////////////////////////// ور خو پَروانه دَهَد دَر فراغ سالی جُز ان را...
این واژه امروزه در زبان فارسی به معنی 1 ـعرض کننده . 2 - سالار، لشکر و سپاه . ۳ - شکایت کننده ، شاکی . ۴ - چهره ، رخسار. به کار نمی رود و به معنی پیشا...
آرز.[ رُ ] (ع اِ) اَرُزّ. رُزّ. برنج (یکی از حبوب ).
آرز. [ رِ ] (ع ص ) منقبض . مُتجمع. ثابت .
ارز. [ اَ ] (اِ) (از پهلوی ارژ) بها. (برهان ). قیمت . (ربنجنی ) (مهذب الاسماء) (جهانگیری ) (غیاث اللغات ). ارزش . (برهان ). ارج ۞ . اخش . نرخ . ث...
ارز. [ اَ / اُ ] (ع اِ) ۞ صنوبر. (قاموس ) (برهان ) (مؤید الفضلاء). ارز، درخت صنوبر بی بار است و زفت رطب از آن حاصل میشود. (تحفه ٔ حکیم مؤم...
ارز. [ اَ رَ ] (ع اِ) ارزن . درخت ارژن . رجوع به ارژن شود.
« قبلی ۱ ۲ ۳ ۴ ۵ صفحه ۶ از ۱۰ ۷ ۸ ۹ ۱۰ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.