غذوان
نویسه گردانی:
ḠḎWʼN
غذوان . [ غ َ ذَ ] (ع ص ) اسب شادمان شتاب رو. (منتهی الارب ) (آنندراج ). شتابنده ، امرؤ القیس گوید:«کتیس ظباء الحلب الغذوان ». (معجم البلدان ). || مرد درشت و زبان دراز و نافرمان و تیزرو. (منتهی الارب ) (آنندراج ). الغذوان من الرجال السلیط الفاحش . تأنیث آن غذوانة. (اقرب الموارد) (تاج العروس ).
واژه های همانند
۱۱ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۶ ثانیه
غذوان . [ غ َ ذَ ] (اِخ ) نام آبی واقع در بین بصره و مدینه است . (منتهی الارب ) (معجم البلدان ).
غزوان . [ غ َزْ ] (ع ص ) قصدکننده . فعلان من الغزو و هو القصد. (از معجم البلدان ).- ابوغزوان ؛ کنیه ٔ گربه است زیرا پیوسته موش را قصد میکند....
غزوان . [ غ َ زَ ] (ع مص ) جنگ کردن با دشمن . در پی جنگ و غارت دشمن گردیدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). به جنگ دشمنان رفتن و غارت کردن آن...
غزوان . [ غ َزْ ] (اِخ ) کوهی به طائف . (منتهی الارب ) (آنندراج ). کوهی است که شهر طائف بر پشت آن قرار دارد. (از معجم البلدان ). کوه غزوان ...
غزوان . [ غ َزْ ] (اِخ ) محله ای است درهرات . (از معجم البلدان ) (منتهی الارب ) (آنندراج ).
غزوان . [ غ َزْ ] (اِخ ) ابن اسماعیل . جهشیاری داستانی از وی درباره ٔ یحیی بن خالد و فضل نقل کرده است . رجوع به کتاب الوزراء و الکتاب تألی...
غزوان . [ غ َزْ ] (اِخ ) ابن جریر. تابعی و ثقه است . (از تاج العروس ).
غزوان . [ غ َزْ ] (اِخ ) ابن قاسم بن علی بن غزوان مازنی ، مکنی به ابوعمرو. او از ابن مجاهد و ابن شنبوذ دانش فراگرفت و ماهر و ضابط و شدیدالاخذ و...
غزوان . [ غ َزْ ] (اِخ ) ابوحاتم ، تابعی است .
غزوان . [ غ َزْ ] (اِخ ) غفاری کوفی ، مکنی به ابومالک . تابعی است . رجوع به ابومالک شود.