فرج
نویسه گردانی:
FRJ
فرج . [ ف ُ رُ / ف ُ ] (ع ص ) کسی که راز را نپوشد. (منتهی الارب ). در اقرب الموارد به کسر اول و به ضم اول و دوم هم ضبط شده است . || کمان دورزه . (منتهی الارب ). القوس البائنة عن الوتر. (اقرب الموارد). || زن با یک جامه . (از منتهی الارب ). زن متفضله که یک جامه بیش نپوشد. (از اقرب الموارد).
واژه های همانند
۴۳ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۲ ثانیه
فرج . [ف َ ] (اِ) بر وزن و معنی ارج که قدر و قیمت و مرتبه و حد باشد. (برهان ). ورج . (حاشیه ٔ برهان چ معین ).
فرج . [ ف َ ] (ع اِ) در لغت پیش آدمی را نامند و نزد فقهاء اعم از پیش و پس آدمی باشد و بیرجندی گفته که مراد به فرج در آداب غسل ، پیش و پ...
فرج . [ ف َ رَ ] (ع مص ) پیوسته واماندگی شرم جای . (منتهی الارب ). || به هم ناپیوستن هر دو سرین جهت ضخامت و بزرگی . (منتهی الارب ) (از تا...
فرج . [ ف َ رِ ] (ع ص ) پیوسته گشاده عورت . (منتهی الارب ). مردی که پیوسته عورتش گشاده باشد. (از لسان العرب ).
فرج . [ ف َ رَ ] (اِخ ) شهری است در اندلس که به وادی الحجاره معروف است . در بین شمال و شرق قرطبه است و بین آن و طلیطله شهرهایی است . (م...
فرج . [ ف َ ] (اِخ ) نصر گوید راهی است بین اُضاخ و ضریه و دو کوه طخفه و رجام در دو طرف آن است . (از معجم البلدان ).
فرج . [ ف ُ ] (اِخ ) شهری است در آخر اعمال فارس . (از معجم البلدان ). شهری است به فارس و از آن شهر است علی بن حسن بن علی محدث . (منتهی ا...
فرج . [ ف َ ] (اِخ ) شهرستانی است به موصل . (منتهی الارب ).
فرج . [ ف َ رَ ] (اِخ ) ابن ابی الحکم بن عبدالرحمان بن عبدالرحیم الیحصبی ، مکنی به ابی الحسن . از علمای کم نظیر بود. وی روز دهم ذی الحجه ٔ 44...
فرج . [ ف َ رَ ] (اِخ ) ابن ابی الفرج بن یعلی التجیبی . قاضی طلیطله و مردی متدین و فاضل و عالم و خردمند بود و در قضاوت حسن سیرت داشت . وی ...