اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

قزح

نویسه گردانی: QZḤ
قزح . [ ق َ ] (ع اِ) کمیز سگ . (منتهی الارب ). بول کلب . (اقرب الموارد). شاش سگ . (برهان ). || (مص ) توابل ریختن در دیگ . || کمیز انداختن . || به یک دفعه شاشیدن . گویند: قزح الکلب ببوله قزحاً و قزوحاً. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). لغتی است در قزح به کسر به معنی تابل . (اقرب الموارد). || بلند گردیدن . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ). گویند: قزح الشی ٔ؛ بلند گردید آن چیز. || چکانیدن کف بلندبرآمده را. (منتهی الارب ). گویند: قزح القدر قزحاً و قزحاناً؛ قطره قطره کرد آنچه خارج شد از آن . (از اقرب الموارد).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۲۸ مورد، زمان جستجو: ۰.۲۲ ثانیه
قزح . [ ق ُ زَ ] (ع اِ) ج ِ قُزْحة. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ).- قوس قزح ؛ قوس سحاب و قوس غمام است . (اقرب الموارد). آدینده ، یعنی آنچه ...
قزح . [ ق ِ ] (ع اِ) دیگ افزار. (منتهی الارب ). تابل . (اقرب الموارد). داروهای گرم و امثال آن که در دیگ طعام ریزند. (برهان ). || تخم پیاز...
قزح . [ ق ُ زَ ] (اِخ ) کوهی است در مزدلفه در طرف راست امام ، و آن موضعی است که در زمان جاهلیت در آن آتش می افروختند و موقف قریش بوده ا...
قزح . [ ] (اِخ ) نام وی کمال بیک و از نویسندگان است . او راست : تلخیص الحقوق الموضوعة. این کتاب مشتمل است بر خلاصه ٔقوانین حکومت عثمانی ...
قوس قزح . [ ق َ / قُو س ِ ق ُ / ق َ زَ ](اِ مرکب ) کمان رنگین که در هوا ظاهر شود و آن را کمان رستم و کمان شیطان گویند و آن را قوس قزح برای ...
قوس و قزح . [ ق َ / قُو س ُ ق ُ / ق َ زَ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) رجوع به قوس قزح شود.
قزه: بخشی از کشتی، قسمت بالای دکل.؟؟؟
قزة. [ ق ُ زَ ] (ع اِ) بازیی است عربان را. || مار یا نوعی از آن دم بریده کج رفتار. ج ، قزات . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ).
قزة. [ ق ِزْ / ق ُزْ / ق َزْ زَ ] (ع ص ) مؤنث قز. زن نیک پاک از آلایش . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ).
قزه . [ ق َ زَ / زِ ] (اِ) جامه ٔ تنگ خطداری که فقراء میپوشند. (ناظم الاطباء).
« قبلی صفحه ۱ از ۳ ۲ ۳ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.