اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

غدو

نویسه گردانی: ḠDW
غدو. [ غ ُ دُوو ] (ع مص ) آمدن کسی را بامداد. غَدْوْ. (منتهی الارب ): غدا یغدو غدواً؛ هنگام صبح رفت ، و آن نقیض راح است : غدا علیه غدواً و غدوةً؛ بکر، این معنای اصلی است . پس در نتیجه ٔ کثرت استعمال به معنی رفتن و بیرون آمدن در همه ٔ اوقات ، به کار رفته ، و از آن است :واغد یا انیس ؛ یعنی بیرون آی ای انیس ، و بسا به معنی صار استعمال کنند و مانند آن مبتدا را رفع و خبر رانصب دهد. (اقرب الموارد). رفتن در وقت بامداد. (مصادر زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). رفتن به بامداد، نقیض و مقابل رواح : و لسلیمان الریح غدوها شهر و رواحها شهر (قرآن 12/34). || بامداد کردن . (مصادر زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ) (ترجمان علامه ٔ جرجانی تهذیب عادل ). || (اِ) بامداد. (غیاث اللغات ) (آنندراج ). طرف صباح از روز. (ملخص اللغات حسن خطیب ). چاشت . صباح . مقابل عشاء :
صبح را گر مدد از رأی تو بودی هر روز
نشدی زلف عشا پرده ٔ رخسار غدو.

کریم سمرقندی .


واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۱۲ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۱ ثانیه
غدو. [ غ َدْوْ ] (ع مص ) آمدن کسی را بامداد:غدا علیه غَدواً و غُدُوَّاً و غُدوةً. (منتهی الارب ). غدا علیه غَدواً، کما فی المحکم ... بکر. (تاج ...
غدو. [ غ َ ] (اِ) مُسکری که از ارزن سازند. (لسان العجم ) (ناظم الاطباء) : شراب ناب که باشد حرام بشماردحماقتی است غدو چون مباح نوشیدن .(از...
غدو. [ غ ُ دُوو ] (ع اِ) ج ِ غدوة. (اقرب الموارد) (تاج العروس ). || ج ِ غداة، و منه قوله تعالی : بالغدو و الاَّصال (قرآن 15/13)؛ ای بالغدوات...
قدو. [ ق َدْوْ ] (ع مص ) خوشبوی شدن طعام . (منتهی الارب ) (آنندراج ). خوشمزه شدن طعام . (منتهی الارب ). || نزدیک شدن . || از سفر آمدن . (من...
قدو. [ ق ِدْوْ ] (ع اِ) اصل که از آن شاخها برآید. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (المنجد). ج ، اقداء. (المنجد).
قد و بالا.[ ق َ دُ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) قامت : ترا به سروین بالا قیاس نتوان کردکه سرو را قد و بالا بذان تو ماند. دقیقی .شیوه و ناز تو شی...
قد و قواره . [ ق َدْ دُ ق َ رَ / رِ ] (اِ مرکب ، از اتباع ) اندام . قامت .- به قد و قواره ٔ او ؛ به بلندی قامت و اندام او.
قد و نیم قد. [ ق َ دُ ق َ ] (ص مرکب ) کوچک و بزرگ . کوتاه و بلند: بچه های قد و نیم قد.
بی قدو قدم . [ ق َدْ دُ ق َ دَ ] (ص مرکب ) (از: بی +قد + و + قدم ) مدور. گرد. سر و ته یکی : بچگان زاد مدور همه بی قد و قدم صدوسی بچه ٔ اندرزد...
خوش قد و بالا. [ خوَش ْ / خُش ْ ق َدْ دُ / ق َ دُ ](ص مرکب ) رشیق . بلندبالا. خوش قامت . خوش قد و قامت .
« قبلی صفحه ۱ از ۲ ۲ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.