فراش
نویسه گردانی:
FRʼŠ
فراش . [ ف َرْ را ] (اِخ ) دهی است از دهستان سرویزن بخش ساردوئیه ٔ شهرستان جیرفت ، واقع در 12هزارگزی جنوب خاوری ساردوئیه ، سر راه فرعی ساردوئیه به راین . ناحیه ای است کوهستانی و سردسیر که دارای دویست تن سکنه است . از شش رشته قنات مشروب میشود. محصولاتش غلات و حبوب است . اهالی به کشاورزی و گله داری گذران میکنند. راه فرعی دارد. ساکنین از طایفه ٔ مهنی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
واژه های همانند
۱۸ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۷ ثانیه
فراش . [ ف ِ ] (ع اِ) گستردنی . (منتهی الارب ) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی ).آنچه گسترده میشود و بر آن میخوابند. فِعال به معنی مفعول ...
فراش . [ ف َ ] (ع اِ) گِل و لای خشک شده بر روی زمین . آنچه از گِل و لای که پس از عبور آب بر زمین بخشکد. || غوره های شراب و دوشاب . || ...
فراش . [ ف َرْ را ] (ع ص ، اِ) صیغه ٔ مبالغه از فرش . (از اقرب الموارد). آنکه فرش و بساط را گسترد : فراش باد صبا را گفته تا فرش زمردین بگسترد...
فراش . [ ف َرْ را ] (اِخ ) دهی است از دهستان بلوک شرقی بخش مرکزی شهرستان دزفول ، واقع در 12هزارگزی جنوب دزفول و ده هزارگزی جنوب باختری ش...
فراش . [ف َرْ را ] (اِخ ) دهی است از دهستان چمچمال بخش صحنه ٔ شهرستان کرمانشاهان ، واقع در 27هزارگزی جنوب باختری صحنه و چهارهزارگزی جنوب ب...
خوش فراش . [ خوَش ْ / خُش ْ ف ِ ] (ص مرکب ) خوشخواب . خوب فراش : خِرخِر؛ مرد خوش خوراک و خوش پوشاک و خوش فراش . (منتهی الارب ).
فراش کلا. [ ف َرْ را ک َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان کچرستاق بخش مرکزی شهرستان نوشهر، واقع در 9هزارگزی باختر المده و 1500گزی شوسه ٔ المده به...
فراش وار. [ ف َرْ را ] (ق مرکب ) مانند فراش و مستخدم : سپهر از برای تو فراش وارهمی گستراند بساط بهار. نظامی .رجوع به فراش شود.
صاحب فراش . [ ح ِ ف ِ ] (ص مرکب ، اِ مرکب )مریض و بیمار بستری : و او نیز رنجور و صاحب فراش بود. (تاریخ طبرستان ). رکن الدین رنجور شد و صاحب فرا...
طاش فراش . [ ش ِ ف َرْ را ] (اِخ ) رجوع به تاش فراش شود.