اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

عطش

نویسه گردانی: ʽṬŠ
عطش . [ ع َ طَ ] (ع اِمص ) تشنگی . (منتهی الارب ) (دهار) (غیاث اللغات ) (آنندراج ). ضد سیرابی ، و یا آن دردی است که از عدم آشامیدن در گلو پدید آید. (از اقرب الموارد). احتیاج مفرط طبیعت به سردی و تری . (یادداشت مرحوم دهخدا). وِرد. (از المنجد) :
از تبش گشته غدیرش همچو چشم اعمشان
وز عطش گشته مسیلش چون گلوی اهرمن .

منوچهری .


هر که را از تف کینش عطشی داد قضا
جگرش ترنکند چرخ جز از آب حسام .

اوحدالدین انوری (از آنندراج ).


باش همراه من اندر روز و شب
تانبیند از عطش لشکر تعب .

مولوی .


هر چند ذکر آب عطش را مفید نیست
خوشتر ز وصف آتش در دفع التهاب .

قاآنی .


- عطش آوردن ؛ تشنه کردن .
- عطش داشتن ؛ تشنه بودن .
- عطش را تسکین دادن ؛ تشنگی را از بین بردن .
- عطش را فرونشاندن ؛ تشنگی را برطرف کردن .
- عطش را منطفی کردن ؛تشنگی را از بین بردن .
- عطش را نشاندن ؛ برطرف کردن تشنگی . مشروب کردن .
- عطش سوزان ؛ التهاب .
- عطش مفرط ؛ التهاب .
|| در اصطلاح عرفان ، کنایت از غلبت ولع به آرزوی خود و لقاء محبوب است و آن را سه درجه است :
1 - عطش مرید بسوی شاهدی که او را سیراب کند. 2 - عطش سالک برای قطع صفتی از صفات نفس که او را از توجه به خدا محجوب کرده است و عطش او به روزی که در آن روز سیراب شود بواسطه ٔ نیل به مطلوب و محبوب . 3 - عطش سالک به آنچه در محب است و محب عطشان است به آنچه بالاتر از آن است و در حقیقت عطش او به کشف حجاب و جلوه ای ازمحبوب است . (فرهنگ مصطلحات عرفانی از شرح منازل ).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۱۳۷ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۹ ثانیه
آتشدان،آتشزنه،آتش گردان،به معنی فردی که آتش رادرست می کند نیز هست
گونه‌ای بیمار روانی‌ که با آتش زدن اشیأ و مکانها به سر خوشی‌ می‌رسد، (به انگلیسی‌:pyromaniac)
بمباران و تیراندازی به خطوط دشمن پیش از حمله اصلی(این معنی از کلام یکی از رزمندگان دفاع مقدس مستفاد شد، از متخصصان امور نظامی در ای باره باید استعلام ...
آتش نشان . [ ت َ ن ِ ] (نف مرکب ) کارگری که مأمور اطفاء و فرونشاندن آتش است .
آتش پیکر.[ ت َ پ َ / پ ِ ک َ ] (اِ مرکب ) مجازاً، شیطان و جن .
آتش گیره . [ ت َ رَ / رِ ] (اِ مرکب ) آتش افروزنه : شه آتشدان و آتش گیره این مشت عوان خس که بهر خانمانها سوختن باشند اعوانش . جامی .|| چخماق ...
آتش مزاج . [ ت َ م ِ ] (ص مرکب ) تندخو.
سنگ آتش . [ س َ گ ِ ت َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) حجرالنار.اگر زنی دشوار زاید بر ران او بندند زاییدن بر او آسان گردد. (برهان ). سنگی که از آن...
آتش نهاد. [ ت َ ن ِ / ن َ ] (ص مرکب )آنکه طبع آتش دارد. آنکه برنگ آتش است : چو گلبن از تن آتش نهاد عکس افکندبشاخ او بر دُرّاج شد ابستاخوان...
تشت آتش . [ ت َ ت ِ ت َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از خورشید است . (برهان ). آفتاب . (فرهنگ رشیدی ) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا). و رجوع به ...
« قبلی ۳ ۴ ۵ ۶ ۷ صفحه ۸ از ۱۴ ۹ ۱۰ ۱۱ ۱۲ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.