اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

کشان

نویسه گردانی: KŠAN
کشان . [ ک َ ] (اِ) خیمه ای که به یک ستون برپا باشد و چادر یک دیرکی . (ناظم الاطباء).خیمه ای را گویند که به یک ستون برپا باشد و گنبدی گویند و گنبدی گویند و چنین خیمه در این روزگار به قلندری معروف و مشهور شده چه درویشان در اعیاد چنین خیمه ها بر در خانه های اعیان زنند و چیزی طلب کنند و سپاهیان خاصه پیادگان لشکر در اسفار هرچند تن در یکی از این گونه خیمه منزل دارند. (از انجمن آرا). آفتاب گردان . || (نف ، ق ) در حال کشیدن . (یادداشت مؤلف ). کشنده که فاعل کشیدن است . (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء). صفت بیان حالت از کشیدن :
فرنگیس را دیدچون بیهشان
گرفته ورا روزبانان کشان .

فردوسی .


بفرمود تا روزبانان کشان
مر او را کشیدند چون بیهشان .

فردوسی .


بخواری ببردش پیاده کشان
دوان و پر از درد چون بیهشان .

فردوسی .


چو دیدند گردان کسی زان نشان
ببردند پیش سکندر کشان .

فردوسی .


گرامیست تن تا بود جان پاک
چو جان شد کشان افکنندش بخاک .

اسدی .


بوی بهشت می دمد ما بعذاب در گرو
آب حیات میرود ما تن خویشتن کشان .

سعدی (دیوان چ مصفا ص 545).


چند نصیحتم کنی کز پی نیکوان مرو
چون نرود که بیدلم شوق همی برد کشان .

سعدی .


نه خود میرود هرکه جویان اوست
بعنفش کشان میبرد لطف دوست .

سعدی (بوستان ).


- کشان برکشان ؛ در حال کشیدن .
|| کشنده . جذب کننده . برنده . بزور برنده . (ناظم الاطباء) : آن را که کمند سعادت کشان می برد چه کند که نرود؟ (گلستان ).
- دامن کشان ؛ کنایه از با طنازی . با عشوه گری :
چون رفته باشم زین جهان باز آیدم رفته روان
گر همچنین دامن کشان بالای خاکم بگذری .

سعدی .


رجوع به دامن کشان شود.
- در پای کشان ؛ به روی زمین کشنده :
بگذشت و نگه نکرد با من
در پای کشان ز کبر دامن .

سعدی .


- موکشان ؛ در حال کشیدن مو با گرفتن موی سر :
موکشان بر لب چه آرد زود
نیز نه بان کندنه ویل و نه وای .

خسروی .


|| ج ِ کش در ترکیباتی چون ، دردکشان ، بارکشان ، می کشان . (از انجمن آرا). || متمایل . مجذوب : از بالشها هنوز بعضی نگرفته بود که تسلیم کرد و بدین سان آوازه ٔ او ... و بسیار کسان کشان جناب او شدند. (جهانگشای جوینی ). || (فعل امر) امر بکشیدن از کشاندن . (از انجمن آرا) :
گوش ما گیر و بدان مجلس کشان .

مولوی .


|| (اِ مرکب ) کهکشان . (یادداشت مؤلف ). رجوع به کهکشان شود.
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۱۸ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۱ ثانیه
پای کشان . [ ک َ / ک ِ ] (نف مرکب ، ق مرکب ) در حال کشیدن پا.- پای کشان آمدن یا رفتن ؛ رفتن با تأنی و بطؤ چنانکه فالج زده ای : رجا گفت ...
پوش کشان . [ ک َ ] (اِخ ) دهی از دهستان ژان بخش دورود شهرستان بروجرد، واقع در 12 هزارگزی شمال باختری دورود و هزارگزی باختر راه شوسه ٔ دورود...
خداه کشان . [ خ ُ ک ُ ] (اِخ ) خداکشان . کشندگان شاه : اولاد ماهویه ٔ مروزی قاتل یزدجرد سوم را الی یومنا هذا خداه کشان می نامند. (تاریخ حمزه ...
این واژه به تازگی اضافه شده است و هنوز هیچ کسی برای آن معنی ننوشته است. برای اینکه برای این واژه معنی بنویسید اینجا کلیک کنید.
زبانه کشان . [ زَ ن َ / ن ِ ک َ / ک ِ ] (نف مرکب ، ق مرکب ) در حال اشتعال . رجوع به زبانه زنان شود.
گردون کشان . [ گ َ ک َ ] (اِخ ) نام محله ای است در بخارا. (اشعار و احوال رودکی تألیف سعید نفیسی ص 391).
کشان رفتن . [ ک َ / ک ِ رَ ت َ ] (مص مرکب ) اِستِفتار. (یادداشت مؤلف ). خود را بسختی کشانیدن . با سختی خود رابه سویی کشیدن چنانکه مجروحی بر...
کشان کردن . [ ک َ / ک ِ ک َ دَ ] (مص مرکب )با خود کشیدن و بردن . حمل کردن . کشیدن : اسب خود را یاوه داند آن جوادو اسب خود او را کشان کرده چ...
« قبلی ۱ صفحه ۲ از ۲ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.