عوض . [ ع ِ وَ ]
۞ (ع اِ) آنچه بجای دیگری آید و بدل . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). خلف و بدل . (اقرب الموارد). بدل چیزی . (آنندراج ) (غیاث اللغات ). آنچه بجای چیزی دهند. بدل . جانشین . (فرهنگ فارسی معین ). و گویند «عوض » سخت تر از چیزی است که بجای آن گرفته میشود. (از اقرب الموارد). ج ، أعواض . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد)
: ساخته ام با بلای عشق تو چونانک
کز عوضش عافیت دهی نپذیرم .
خاقانی .
شدم خراب ز بیم خراج ازین غافل
که گنج می طلبد از من خراب عوض
بهشت نقد شود رزق خوش معامله ای
که می فروشد و گیرد ز من کباب عوض
مگر به عشق دل خویش خوش کنم صائب
وگرنه عمر ندارد به هیچ باب عوض .
صائب (از آنندراج ).
-
امثال :
عوض نیکی بدی است . (از آنندراج ).
-
بعوض ؛ بجای . بدل
: گر سگ گزدت در آن چه گوئی
سگ را بعوض توان گزیدن .
؟ (از جامعالحکایات ).
-
بلاعوض ؛ مفت و رایگان و بدون مزد و پاداش و بدون بها و قیمت . (ناظم الاطباء).
-
در عوض ؛ بعوض . بجای . بدل .
-
عوض بخشیدن ؛ عوض دادن . بدل دادن . چیزی را بجای چیزی دادن . پاداش دادن
: گفت صبری کن بر این رنج و حرض
صابران را لطف حق بخشد عوض .
مولوی .
-
عوض بدل کردن ؛ با هم تبدیل کردن .
-
عوض چیزی بودن ؛ بدل بودن آن بجای چیزی دیگر. جانشین بودن بجای چیز دیگری
: یک چیز مانده است که اگر آن کرده آید بعاجل الحال این کاررا لختی تسکین توان داد و این چیز را عوض است ، هرچند بر دل خداوند رنج گونه باشد. اما آلتونتاش و آن ثغربزرگ را عوض نیست . (تاریخ بیهقی ص
329). مال را عوض بود، جان را نبود. (از قابوسنامه ).
-
عوض خواستن ؛ بدل خواستن . چیزی را بجای چیزی دیگر طلب کردن . استعاضة
:عوض خواهم آن را که ویران شده ست
کنام پلنگان و شیران شده ست .
فردوسی .
-
عوض دادن ؛ بجای چیزی دادن . پاداش دادن . بدل دادن . اعاضة
: خدا عوض میدهد به او همصحبتی پیغمبران نیکوکار را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
310).
هر یکی را عوض دهد هفتاد
گر دری بست بر تو ده بگشاد.
سنایی .
محبتی تو ز دل داد پیچ و تاب عوض
گرفت خاک سیه داد مشک ناب عوض .
صائب (از آنندراج ).
-
عوض داشتن ؛ بدل داشتن . دارای بدل بودن . وجود داشتن چیزی که بجای چیز دیگر توان گذاشت
: هرچه بینی در جهان دارد عوض
از عوض گردد تو را حاصل غرض .
؟
-
امثال :
هرچه عوض دارد گله ندارد ؛ هرچه تدارک پذیر باشد و به مافات آن توان پرداخت شکوه از آن بیجاست . (از آنندراج ).
-
عوض رسیدن ؛ چیزی بدل چیز دیگر رسیدن . بجای چیز دیگر رسیدن
: دل و عمرم خراب گشت و ز تو
عوض یک خراب می نرسد.
خاقانی .
-
عوض شدن ؛ تبدیل شدن . عوض گردیدن . چیزی بجای چیز دیگرواقع گشتن .
- || برگشتن ، مثلاً رنگ پاره ای حیوانات در فصول مختلف عوض میشود، یعنی رنگشان برمیگردد. (از یادداشت مرحوم دهخدا).
-
عوض گردانیدن ؛ عوض کردن . تبدیل نمودن . تعویض . رجوع به عوض کردن شود.
-
عوض گردیدن ؛ تبدیل گشتن . عوض گشتن . چیزی بجای چیزی دیگر قرار گرفتن . عوض شدن .
-
عوض گرفتن ؛ بدل ستاندن . چیزی را بجای چیز دیگری ستاندن . اعتیاض
: تا دیده ام رخ تو کم ِ جان گرفته ام
اما هزار جان عوض آن گرفته ام .
عطار.
-
عوض یافتن ؛ بدل یافتن . به دست آوردن چیزی بجای چیز دیگر
: دلم از میانه گم شد عوضش چه یافتم
که نه حاصلم همین بس که تو دلبر منی .
خاقانی .
سخن اینست ناگزیر جهان
عوض ناگزیر نتوان یافت .
خاقانی .
|| جزا و پاداش و مکافات و تلافی . (ناظم الاطباء)
: شه مرا زر داد، گوهر دادمش زر را عوض
آن کرامت را مکافا برنتابد بیش از این .
خاقانی .
|| قیمت و بها. || مزد. (ناظم الاطباء).