اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

کشان

نویسه گردانی: KŠAN
کشان . [ ک ِ ] (موصول + ضمیر) (از: ک ، مخفف که + شان ، ضمیر) مخفف که ایشان را. (یادداشت مؤلف ) : باران خواهند بوقتی کشان بباید و آن باران بیاید. (حدود العالم ).
بچه گونه گون خلق چندین هزار
کشان پروراند همی در کنار.

اسدی .


منقش جامه هاشان را کشان پوشید فروردین
فروشست از نگار و نقش ماه مهر و آبانش .

ناصرخسرو.


جزای ایشان ... آن است کشان بکشند یا بیاویزند یا دست و پاهاشان مخالف ببرند. (راحة الصدور راوندی ).
بردران ای دل تو ایشان را مایست
پوستشان بر کن کشان جز پوست نیست .

مولوی .


واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۱۸ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۴ ثانیه
پای کشان . [ ک َ / ک ِ ] (نف مرکب ، ق مرکب ) در حال کشیدن پا.- پای کشان آمدن یا رفتن ؛ رفتن با تأنی و بطؤ چنانکه فالج زده ای : رجا گفت ...
پوش کشان . [ ک َ ] (اِخ ) دهی از دهستان ژان بخش دورود شهرستان بروجرد، واقع در 12 هزارگزی شمال باختری دورود و هزارگزی باختر راه شوسه ٔ دورود...
خداه کشان . [ خ ُ ک ُ ] (اِخ ) خداکشان . کشندگان شاه : اولاد ماهویه ٔ مروزی قاتل یزدجرد سوم را الی یومنا هذا خداه کشان می نامند. (تاریخ حمزه ...
این واژه به تازگی اضافه شده است و هنوز هیچ کسی برای آن معنی ننوشته است. برای اینکه برای این واژه معنی بنویسید اینجا کلیک کنید.
زبانه کشان . [ زَ ن َ / ن ِ ک َ / ک ِ ] (نف مرکب ، ق مرکب ) در حال اشتعال . رجوع به زبانه زنان شود.
گردون کشان . [ گ َ ک َ ] (اِخ ) نام محله ای است در بخارا. (اشعار و احوال رودکی تألیف سعید نفیسی ص 391).
کشان رفتن . [ ک َ / ک ِ رَ ت َ ] (مص مرکب ) اِستِفتار. (یادداشت مؤلف ). خود را بسختی کشانیدن . با سختی خود رابه سویی کشیدن چنانکه مجروحی بر...
کشان کردن . [ ک َ / ک ِ ک َ دَ ] (مص مرکب )با خود کشیدن و بردن . حمل کردن . کشیدن : اسب خود را یاوه داند آن جوادو اسب خود او را کشان کرده چ...
« قبلی ۱ صفحه ۲ از ۲ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.