گاه  و بیگاه . [ هَُ ] (ق  مرکب ) وقت  و بیوقت . گاه  و بیگه . پیوسته . دایم . همواره  
: جز راست  مگوی  گاه  و بیگاه 
تا حاجت  نایدت  به  سوکند. 
ناصرخسرو.
براینسان  بود یک  هفته  شهنشاه 
بشادی  و برامش  گاه  و بیگاه . 
(ویس  و رامین ).
من  ز خدمت  دمی  نیاسودم 
گاه  و بیگاه  در سفر بودم . 
سعدی  (گلستان ).
حافظ چه  نالی  گر وصل  خواهی 
خون  بایدت  خورد در گاه  و بیگاه . 
حافظ.
||  هیچ . اصلاً (در جمله ٔ منفی ). گاه  و بیگه . رجوع  به  گاه  شود.