قلی
نویسه گردانی:
QLY
قلی . [ ق ِل ْی ْ ] (ع اِ) آنچه از حمض و نخود سوخته سازند. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) و به آن قلیا و قیلیاء نیز گویند. (اقرب بنقل از اساس ). || آب اشنان . (منتهی الارب ). رجوع به ماده ٔ قبل شود.
واژه های همانند
۷۷ مورد، زمان جستجو: ۰.۲۵ ثانیه
قلی . [ ق َل ْی ْ ] (ع مص ) بریان کردن گوشت . || بر سر زدن . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
قلی . [ق َ لا ] (ع اِ) قلیا. قِلْی ْ. قلی الصباغین . شب العصفر. (مخزن الادویه ). و در اصفهان گهلا و در خراسان شخار و در گیلان و شیراز قلیا و به...
قلی . [ ق ِ لا ] (ع اِ) قُلَة است و آن دو چوب است که کودکان با آنها بازی کنند. (منتهی الارب ). رجوع به قُلَة شود. || قِلْی ْ. رجوع به ق...
قلی . [ ق ِ لا ] (ع مص ) دشمن داشتن است . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد): قَلاه ُ قلی ؛ ابغضه . (اقرب الموارد). || (اِمص ) دشمنی . (منتهی الار...
قلی . [ ق ُ لا ] (ع اِ) سر کوه . || تارک مرد. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). مفرد آن قُلَة است . (اقرب الموارد).
قلی . [ ق ُل ْ لا ] (ع ص ) دختر پست قامت . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ) .دختر پست و کوتاه بالا. (ناظم الاطباء).
قلی . [ ق ُ ] (ترکی ، اِ) ترکیبی است از قل به معنی غلام + «ی » علامت اضافه : محمد قلی ، عباسقلی ، حسنقلی .
قلی . [ ق ُ ] (اِخ ) تیره ای از طایفه ٔ محمود صالح ایل چهار دانگ بختیاری . (جغرافیای سیاسی کیهان ).
قلی . [ ق ِل ْ لی ] (اِخ ) دهی است از دهستان شیخواست بخش اسفراین شهرستان بجنورد ، واقع در 85هزارگزی شمال باختری اسفراین و 15هزارگزی شمال ...
قلی قلی . [ ق ُ ق ُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان کفرآور بخش گیلان شهرستان شاه آباد، واقع در 31هزارگزی شمال خاوری گیلان و 6هزارگزی باختر قیطول...