گاو خراس . [ وِ خ َ ] (ترکیب  اضافی ، اِ مرکب ) گاوی  که  خراس  بزور آن  گردد. نظیر اسب  خراس  
: در سفر ماه  و سال  چون  نسناس 
لیک  بر جای  همچو گاو خراس . 
سنائی  (سیرالعباد).
خویشتن  بینی  از نهاد و قیاس 
گرد خود گشته ای  چو گاو خراس . 
سنائی .
آن  گاو خراس  بین  همه  سال 
کو چرخ  زند نه  وجد و نه  حال . 
خاقانی .
مانم  بچشم  بسته  به  گاو خراس  لیک 
هستم  ز آب  چشم  چو خر مانده  در خلاب . 
کمال الدین  اسماعیل .
دشمن  شکوه شیر ببیند ز صولتت 
گر زآنکه  چشم  بسته  چو گاو خراس  نیست . 
ابن یمین .
عصار شهر را که  بزیتی  قناعت  است 
گاو خراس  به  بود از گاو عنبرش . 
ملاشانی  تکلو(از آنندراج ).
بدبخت  وجود و روسیاه  عدمم 
بد عهد حدوث  و بی وفایی  قدمم .
هر کس  سوی  مقصد شد [ و ] افسوس  که  من 
چون  گاو خراس  در نخستین  قدمم .
امینی بیک  افشار (از آنندراج ).