 
        
            عرق 
        
     
    
								
        نویسه گردانی:
        ʽRQ 
    
							
    
								
        عرق . [ ع ِ ] (اِخ ) وادیی  است  از آن  بنی حنظلةبن  مالک بن  زید مناةبن  تمیم . (از معجم  البلدان ). رودباری  است  مربنی  حنظلةبن  مالک  را. (از منتهی  الارب ).
    
							
    
    
    
        
            واژه های همانند
        
        
            
    ۹۸ مورد، زمان جستجو: ۰.۳۶ ثانیه
								
    
    
									
            
										
                
                
                    
											
                        عرق بر. [ ع َ رَ ب ُ ] (نف  مرکب ) خوی بره . داروئی  که  عرق  باز دارد. (یادداشت  مرحوم  دهخدا).
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        عرق کش . [ ع َ رَ ک َ / ک ِ ] (نف  مرکب ) عرق  کشنده . آنکه  عرق  گیرد. آنکه  عرق  کشمش  کشد. (یادداشتهای  مرحوم  دهخدا).  ||  آنکه  عرق  گل  و بیدمشک...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        عرق کشی . [ ع َ رَ ک َ / ک ِ ] (حامص  مرکب ) عمل  عرق  کش . رجوع  به  عرق  شود.  ||  (اِمرکب ) جای  عرق  کشیدن . محلی  که  در آنجا عرق  گیرند.
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        عرق سوز. [ ع َ رَ ] (اِ مرکب ) سرخی  یا بثوری  که  در تابستان  بعلت  کثرت  خوی  و عرق  بر بشره  پدید آید. (از یادداشتهای  مرحوم  دهخدا). خشک  رنده .- ...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        عرق خور. [ ع َ رَ خوَرْ / خُرْ ] (نف  مرکب ) عرق  خورنده . آنکه  عرق  نوشد. (فرهنگ  فارسی  معین ).  ||  آنکه  معتاد به  عرق  خوردن  است . (یادداشت  مر...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        عرق بار. [ ع َ رَ ] (نف  مرکب ) عرق  بارنده . آنکه عرق  کرده  باشد. (آنندراج ). که  خوی  آرد : عید دیدار مبارک  به  جگر سوختگان که  عجب  نقش  از آن  ر...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        عرق دار. [ ع َ رَ ] (نف  مرکب ) عرق دارنده .دارای  عرق . (ناظم  الاطباء). کسی  که  عرق  کرده  باشد. دارای  عرق . (فرهنگ  فارسی  معین ). آنکه  خوی  کرد...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        عرق ریز. [ ع َ رَ ] (نف  مرکب ) عرق ریزنده . کسی  که از بدن  او عرق  بریزد. (آنندراج ). که  خوی  از اندامش  برود. به  معنی  عرق  افشان . (از آنندراج )...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        عرق پوش . [ ع َ رَ ] (ن مف  مرکب ) پوشیده  از عرق . پوشیده  از خوی . آلوده  به  عرق  : شبنم  غصه  تراود ز رگ  و ریشه ٔ گل صبح  از نشئه ٔ می  چهره  عرق...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        عرق جوش . [ ع َرَ ] (اِ مرکب ) نوعی  جوشهای  کوچک  که  آن  را عرق  گز نامند. (از فرهنگ  فارسی  معین ). رجوع  به  عرق  گز شود.