اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

غسان

نویسه گردانی: ḠSAN
غسان . [ غ َس ْ سا ](اِخ ) سلمی ، مکنی به ابوعبدالرحمن . از عون بن ذکوان حدیثی روایت کرده است . (از لسان المیزان ج 4 ص 419).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۲۷ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۱ ثانیه
غسان . [ غ ُ ] (ع اِ) اقصی القلب . (منتهی الارب ) (آنندراج ). غُسان یا غَسّان (به ضبط لسان العرب )، ته دل ، گویند: «لقد علمت ان ذلک من غسان ...
غسان . [ غ ِ ] (ع اِ) پوست پاره ای که کودکان پوشند. (منتهی الارب ) (آنندراج ). جلد یلبسه الصبی . (اقرب الموارد).
غسان . [ غ َس ْ سا ] (ع اِ) تیزی جوانی . (منتهی الارب ) (آنندراج ). یقال : ما انت من غسانه ؛ ای من رجاله . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
غسان . [ غ َس ْ سا ] (اِخ ) آبی است . نزل علیه قوم من الازد فنسبوا الیه ، منهم بنوجفنه رهط الملوک . (منتهی الارب ). آبی است بین دو وادی رم...
غسان . [ غ َس ْ سا ] (اِخ ) پدر قبیله ای است به یمن ، و از آن قبیله اند ملوک غسان . (منتهی الارب ). مازن بن ازدبن غوث است . (از تاج العروس )...
غسان . [ غ ُس ْ سا ] (اِخ )بطنی است از حضرموت . (انساب سمعانی ورق 409 الف ).
غسان . [ غ َس ْ سا ] (اِخ ) ابن ابان یمامی ، مکنی به ابوروح . احمدبن محمدبن عمربن یونس یمامی از وی حدیثی نقل کرده است . (از لسان المیزان ...
غسان . [ غ َس ْ سا ] (اِخ ) ابن برزین . رجوع به ابوالمقدم غسان شود.
غسان . [ غ َس ْ سا ] (اِخ ) ابن ذهیل سلیطی . شاعری از عرب بود و جریر را هجا گفت . جاحظ در البیان و التبیین (ج 3 ص 126) از شاعری به نام غسان خ...
غسان . [ غ َس ْ سا ] (اِخ ) (متوفی به سال 226 هَ . ق .) ابن ربیع ازدی موصلی . از عبدالرحمن بن ثابت بن ثوبان و لیث بن سعد حدیث شنید، و احمد و ی...
« قبلی صفحه ۱ از ۳ ۲ ۳ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.