اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

قیافه

نویسه گردانی: QYAFH
قیافه . [ ف َ ] (ع اِمص ) قیافة. تتبعاثر. (اقرب الموارد). پی جویی . رجوع به قیافه شناسی شود. || (اِ) مجموعه ٔ اندام و هیکل شخص . || چهره . سیما. صورت . (فرهنگ فارسی معین ).
- بدقیافه ؛ بدگل . بدصورت . زشت .
- خوش قیافه ؛ خوشگل . خوش صورت . قشنگ . خوش هیأت . خوش هیکل .
|| حالت چهره که تحت تأثیر عوامل خارجی و انفعالات روحی و وضع مزاجی است ۞ : از قیافه اش پیدا بود آدم بدی است ، اما مؤدب حرف میزد. (فرهنگ فارسی معین از چشمهایش بزرگ علوی ص 176). رجوع به قیافه شناسی شود.
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۵ مورد، زمان جستجو: ۰.۰۸ ثانیه
خوش قیافه . [ خوَش ْ/ خُش ْ ف َ / ف ِ ] (ص مرکب ) خوش ترکیب . خوش صورت و بدن . خوش هیکل . نیکودیدار. زیبااندام . مقابل بدقیافه .
قیافه شناس . [ ف َ / ف ِ ش ِ] (نف مرکب ) آنکه از ظواهر به بواطن پی برد. آنکه از صورت به سیرت راه یابد. رجوع به قیافه شناسی شود.
قیافه شناسی . [ ف َ / ف ِ ش ِ ] (حامص مرکب ) علمی است معروف که از صورت پی به سیرت برند و آن را فراست نیز خوانند. (آنندراج ) (غیاث اللغات )...
شیرین قیافه . [ ف َ / ف ِ ] (ص مرکب ) شیرین شمایل . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به شیربن شمایل شود. || خوشرو. (فرهنگ فارسی معین ).
قیافه گرفتن . [ ف َ /ف ِ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) خود را گرفتن . ژست گرفتن . (فرهنگ فارسی معین ): تو نمیدانی چطور قیافه بگیری .
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.