اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

گسلیدن

نویسه گردانی: GSLYDN
گسلیدن . [ گ ُ س ِ / س َ دَ ] (مص ) (از: گسل + یدن ، پسوند مصدری + گسیختن ). (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). گسستن و گسیختن :
که بی داور این داوری نگسلد
و بر بی گناه ایچ بد نپشلد.

ابوشکور بلخی (از لغت فرس ص 317).


ز بس بر سختن زرّش بجای مردمان هزمان
ز ناره بگسلد کپّان ز شاهین بگسلد پله .

دقیقی .


همی استخوان تنش بگسلید
رخ او شده چون گل شنبلید.

فردوسی .


از دیدن او سیر نگردد دل نظار
زآن است که نظار همی نگسلد از هم .

فرخی .


بگسلد بر تنگ اسب عشق ِ عاشقان بر تنگ صبر
چون کشدبر اسب خویش از موی اسب او تنگ تنگ .

منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی چ 2 ص 61).


ور بریدستی چو من زیشان طمع
همچو من بنشین و بگسل زین لئام .

ناصرخسرو.


رسالت ملک الروم یاد کنیم اگرچه نه جایگاه است تا سخن نگسلد. (مجمل التواریخ و القصص ). و کوه دماوند است که از صد فرسنگی زمین پیدا شود و برف هرگز بر او نگسلد. (مجمل التواریخ و القصص ).
اگر چو رشته تو هموار کرده ای خود را
ز جویبار تو آب گهر نمی گسلد.

صائب (از آنندراج ).


|| قطع کردن . پاره کردن . گسیختن :
سزد که بگسلم از یار سیم دندان طمع
سزد که او نکند طمع پیر دندان کرو.

کسایی .


پدر پیر گشت و تو برنادلی
نگر تا ز تاج کیی نگسلی .

فردوسی .


بزرگان ایران گشاده دلند
تو گویی که آهن همی بگسلند.

فردوسی .


بر ارغوان قلاده ٔ یاقوت بگسلی
بر مشک بید نایژه ٔ عود بشکنی .

منوچهری .


از تو جهان رنج خویش چون گسلد
چون تو از او طمع خود نمی گسلی .

ناصرخسرو.


چشم از او نگسلم که درتنگی
به دلم نیک نسبتی دارد.

مسعودسعد.


غیر از آن زنجیر یار مقبلم
گر دوصد زنجیر آری بگسلم .

مولوی .


گفتی رگ جان میگسلدزخمه ٔ ناسازش
ناخوشتر از آوازه ٔ مرگ پدر، آوازش .

سعدی (گلستان ).


طمع بند و دفتر ز حکمت بشوی
طمع بگسل و هرچه خواهی بگوی .

سعدی .


- برگسلیدن ؛ برکندن :
ورش همچنان روزگاری هلی
به گردونش از بیخ برنگسلی .

سعدی (بوستان ).


- درگسلیدن ؛ کوتاه کردن . بازداشتن :
بدو گفت دست از جهان درگسل
که پایت قیامت برآید ز گل .

سعدی (بوستان ).


- راه گسلیدن ؛ طی طریق کردن :
بیابان درنورد و کوه بگذار
منازلها بکوب و راه بگسل .

منوچهری .


- فروگسلیدن ؛ فروگسستن . از هم جدا شدن (اعضا) :
جان ترنجیده وشکسته دلم
گویی از غم همی فروگسلم .

رودکی .


- میان گسلیدن ؛ شکستن کمر :
ای نازکک میان و همه تن چو پرنیان
ترسم که در رکوع ترا بگسلد میان .

خسروی .


واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۵ مورد، زمان جستجو: ۰.۰۸ ثانیه
امید گسلیدن . [ اُ گ ُ س ِ / س َدَ ] (مص مرکب ) امید گسستن . نومید شدن : آخر قصد من تویی غایت جهد و آرزوتا نرسد بدامنت دست امید نگسلم . سعدی .م...
دست گسلیدن . [ دَ گ ُ س ِ / س َ دَ ] (مص مرکب ) دست گسستن .- دست از دامن کسی یا چیزی گسلیدن ؛ جدائی کردن . (از آنندراج ). دست برداشتن : شا...
نفس گسلیدن . [ ن َ ف َ گ ُ س َ / س ِ دَ ] (مص مرکب ) نفس گسستن : از بس که شد ضعیف تنم دم نمی زنم ترسم که بگسلد به گلو ناگهان نفس .علی خرا...
پیوند گسلیدن . [ پ َ / پ ِ وَ گ ُ س ِ / س َ دَ ] (مص مرکب ) پیوند گسستن . گسستن ارتباط و اتصال و پیوستگی : دوستان سخت پیمان را ز دشمن باک نیس...
پیمان گسلیدن . [ پ َ / پ ِ گ ُ س ِ دَ ] (مص مرکب ) پیمان گسستن . پیمان شکستن . نقض عهد کردن . خلف وعده کردن . از سر عهد و پیمان رفتن : به دو...
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.