مالیدن . [ دَ ] (مص ) لمس  کردن  و مس  نمودن  و دست  یاافزار بر چیزی  کشیدن  و دلک  کردن . (ناظم  الاطباء). دست  کشیدن  روی  چیزی . چیزی  را در دست  مکرر فشار دادن . مس  کردن . لمس  کردن . (فرهنگ  فارسی  معین ). در اوستا، مرزئیتی ، مرز 
 ۞  (جاروب  شده )، پهلوی ، مرزیشن  
 ۞  (جماع ). مرزیتن  
 ۞  (جماع  کردن )، مالیتن 
 ۞ ، مالیشن  
 ۞ ؛ هندی  باستان ، مارشتی ، مرز 
 ۞  (پاک  کردن )، کردی ، مالین  
 ۞  (جاروب  کردن )، بلوچی ، ملنغ، ملغ 
 ۞  (ساییدن ، مالیدن ، مخلوط کردن )، استی ، مارزین  
 ۞  (جاروب  کردن ). (از حاشیه ٔ برهان  چ  معین ). مسح . عَرک . دلک . فَرک .مَجیدَن . (یادداشت  به  خط مرحوم  دهخدا) 
: به  پستانش  بر دست  مالید و گفت 
به  نام  خداوند بی یار و جفت . 
فردوسی .
ز خون  مژه  خاک  را کرد لعل 
همی  روی  مالید بر سم  و نعل . 
فردوسی .
چو آگاه  گشت  از همه  گفتگوی 
بمالید بر تخت  او چشم  و روی . 
فردوسی .
زن  فرخ  پاک  یزدان پرست 
دگر باره  مالید بر گاو دست . 
فردوسی .
یکی  دبه  درافکندی  به  زیر پای  اشترمان 
یکی  بر چهره  مالیدی  مهار ماده ٔ مارا. 
عمعق  (یادداشت  به  خط مرحوم  دهخدا).
دست  می مالید بر اعضای  شیر
پشت  و پهلو گاه  بالا گاه  زیر. 
مولوی .
درویشی  را دیدم  که  سر بر آستان  کعبه  همی  مالید. (گلستان ).
-  
مالیدن  رخ  به  خاک  یا بر خاک  ؛ چهره  بر خاک  سودن . کنایه  از اظهار نهایت  بندگی  و فرمانبرداری  است . سجده  کردن  و نماز بردن  
: سیاوش  به  پیش  جهاندار پاک 
بیامد بمالید رخ  را به  خاک . 
فردوسی .
وز آن  پس  بمالید برخاک  روی 
چنین  گفت کای  داور راستگوی . 
فردوسی .
چو بهرام  را دید فرزند اوی 
پیاده  بمالید بر خاک  روی . 
فردوسی .
- مالیدن  رخ  بر زمین  یا اندر زمین ، رجوع  به  ترکیب  قبل  شود 
:فراوان  بمالید رخ  بر زمین 
همی  خواند بر کردگارآفرین . 
فردوسی .
زبالا فرو برد سرپیش  اوی 
همی  بر زمین  بر بمالید روی . 
فردوسی .
بسی  آفرین  از جهان  آفرین 
بخواند و بمالید رخ  بر زمین . 
فردوسی .
جهانجوی  پیش  جهان  آفرین 
بمالید چندی  رخ  اندر زمین . 
فردوسی .
-  
مالیدن  چشم  ؛ دست  کشیدن  به چشم ، نیک  دیدن  را. (از یادداشت  به  خط مرحوم  دهخدا).کنایه  است  از به  دقت  نگریستن  به سوی  چیزی  
: سوی  راستم  من  برآ سوی  من 
یکی  بنگر و چشم  کورت  بمال . 
ناصرخسرو.
سگ  به  نطق  آمد که  ای  صاحب  کمال 
بی حیا من  نیستم  چشمت  بمال . 
شیخ  بهائی  (یادداشت  به  خط مرحوم  دهخدا).
-  
مالیدن  مژگان  .رجوع  به  ترکیب  قبل  شود 
: چو مژگان  بمالید و دیده  بشست 
در غار تاریک  چندی  بجست . 
فردوسی .
 ||  فشردن  دو چیز با پس  و پیش  بردن  چیز زبرین  یا زبرین  و زیرین  هردو. فشردن  دو چیز، با حرکت  دادن  آن  دو. (یادداشت  به  خط مرحوم  دهخدا) 
:  و هفت  خوشه ٔ گندم  دید رسیده  چون  مالید هیچ  بیرون  نیامد. (قصص  الانبیاء ص 
76). و هفت  خوشه ٔ سبز و ضعیف  دید چون  بمالید گندم  بیرون  آمد. (قصص  الانبیاء ص 
76).  ||  تنبیه  و گوشمال  دادن ، گویند او را بسیار مالیدم  و این  مجاز است . (آنندراج ). گوشمالی  دادن . تنبیه  کردن . (ناظم  الاطباء). المعارکه  و العراک ؛ یکدیگر را مالیدن  به  جنگ . (زوزنی ) 
:  زیاد به  بصره  آمد... و به  امیری  بنشست  و شهر بیارامید و هرکه  را بیافت  از اهل  غوغا و دزدان  بکشت  و هرکه  را حدی  واجب  شده  بود بزد و دست  بازداشت  و اهل  فساد را بمالید تا همه  بگریختند (بلعمی ).
خلاف  تو مالید گرگانیان  را
به  جوی  هزار اسب  و دشت  سدیور. 
فرخی .
امیر گفت  سپاهسالار بباید رفت  و گذر بر مفسدان  ساربانان  تنگ  باید کرد با لشکری  و ایشان  را بمالید و سوی  بلخ  رفت . (تاریخ  بیهقی  چ  ادیب  ص 
447). خواجه  این  را سخت  خواهان  بود که  بهانه  می جست  بر حصیری  تا وی  رابمالد. (تاریخ  بیهقی  چ  ادیب  ص 
158). مردم  ماپذیره  رفتند و ایشان  را بمالیدند تا دورتر شدند. (تاریخ  بیهقی  چ  ادیب  ص 
630). جنگ  کردند و نیک  بکوشیدند و معظم  لشکر امیر سبکتکین  را نیک  بمالیدند. (تاریخ  بیهقی  چ  ادیب  ص 
203).
به  داد و دهش  کوش  و نیکی  سگال 
ولی  را بپرور عدو را بمال . 
اسدی .
دایم  هندوان را به  ترکان  مالیدی  
 ۞  و ترکان  را به  هندوان . (قابوسنامه ).
در آرزوی  خویش  بمالید ترا مال 
چون  گوش  وی  ای  سوختنی  سخت نمالی . 
ناصرخسرو.
ای  بسا مالیده  مردان  را به قهر
پیشت  آمد روزگار مرد مال . 
ناصرخسرو.
ترا مالیدن  شیران  بیشه 
بدان  شیران  یغما و تتار است . 
مسعودسعد.
گر نمالیمشان  به  رای  و به  هوش 
ملک  را چشم  بد بمالد گوش . 
نظامی .
بازگو تا چون  سگالیدی  به  مکر
آن  عوان  را چون  بمالیدی  به  مکر. 
مولوی .
-  
مالیدن  گوش  ؛ در میان  دو انگشت  فشردن  گوش . مالش  دادن  آن . (یادداشت  به  خط مرحوم  دهخدا) 
: چند بردارد این  هریوه  خروش 
نشود باده  بر سرودش  نوش 
راست  گویی  که  در گلوش  کسی 
پوشکی  را همی  بمالد گوش . 
شهید (یادداشت  ایضاً).
یکی  گوش  کودک  بمالید سخت 
که  ای  بوالعجب  رای  برگشته  بخت . 
سعدی .
برآوردم  از هول  و دهشت  خروش 
پدر ناگهانم  بمالید گوش . 
سعدی .
-  || به  مجاز، تنبیه  کردن . مجازات  کردن . (یادداشت  به  خط مرحوم  دهخدا) 
: در آرزوی  خویش  بمالید ترا مال 
چون  گوش  وی  ای  سوختنی  سخت  نمالی . 
ناصرخسرو.
گر نمالیمشان  به  رای  و به  هوش 
ملک را چشم  بد بمالد گوش . 
نظامی .
غلامی  به  مصر اندرم  بنده  بود
که  چشم  از حیا در بر افکنده  بود
کسی  گفت  هیچ این  پسر عقل  و هوش 
ندارد، بمالش  به  تعلیم  گوش . 
سعدی .
-  
باز مالیدن  ؛ گوشمالی  دادن . تنبیه  کردن : با پنجاه  هزار مردآهن پوش  سخت  کوش  جمله ٔ لشکرهای  عالم  را بازمالید و کلی  ملوک  عصر را در گوشه  نشاند. (چهار مقاله ).
 ||  مشتمال  کردن . (ناظم  الاطباء). مشت  و مال  دادن . (فرهنگ  فارسی  معین ) 
:  و تن  را مالیدن  از کاهلی  سخت  سودمند بود. (منتخب  قابوسنامه  ص 
37). اندر گرمابه  شود... و آب  خوش  نیم گرم  چنانکه  پوست  را خوش  آید به  کار دارند ولختی  دیگر بمالند مالیدنی  نرم  و آهسته  و اندر میانه ٔ مالیدن  دست  و پای  و عضله  و اندامها بکشد... (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ، یادداشت  به  خط مرحوم  دهخدا). نخست  دست و پای  و پشت  ریاضت کننده  بمالند مالیدنی  معتدل . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ، یادداشت  ایضاً).
-  
مالیدن  استرداد ؛ و چون  از ریاضت  باز ایستد اندر گرمابه  شود و اندر خانه ٔ میانین  بنشیند و آب  خوش  نیم گرم  چنانکه  پوست  را خوش  آید به  کار دارند و لختی  دیگر بمالند و مالیدنی  نرم  و آهسته  و اندر میانه ٔ مالیدن ، دست  و پای  و عضله  و اندامها بکشد و بیازد نیک  و نفس  بازکشد و لختی  فروگیرد نفس  را تا باقی  فضول  که  به  حرکت  ریاضت  گداخته  بود به  مسام  بیرون  آید و به  تحلیل  خرج  شود و اگر این مالیدن  هم  به  روغن  باشد صواب  بود. و این  مالیدن  را طبیبان  مالیدن  استرداد گویند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ، یادداشت  به  خط مرحوم  دهخدا).
-  
مالیدن  استعداد ؛ پیش  از آنکه  ریاضت  کند، نخست  دست  و پای  و پشت  ریاضت  کننده  بمالند، مالیدنی  معتدل  بدستهای  مختلف  یا به  خرقه ٔ درشت  پس  به  روغن  عذب  چون  روغن  بادام  و روغن  کنجد تازه  عضله های  او را چرب  کنند وبه  آهستگی  می مالند پس  عضله ها را با روغن  بفشارند فشاردنی  معتدل  چندانکه  قوت  مالیدن  و تری  روغن  به  عضله  برسد، پس  به  ریاضت  مشغول  شود و این  مالیدن  را طبیبان مالیدن  استعداد گویند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ، یادداشت به  خط مرحوم  دهخدا).
 ||  آلودن  و اندودن  و طلا کردن . (ناظم  الاطباء). چیزی  (مانند رنگ  و روغن ) را روی  جسمی  کشیدن . (فرهنگ  فارسی  معین ). طلی  کردن . (زمخشری ، یادداشت  به  خط مرحوم  دهخدا) 
:  و آب  دهن  او را برگرفت  و برخود مالید، در ساعت  نیکو شد. (قصص  الانبیاء ص 
91).
پیرمردی  ز نزع  می نالید
پیر زن  صندلش  همی  مالید. 
سعدی .
-  
درمالیدن  یا اندرمالیدن  ؛ اندودن  
:  وآن  روغن  را به  آماس  صفرایی  اندر مالند. (نوروزنامه ،یادداشت  به  خط مرحوم  دهخدا).
خاکپای  تو چو تسبیح  به  رخ  درمالم 
خط دست  تو چو تعویذ به  بر درگیرم . 
خاقانی .
 ||  بر حلق  و گلو، خنجر و کارد و امثال  آن  مالیدن ؛ عبارت  از راندن  و ذبح  کردن  است . (آنندراج ). مشتن  و حرکت  دادن  کارد را به  پیش  و پس  چنانکه  در هنگام  ذبح  کردن  چنین  می کنند. (ناظم  الاطباء) 
: شبانگه  کارد بر حلقش بمالید
روان  گوسفند ازوی  بنالید. 
سعدی  (از آنندراج ).
 ||  بالا زدن ، دوتا کردن چنانکه  آستین  و پاچه ٔ شلوار و غیره  را. (یادداشت  به خط مرحوم  دهخدا). و رجوع  به  ورمالیده  و مالیده  شود. ||  ستردن . پاک  کردن  
:  جبرئیل  عرق  او را 
 ۞  بمالید. (ابوالفتوح  ج 
3 ص 
311).  ||  نکوهیدن . ملامت  کردن . تعییب  کردن . (یادداشت  به  خط مرحوم  دهخدا) 
:  نامه  کرد که  عبداﷲبن  عباس  بدین  خواسته ٔ بیت المال  دست  دراز کرد. علی  نامه ای  کرد سوی  عبداﷲبن  عباس  و او را بمالید و گفت  اگر به  خواسته ٔ بیت المال  دست  فراز کنی  من ترا عقوبت  کنم . (بلعمی ).
بپرس  از وی  که  چون  بوده ست  حالش 
پس  آنگه  هم  به  گفتاری  بمالش . 
(ویس  و رامین ).
پیوسته  او را به  نامه ها مالیدی  و پند می داد که  ولیعهدش  بود. (تاریخ  بیهقی ، یادداشت  به  خط مرحوم  دهخدا). من  
 ۞  آغازیدم  عربده  کردن  و او را مالیدن  تا چرا حد ادب  نگاه  نداشت  پیش  خوارزمشاه . (تاریخ  بیهقی  چ  ادیب ، ص 
337).
-  
باز مالیدن  ؛ ملامت  کردن . سرزنش  کردن . نکوهیدن  
:  بر لفظ بزرگوار چنین  راند که  حقیقت  این  است که  تاج الدین  گفت  و مرا باز مالید که  هزیمت  و نصرت  وقهر و ظفر از ملک  تعالی  می باید دید. (راحة الصدور).
-  
مالیدن  به  حجت  ؛ افحام ، مفحم  کردن . (یادداشت  به  خط مرحوم  دهخدا). در بحث  و جدل  مغلوب  کردن  
:  تا نوشروان  با او 
 ۞  مناظره  کرد و او را به  حجت  مالید و بکشت .(بیان الادیان ، یادداشت  به  خط مرحوم  دهخدا).
 ||  صلایه  کردن . (یادداشت  به  خط مرحوم  دهخدا). سودن  و نرم  کردن  
:  گشنیز تر اندر هاون  بمالند تا چون  مرهم  شود و ضماد کنند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ، یادداشت  به  خط مرحوم  دهخدا). و اگر اندر سینه  سوزشی  و حرارتی  باشد موم روغنی  سازند از موم  مصفی  و روغن  گل  و آب  خیار و آب  کدو و آب  برگ  خرفه ٔ فشرده  همه  را اندر هاون  بمالند وخرقه ای  بدان  تر کنند و سرد کنند و بر سینه  نهند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ، یادداشت  ایضاً).  ||  تیمار کردن . قشو کردن . (یادداشت  به  خط مرحوم  دهخدا) 
: بمالید شبدیز و زین  برنهاد
سوی  گلشن  آمد ز می  گشته  شاد. 
فردوسی .
بیامد بمالید و زین  برنهاد
شد از رخش  رخشان  و از شاه  شاد. 
فردوسی .
نوازید و مالید و زین  برنهاد
بر او برنشست  آن  یل  نیوزاد. 
فردوسی .
بدو گفت  کاه  آر و اسبش  بمال 
چو شانه  نداری  به  پشمین  جوال . 
فردوسی  (یادداشت  به  خط مرحوم  دهخدا).
 ||  پایمال  کردن .لگدمال  کردن . زیرپای  فشردن  و له  کردن  
: روز دگر آنگهی  به  ناوه  و پشته 
در بن  چرخشتشان  بمالد حمال 
باز لگدکوبشان  کنند همیدون 
پوست  کنند از تن  یکایک  بیرون . 
منوچهری  (دیوان  چ  دبیرسیاقی  چ  1 ص 135).
و پیل  نر را از آن  ما که  پیش  کار بود به  تیرو زوبین  افگار و غمین  کردند که  از درد برگشت  و روی  به  ما نهاد و هرکه  را یافت  می مالید از مردم  ما. (تاریخ  بیهقی  چ  فیاض  ص 
458).
دل  من  از جفای  خود ممال  زیر پای  خود
که  بدکنی  به  جای  خود که  اندروست  جای  تو. 
خاقانی .
من  آن  مورم  که  در پایم  بمالند
نه  زنبورم  که  از نیشم  بنالند. 
سعدی .
-  
باز مالیدن  ؛ لگدکوب  کردن  
:  و چنان  شد که  زوبین  به  مهد وپیل  ما رسید و غلامان  سرای  ایشان  را باز می مالیدند. (تاریخ  بیهقی  چ  فیاض  ص 
458).
||  تماس  پیدا کردن . تصادف  (دو اتومبیل  با یکدیگر بنحوی  که  قسمتی  از تنه ٔ یکی  با دیگری  مماس  شود و آن  را تو ببرد و یا رنگش  را بتراشد).(فرهنگ  لغات  عامیانه ٔ جمال زاده ).  ||  زدودن  و جلا دادن  و صیقل  کردن . (ناظم  الاطباء).  ||  به  قالب  درآوردن  و ساختن : خشت  مالیدن . (یادداشت  به  خط مرحوم  دهخدا).  ||  برابر کردن  زمین .  ||  قلبه  راندن . (ناظم  الاطباء). شخم  کردن . (از فرهنگ  جانسون ).  ||  خمیر کردن . (ناظم  الاطباء) (از فرهنگ  جانسون ).