اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

کبیر

نویسه گردانی: KBYR
کبیر. [ ک َ ] (ع ص ) بزرگ . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ترجمان القرآن جرجانی ص 81). بزرگ و کلان . (ناظم الاطباء). کبیرة مؤنث آن است . ج ، کِبار. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). و کُبَراء. (اقرب الموارد). و مَکبوراء. (منتهی الارب ) (آنندراج ) :
چون نگه کرد بدان دخترکان مادر پیر
سبز بودند یکایک چه صغیر و چه کبیر.

منوچهری .


به هر صغیر عذابی کبیر را اهلم
اگر نه عفو کند خالق کبیر مرا.

سوزنی .


- انسان کبیر ؛ عالم کبیر. (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به عالم کبیر شود.
- عالم کبیر ؛ جهان وجود با نظام کلی و جملی خود و آن را انسان کبیر هم گفته اند چنانکه انسان (بمعنی حیوان ناطق ) را عالم صغیر هم نامیده اند. (فرهنگ فارسی معین ).
- فساد کبیر ؛ جرم و خطای بزرگ و گناه عظیم . (ناظم الاطباء).
- گناه کبیر ؛ گناه بزرگ . جرم و خطای بزرگ . اثم کبیر. مقابل گناه صغیر و خرد :
بسی گناه کبیر و صغیر کردم کسب
که نز کبیر خطر بود و نز صغیر مرا.

سوزنی .


|| تنومند و عظیم . بزرگ و کلان . (ناظم الاطباء). || بزرگ در توانایی و در دولت و ثروت و زور و قوت . (از ناظم الاطباء) :
ای پسر همچو میر میری تو
او کبیر است و تو امیر صغیر.

ناصرخسرو.


داور اسلام خاقان کبیر
عدل را نوشیروان مملکت .

خاقانی .


بر یاد خاقان کبیر ار می خوری جان بخشدت
بل کان شه اقلیم گیر اقلیم توران بخشدت .

خاقانی .


کسری اسلام خاقان کبیر
خسرو سلطان نشان در شرق و غرب .

خاقانی .


خاقان کبیر ابوالمظفر
سر جمله شده مظفران را.

خاقانی .


شنیدم که از نیکمردی فقیر
دل آزرده شد پادشاهی کبیر.

سعدی (بوستان ).


امیر کبیر عالم عادل مؤید منصور. (گلستان ). || بزاد برآمده . (السامی فی الاسامی ). سال دار و آنکه دارای سال بسیار باشد. || به بلوغ رسیده . (ناظم الاطباء). به مردی رسیده . (یادداشت مؤلف ). کامل شده و بزرگ شده . (ناظم الاطباء). مقابل صغیر. || (اِخ ) نامی از نامهای خدای تعالی . (مهذب الاسماء). کامل در ذات . (یادداشت مؤلف ).
- خالق کبیر ؛ خداوند بزرگ . خالق اکبر.
|| (ع ص ) (در اصطلاح صوفیه و در علم فتوت ) آنکه شرب این از نهر او بوده باشد بی واسطه ای ، یعنی قدحی ازو خورده باشد و لازم نیست که خود مباشر آن شده باشد، بلکه شاید بنفس خود داده باشد و شاید که وکیل او داده باشد،و او بمنزله ٔ پدر است در نسبت ولادت و از این جهت اورا پدر خوانند و شارب را پسر و اسم کبیر بر زعیم قوم اطلاق کنند، و او را شیخ و مقدم و قاید و عتیدو اب و رأس الحزب نیز گویند و عجم او را پیشقدم خوانند. (نفائس الفنون ص 196 و 197). || نزد اهل عربیت قسمی از اشتقاق و ادغام است . (کشاف اصطلاحات الفنون ). رجوع به اشتقاق و ادغام شود. || نزد اهل جفر قسمی از باب و قسمی از مخرج است . (کشاف اصطلاحات الفنون ). || (در اصطلاح عروض ) نام یکی از بحور مستحدث .
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۶۳ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۶ ثانیه
وادی کبیر. [ ی ِ ک َ ] (اِخ ) ۞ وادی الکبیر. رود بزرگی است در اسپانیا. رجوع به وادی الکبیر شود.
عالم کبیر. [ ل َ م ِ ک َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) مراد جهان وجود است . روزگار و دهر و همه ٔ جهان . (ناظم الاطباء). رجوع به عالم صغیر شود.
خمان کبیر. [ خ ُ ن ِ ک َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) نوعی از خمان است . رجوع به خمان شود.
داعی کبیر. [ ی ِ ک َ ] (اِ مرکب ) در اصطلاح باطنیان ، خاصه صباحیه یعنی پیروان حسن صباح یا پیروان «دعوت جدیده » مرتبه ای از مراتب و درجات ...
داعی کبیر. [ ی ِ ک َ ] (اِخ ) حسن بن زید علوی بن محمدبن اسماعیل بن حسن بن زیدبن حسن بن علی صاحب طبرستان و او بسال 250 هَ . ق . در طبرستان ...
رأس کبیر. [ رَءْ س ِ ک َ ] (اِخ )دماغه ای است در شمال دریای عمان در جنوب کوه لانج .
برسق کبیر. [ ب َ س َ ق ِ ک َ ] (اِخ ) امیر سپاهسالار دولت سلطان محمدبن ملک شاه و هم او است که سنجر را پس از جنگ تتش در حدودری به سال 48...
جوشن کبیر. [ ج َ ش َ ن ِ ک َ ](اِخ ) نام دعایی است معروف که بشبهای قدر خوانند:بخصم من که ز کوچک دلی ظفر دیدم همین بس است ببر جوشن کبیر ...
حاجب کبیر. [ج ِ ک َ ] (اِخ ) لقب خوارزمشاه آلتونتاش است « : خوارزم بحاجب کبیر آلتونتاش داد...» (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 406). رجوع به آلتون...
اخفش کبیر. [ اَ ف َ ش ِ ک َ ] (اِخ ) رجوع به اخفش ابوالخطاب ... شود.
« قبلی ۱ ۲ ۳ صفحه ۴ از ۷ ۵ ۶ ۷ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.