لت ء
نویسه گردانی:
LT ʼ
لت ء. [ ل َت ْءْ ] (ع مص ) دور کردن چیزی را. راندن . || گذشتن . || انداختن تیر. || آرمیدن با زن . || کم کردن . || تیزدادن . || پلیدی انداختن . || تیز نگریستن . || زادن . (منتهی الارب ).
واژه های همانند
۳۲ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۷ ثانیه
لت رود. [ ل َ ] (اِخ ) لت نام رودخانه ای باشد از ملک دیلمان که به لت رود اشتهار دارد. (جهانگیری ) (برهان ).
لت وند. [ ل َوَ ] (اِخ ) دهی از دهستان بالاگریوه ٔ بخش ملاوی شهرستان خرم آباد، واقع در 32هزارگزی خاوری ملاوی ، دارای 130 تن سکنه ، شیعه ٔ فار...
لط. [ ل َطط ] (ع اِ) حمیل . (منتهی الارب ). گردن بند از دانه های حنظل رنگ کرده . یقال : رأیت فی عنقها لطا حسناً. ج ، لطاط. (منتهی الارب ). |...
لط. [ ل َطط ] (ع مص ) چسبیدن به چیزی . لازم گرفتن آن را. (منتهی الارب ). ملازم شدن . (تاج المصادر). || پنهان کردن . || پوشیده داشتن خب...
یک لت . [ ی َ / ی ِ ل َ ] (ص مرکب ) یک لخت . (یادداشت مؤلف ). یک لته . رجوع به یک لخت شود.
لت زدن . [ ل َ زَ دَ ] (مص مرکب ) سیلی زدن . چک زدن .
پی لت . [ ] (اِخ ) مرکز بلوک میان بند در ناحیه ٔ نور مازندران . (جغرافیای سیاسی کیهان ص 299).
لت خوار. [ ل َ خوا / خا ] (نف مرکب ) توسری خور. زبون .
لت کردن . [ ل َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) سیلی زدن . (از تحفه ٔ اهل بخارا). زدن : هرگاه که گشنه یا تشنه می شده اند به مقابر اهل اﷲ میرفته اند و آ...
لت کومه . [ ل َ م َ ] (اِخ ) دهی از دهستان شهریاری بخش چهاردانگه ٔ شهرستان ساری ، واقع در 41 هزارگزی جنوب خاوری بهشهر و شمال رودخانه ٔ نکا، ...