اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

عمدة

نویسه گردانی: ʽMD
عمدة. [ ع ُ دَ ] (ع اِ) عمده . آنچه تکیه نمایند بر آن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). تکیه گاه . ستون : و آن را عمده ٔ هر نیکی و سرمایه ٔهر علم و راهبر هر منفعت و مفتاح هر حکمت می شناسند.(کلیله و دمنه ). || آنکه بر وی تکیه کنندو کار سپارند. (منتهی الارب ) (آنندراج ) :
عمده ٔ کار مرد و زن بودی
عدت شغل خاص و عام شدی .

مسعودسعد.


عمده ٔ مملکت قاهره بورشد رشید
خاص شاهی که فروزنده ٔ تخت و تاج است .

مسعودسعد.


عمده ٔ مملکت علاءالدین
حافظ و ناصر زمان و زمین .

نظامی .


|| «عمدة» را برای بزرگداشت و تفخیم به کلماتی دیگر میفزودند و لقب بزرگان قرار میدادند، چون : عمدةالدولة. عمدةالدین . عمدةالعلماء. عمدةالملک . عمدةالملوک و السلاطین . عمدةالوزراء... رجوع به هر یک از این ترکیبات در ردیف خود شود. || رسیل لشکر. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || (اصطلاح نحو) آن است که در برابر فُضله باشد. یعنی اساس و تکیه ٔ جمله بر آن باشد. زیرافضله کلماتی است که جمله ٔ مستقلی را تشکیل نمیدهد ورکن کلام نباشد، از قبیل حال و مفعول و غیره . (از کشاف اصطلاحات الفنون ). || (اصطلاح نحو) عمده بر اعراب «رفع» اطلاق میشود، چنانکه فضله بر اعراب نصب . (از کشاف اصطلاحات الفنون ).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۱۳ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۶ ثانیه
عمدة. [ ع ُ م ُدْ دَ ] (ع ص ) مؤنث عمدّ. رجوع به عمدّ شود.
عمده . [ ع ُ دَ / دِ ] (از ع ، ص ، اِ) بزرگ و کلان . (ناظم الاطباء). مقدار کلی و بسیار از هر چیز. کلی .- عمده خر ؛ آنکه کالا یکجا و بصورت کلی خ...
عامدة. [ م ِ دَ ] (ع ص ) مؤنث عامد. لیلة عامدة؛ یعنی شب دراز. (اقرب الموارد) (المنجد).
امدة. [ اَ م ِدْ دَ ] (ع اِ) تار و رشته ٔ تافته . || مساک کرانه ٔ جامه چون ببافتن گیرند. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
امده . [ اُ دَ ] (ع اِ) بقیه ٔ چیزی . (ناظم الاطباء) (آنندراج ). بقیه از هر چیزی . (از المرجع). || افزونی و زیادتی . (ناظم الاطباء).
آمده . [ م َ دَ / دِ ] (ن مف / نف ، اِ) رسیده . وارد. واقع. حادث . کائن : زآمده شادمان نباید بودوز گذشته نکرد باید یاد. رودکی .خوارزمشاه اسب بخ...
آمده . [ م َ دَ / دِ ] (اِ) در اصطلاح بنایان ، قسمی گچ روان کرده ٔ گشاده و تُنُک یعنی بسیارآب و کم مایه ، برای سفید کردن ظاهر بناءچون دیوار ...
آمده گوی . [ م َ دَ / دِ ] (نف مرکب ) بدیهه گوی .
مراجعه شود به بنکدار.کسی که چیزی را به مقدار زیاد به فروش می رساند.
برون آمده . [ ب ِ / ب ُ م َ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) بیرون آمده . خارج شده . || بیرون زده . بالاآمده . ورغلنبیده . ورقلنبیده : ای دیده ها چو دیده ٔ...
« قبلی صفحه ۱ از ۲ ۲ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.