عیان . (ع  اِ) یقین  در دیدار. (منتهی  الارب ) (آنندراج ) (ناظم  الاطباء): لقیه  عیاناً، رآه  عیاناً؛ ملاقات کرد او را به  چشم  و در دیدن  وی  شک  نکرد. (از اقرب  الموارد) (از منتهی  الارب ) (از ناظم  الاطباء).  ||  یقین  و یقین  در دیدار و مشاهده  و ظاهر و آشکار و دیدار به  چشم . (ناظم  الاطباء). ظاهر و آشکاره . (آنندراج ). معلوم . هویدا. روشن . واضح . مبین  
: سوگند خورم  کز تو برد حورا خوبی 
خوبیت  عیان  است  چراباید سوگند. 
عماره .
همگان  حال  من  شنیدستید
بلکه  دانسته اید و دیده  عیان . 
فرخی .
گفتم  به  علم  و عدل  چنو هیچ  شه  بود
گفتا خبر برابر بوده ست  با عیان . 
فرخی .
نهان  در جهان  چیست  آزاده  مردم 
نبینی  نهان  را ببینی  عیان  را. 
ناصرخسرو.
ای  خسروی  که  ملک  تو در گیتی 
چون  قرص  آفتاب  عیان  باشد. 
مسعودسعد.
شاخ  طفلی  بود و نوخط گشت  و بالغ شد کنون 
گرد زُمْرُد بر عذارش  زآن  عیان  افشانده اند. 
خاقانی .
شب  ز انجم  کرد بر گرد حمایل  طفل وار
سیمهای  قل هواللهی  عیان  انگیخته . 
خاقانی .
شروان  به  تو مکه  گشت  و بزمت 
دارد حرم  عیان  کعبه . 
خاقانی .
زاده ٔ ثانی  است  احمد در جهان 
صد قیامت  بود او اندر عیان . 
مولوی .
آنچه  تو در آینه  بینی  عیان 
پیر اندر خشت  بیند بیش  از آن . 
مولوی .
در هر آن  کاری  که  میلستت  بدان 
قدرت  خود را همی  بینی  عیان . 
مولوی .
که  فعل  بدان  را نماید بیان 
وز آن  فعل  بد می برآیدعیان . 
سعدی .
در راه  عشق  مرحله ٔ قرب  و بعد نیست 
می بینمت  عیان  و دعا می فرستمت . 
حافظ.
نه  در سر کلاه  و نه  در پای  کفش 
عیان  از عقب  خایه هایش  بنفش . 
؟
-  
امثال  : 
آنجا که  عیان  است  چه  حاجت  به  بیان  است  . (امثال  و حکم  دهخدا). 
چه  حاجتست  عیان  رابه  استماع  بیان  که بیوفائی  دور فلک  نهانی  نیست . 
سعدی .
 عیان  شود خطر آدمی  ز رنج  خطیر که  تا نسوزد بو برنخیزد از چندن . 
قاآنی .
-  
ابناعیان  ؛ دو مرغ  است ، یا دو خط که  عائف  و فالگوی  بر زمین  میکشد، سپس  میگوید «ابنی عیان  
 ۞  أسرعا البیان ». و چون  عائف  یقین  کند که  قِدْح  قمارباز پیروز و فائز خواهد شد میگوید: «جری  ابناعیان ». (از اقرب  الموارد). و رجوع  به منتهی  الارب  و آنندراج  و ناظم  الاطباء شود.
-  
به عیان  ؛بطور آشکارا. عیاناً. به وضوح . به آشکارا 
: ای  کرده  قال وقیل  تو را شیدا
هیچ  از خبر شدت  به عیان  پیدا؟ 
ناصرخسرو.
-  
به عیان  دیدن ، به وضوح  دیدن  . بطور آشکارا دیدن . عیاناً دیدن . معاینه  دیدن  
:  و این  حال  را به عیان  می بینند. (تاریخ  بیهقی  ص  
967).
تا هم  امروز ببینی  به عیان  حور و بهشت 
همچنان  نیز ببینی  به عیان  نار و جحیم . 
ناصرخسرو (دیوان  چ  تقوی  ص  300).
-  
خبر و عیان  ؛ آن  را در مقابل  هم  آرند. یعنی  آنچه  متکی  بر گفته ٔ دیگران  است  و آنچه به  چشم  دیده  شده است . شنیده  و دیده  
: اخبار گذشته  چه  کنی  صورت  او بین 
چون  هست  عیان  تکیه  چه  باید به  خبر بر. 
عنصری .
ازخبر بر عیان  قیاس  کنند
که  عیان  را بود دلیل  خبر. 
عنصری .
سیرت  شاه  عیانست  و دگر جمله  خبر
از خبر یادنیارند کجا هست  عیان . 
عنصری .
خبر هرگز نه  مانند عیان  است 
یقین  دل  نه  همتای  گمان  است . 
(ویس  و رامین ).
چو یک  عیان  نبود در جهان  هزار خبر
چو یک  یقین  نبود زی  خرد هزارگمان . 
قطران .
عیان  این  کجا گفتم  فزون  است  از خبر ایرا
عیان  مهتران  عالم  افزون  از خبر باید. 
قطران .
خبر شنیده ام  از رستم  وز تو دیدم 
عیان  و هرگز کی  بود چون  عیان  اخبار. 
مسعودسعد.
ما همی  از زنده  گوییم  او همی  از مرده  گفت 
آن ِ مایکسر عیان  است  آن  او یکسر خبر. 
معزی .
جود او را من  به  چشم  سر عیان  بینم  همی 
یک  عیان  نزدیک  من  فاضلتر از سیصد خبر. 
ازرقی .
گر آن  صورت  بد این  رخشنده  جانست 
خبر بود آن  و این  باری  عیانست . 
نظامی .
خبر از دوست  بر آن  بر که  ندارد خبری 
ورنه  آنجا که  عیان  است  چه  جای  خبر است . 
مغربی .
||  شخص . (اقرب  الموارد).  ||  آهنی  است  در متاع  فدان . (منتهی  الارب ) (آنندراج ). آهنی  است  از ابزار و وسایل  فدان . (از اقرب  الموارد). آهن افزاری  مر کشتکاران  را. (ناظم  الاطباء). ج ، أعیِنة، عُیُن . (اقرب  الموارد) (منتهی  الارب ).  ||  آهن  آماج . ج ، عین  [ عی  ]. (از منتهی  الارب )(آنندراج ).