اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

فارغ

نویسه گردانی: FARḠ
فارغ . [ رِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از فُروغ و فَراغ . پردازنده از کاری . (منتهی الارب ). دست ازکارکشیده . پرداخته . || خلاص شده و آزادگشته و نجات یافته . || به مجاز، بریده و صرف نظرکرده :
هم به جان شاه کز درگاه شاهان فارغم
حرص را دادن تبری برنتابد بیش از این .

خاقانی .


خلق میگویند جاه و فضل در فرزانگی است
گو مباش اینها که ما فارغ از این فرزانه ایم .

سعدی .


|| به مجاز، بی خبر :
فارغی از قدر جوانی که چیست
تا نشوی پیر ندانی که چیست .

نظامی .


گر تو ز ما فارغی وز همه کس بی نیاز
ما به تو مستظهریم وز همه عالم فقیر.

سعدی .


سوختم در چاه صبر ازبهر آن شمع چگل
شاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمی ؟

حافظ.


|| در تداول امروز فارغ بمعنی زنی است که از درد زادن برآسوده و طفل خویش فرونهاده باشد. گویند: فلان فارغ شد و پسری آورد. بیشتر بصورت فعل مرکب با «شدن » بکار میرود. || بی نیاز :
مدح تعریف است و تحریق حجاب
فارغ است از مدح و تعریف آفتاب .

مولوی .


|| آزادکرده . || تهی و خالی . (ناظم الاطباء) :
چو سرو باش تهی دست و فارغ از هر بد
چو نخل باش ستوده در این بهشت آباد.

سعدی .


|| بیکار.
ترکیب ها:
- فارغ البال . فارغ التحصیل . فارغ الحال . فارغ الذّهن . فارغ داشتن . فارغدل . فارغ زی . فارغ ساختن . فارغ شدن . فارغ کردن . فارغ گردانیدن . فارغ گشتن . فارغ ماندن . رجوع به هر یک در جای خود شود.
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۲۰ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۳ ثانیه
فارغ . [ رِ ] (اِ) فرصت یافتن . || سرور قلب . ۞ || باد سرد تابستان . (برهان ).
فارغ . [ رِ ] (اِخ )قریه ای است در اعلی الشراط. رجوع به فارع شود. || از کوشکهای مدینه است . رجوع به فارع شود.
فارغ زی . [ رِ ](نف مرکب ) آنکه فارغ و آسوده زیست کند : طمع دار سود و بترس از زیان که بی بهره باشند فارغ زیان .بوستان .
فارغ خطی . [ رِ خ َطْ طی ] (حامص مرکب ) مأخوذ از ترکی ، فراغت و خلاصی از تحریر. (ناظم الاطباء). خطی که بعد از فراغ محاسبه به دست آرند، به ...
فارغ بال . [ رِ ] (ص مرکب ) فارغبال . آسوده خاطر : کو ز شاه ایمن است و فارغ بال شاه را بخت فرخ آمدفال . نظامی .رجوع به فارغ البال شود.
فارغ بالی . [ رِ ] (حامص مرکب ) شادی و سرور و خوشی . (ناظم الاطباء). مرادف فراغبالی باشد (!). (آنندراج ).
فارغ شدن . [ رِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) فراغت یافتن . آسوده شدن : دیدی اندر صفای خود کونین شد دلت فارغ از جحیم و نعیم . ناصرخسرو.رجوع به فارغ ...
فارغ کردن . [ رِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) آسوده کردن : پیش او بنوشت شه کای مقبلم وقت آمد زود فارغ کن دلم . مولوی .|| پایان دادن . || زایانید...
فارغ الحال . [ رِ غُل ْ ] (ع ص مرکب ) رجوع به فارغ البال شود.
فارغ الذهن . [ رِ غُذْ ذِ ] (ع ص مرکب ) آسوده خاطر. رجوع به فارغ البال شود.
« قبلی صفحه ۱ از ۲ ۲ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.