اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

کنف

نویسه گردانی: KNF
کنف . [ ک َ ن َ ] (ع اِ) کرانه و جانب و ناحیه و طرف . (برهان ). جانب و کناره . (غیاث ). کرانه و جانب . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). جانب . (اقرب الموارد) :
هم ز حق ترجیح یابد یک طرف
زآن دو یک را برگزیند زان کنف .

مولوی .


|| بال مرغ . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از برهان ) (از اقرب الموارد). ج ، اکناف . (از اقرب الموارد). || حفظ: یقال انت فی کنف اﷲ؛ ای فی حرزه و ستره . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). حفظ. (آنندراج ). پناه . (غیاث ). حرز و حمایت و ستر و پناه نگاه داشتن . (برهان ) :
ای خیل ادب صف زده اندر کنف تو ۞
ای علم زده بر در فضل تو معسکر.

ناصرخسرو.


مقصود جان تست جهان را که جان تو
زاین رو همیشه در کنف زینهار باد.

مسعودسعد.


تا جان خلق در کنف تن بود عزیز
جان وتن تو در کنف کردگار باد.

مسعودسعد.


بداری همی در کنف خلق را
جهاندار دارادت اندر کنف .

مسعودسعد (دیوان ص 413).


کبک با باز کند شادی در دولت تو
آهو از شیر خورد در کنف عدل تو شیر.

معزی .


و خلایق اقالیم عالم را در کنف رعایت و حمایت او آورده . (کلیله و دمنه ).
جان در کنف شاه است از حادثه نهراسد
عیسی زبر چرخ است از دار نیندیشد.

خاقانی .


در کنف صدر تو است رخت فضایل مقیم
با شرف قدر تست بخت افاضل به کار.

خاقانی .


در کنف درع تو جولان زند
بر سر درع تو که پیکان زند.

نظامی .


آرام یافت در حرم امن وحش و طیر
و آسوده گشت در کنف عدل انس و جان .

(از ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 152).


در ضمان نصرت و کنف قدرت روی باغزنه نهاد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 275). او را در کنف رعایت و حیاطت خویش می داشت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 347).
جود پیدا و وجود از نظر خلق نهان
نام در عالم و خود در کنف سر خدای .

سعدی .


|| سایه . (منتهی الارب ) (آنندراج ). ظل . (برهان ) (اقرب الموارد).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۹ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۱ ثانیه
کنف . [ ک َ ن َ ] (اِ) ریسمان را گویند که از پوست کتان تابند و آن به غایت محکم و مضبوط می باشد. (برهان ). همان کنب است ... یعنی ریسمان که ...
کنف . [ ک َ ] (ع مص ) دست بر سر پیمانه نهادن وقت پیمودن ، تا بگیرد گندم و جز آن . (منتهی الارب ).دست بر سر پیمانه نهادن کیال وقت پیمودن ت...
کنف . [ ک ُ ن ُ ] (ع ص ، اِ) ج ِ کَنوف و کنیف . (ناظم الاطباء). ج ِ کَنیف . (اقرب الموارد). ج ِ کنیف . مستراحها. مبالها. (فرهنگ فارسی معین ) : ...
کنف . [ک ُ ] (ع اِ) ج ِ کَنوف و کَنیف . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (آنندراج ). و رجوع به کُنُف و کَنیف شود.
کنف . [ ک ِ ] (ع اِ) توشه دان شبان که در آن آلات خود را نگاه دارد. (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || کیسه ...
کنف . [ ک ِ ن ِ ] (ص ) (در تداول عامه ) شرم زده وافسرده . وجهه ٔ خود را از دست داده : «دختر یک باره کنف شد و احساس حقارت شدیدی کرد». (فرهنگ ف...
کنف زار. [ ک َ ن َ ] (اِ مرکب ) محلی که کنف بسیار در آن روید (در گیلان و مازندران معمول است ). (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
گنده کنف . [ گ َ دَ / دِ ک َ ن َ ] (اِ مرکب ) ابوطیلون . بنگ کنف . طوق . گوپنبه . رجوع به ابوطیلون و طوق شود.
دام کنف . [ م ِ ک َ ن َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) تورماهی گیری که از بنگ کنف کنند.
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.