مرد. [ م َ ] (اِ) 
 ۞  انسان  نرینه . آدمیزاد نر. جنس  نر از انسان . نوع  نر از آدمی . مقابل  زن  که  نوع  ماده  است . (ناظم الاطباء) 
: مردیش  مردمیش  را بفریفت 
مرد بود از دم  زنان  نشگیفت . 
نظامی .
 ||  انسان  نرینه ٔ به  حد بلوغ  رسیده . که  بالغ شده  است  و زن کرده  است . مقابل  پسر بچه  و پسر 
:  و از همه ٔ این  ناحیت  مردان  و کنیزکان  و غلامان  آراسته  ببازار آید. (حدود العالم ).
بنده ٔ مراد دل  نبود مردم 
مردان  مگوی  مرد و صبا یارا. 
ناصرخسرو.
طفلی  هنوز بسته ٔ گهواره ٔ فنا
مرد آن  زمان  شوی  که  شوی  از همه  جدا. 
خاقانی .
 ||  شوی . شوهر. زوج . حلیل  
: بسان  زنان  مرد باید ترا
کجا مرد دانا ستاید ترا. 
فردوسی .
ترا خود همی مرد باید چو زن 
میان  یلان  لاف  مردی  مزن . 
فردوسی .
 ||  (ص ) شجاع . دلیر. دلاور. مبارز. هنری . اهل  ننگ  و نبرد. غیور. بی باک  و نترس ، مقابل  نامرد به معنی  جبون  و ترسو و بی غیرت  
: حاتم  طائی  توئی  اندرسخا
رستم  دستان  توئی  اندرنبرد
نی  که  حاتم  نیست  با جود تو راد
نی  که  رستم  نیست  در جنگ  تو مرد. 
رودکی .
چنین  گفت  موبد که  ای  نیکبخت 
گرامی  به  مردان  بود تاج  و تخت . 
فردوسی .
ز ترکان  سواری  بیامد چو گرد
خروشید کای  نامداران  مرد. 
فردوسی .
خروشید کای  نامداران  مرد
کدام  از شما آید اندرنبرد. 
فردوسی .
سیستان  خانه ٔ مردان  جهان  است  و بدوست 
شرف  خانه ٔ مردان  جهان  تا محشر. 
فرخی .
پسر دیگر خوارزمشاه  مردتر از هارون  بود. (تاریخ  بیهقی  ص  
316). هم  نام  دارد و هم  مردم  و مال  و هم  به  تن  خویش  مرداست . (تاریخ  بیهقی  ص  
400).
هر که  او مرد بود باک  ندارد ز غمی 
هر که  او شیر بود مست  نگرددز بتی . 
سنائی .
اندرین  ره  که  راه  مردان  است 
هر که  خود را شناخت  مرد آن  است . 
سنائی .
مرگ  اگر مرد است  آید پیش  من 
تاکشم  خوش  در کنارش  تنگ  تنگ . 
مولوی  (کلیات  شمس  ج 3 ص 142).
بر خاک  ره  نشستن  سعدی  عجب  مدار
مردان  چه  جای  خاک  که  در خون  تپیده اند. 
سعدی .
گر من  از سنگ  ملامت  رو بگردانم  زنم 
جان  سپر کردند مردان ناوک  دلدوز را. 
سعدی .
در کژاغندمرد باید بود
بر مخنث  سلاح  جنگ  چه  سود.
سعدی .
مگو مرد، صد کشتم  اندر نبرد
یکی  زنده  کن  تات  خوانند مرد. 
امیرخسرو.
مردان  عنان به  دست  توکل  نداده اند
تو سست  عزم  در گرو استخاره ای . 
صائب .
 ||  راد. بزرگوار. باشخصیت . آدم  حسابی . مقابل  نامرد به معنی  ناکس  و ناقابل  و سفله  
: از صد هزار دوست  یکی  دوست  دوست  نه 
وز صد هزار مرد یکی  مرد مرد نی . 
شاکر بخاری .
زدن  مرد را تیغ بر تارخویش 
به  از بازگشتن  ز گفتار خویش . 
بوشکور.
مرد باید که  کند سعی  در این  باب  همی 
تا خداوند پدیدار کندتان  سببی . 
منوچهری .
خردمند آن  کسی  را مرد خواند
که  راز خود نهفتن  می تواند. 
فخرالدین  اسعد.
مرد آن  است  که  پس  از مرگش  نامش  زنده  بماند. (تاریخ  بیهقی  ص  
372). هرون  همه ٔ راه  می گفت : مرد این  است ، و پس  از آن  حدیث  پسر سمک  بسیار یاد کردی . (تاریخ  بیهقی  ص 
526).
صد و اند ساله  یکی  مرد غرچه 
چرا شصت  و سه  زیست  آن  مرد تازی .
ابوالطیب  مصعبی  (از تاریخ  بیهقی  ص 
384 چ  ادیب ).
طمع آرد به  مردان  رنگ  زردی 
طمعرا سر ببر گر مرد مردی . 
ناصرخسرو.
خوب سخن  جوی  چه  جوئی  ز مرد
نیکوی  و فربهی  و لاغری . 
ناصرخسرو.
هر که  نداند که  کدام  است  مرد
همچو ستوران  زدر رحمت  است . 
ناصرخسرو.
هر کو ز مراد کم  کند مرد شود
کم  کن  الف  مراد تا مرد شوی . 
خواجه  عبداﷲ انصاری .
اندر این  ره  که  راه  مردان  است 
هر که  خود را شناخت  مرد آن  است . 
سنائی .
مرد باید که عیب  خود بیند. 
سنائی .
هر که  بی باکی  کند در راه  دوست 
رهزن  مردان  شد و نامرد اوست . 
عطار.
کار مردان  تحمل  است  و قرار
من  کیم  خاک  پای  مردانم . 
سعدی .
روی  طمع از خلق  بپیچ  ار مردی 
تسبیح  هزار دانه  در دست  مپیچ . 
سعدی .
تو بر روی  دریا قدم  چون  زنی 
چومردان  که  بر خشک  تردامنی . 
سعدی .
ترا که  گفت  که  سعدی  نه  مرد عشق  تو باشد
گر از وفات  بگردم  درست  شد که  نه  مردم . 
سعدی .
مردی  که  هیچ  جامه  ندارد به  اتفاق 
بهتر ز جامه ای  که  در او هیچ  مرد نیست . 
سعدی .
عاشق  بی طلب  چه  گرد کند
مرد باید که  کار مرد کند. 
اوحدی .
گر بر سر نفس  خود امیری  مردی 
بر کور و کر ار نکته  نگیری مردی 
مردی  نبود فتاده  را پای  زدن 
گر دست  فتاده ای  بگیری  مردی . 
پوریای  ولی .
 ||  (اِ)سپاه . لشکر. (یادداشت  مرحوم  دهخدا) 
: ز دریا به  دریا همه  مرد بود
رخ  ماه  و خورشید پرگرد بود. 
فردوسی .
مرد شارستان  با امیر ابوالفضل  فرود آمد و سپاه  مودود به  هزیمت  برفت . (تاریخ  سیستان  ص  
368). تا آخرالامر تاج الدین  بشد، مرد اوق  و سیستان  بیشتر بروی  گشتند و بیشتر سالاران  بروی  گشتند. (تاریخ  سیستان  ص 
390).  ||  سپاهی . لشکری . مرد جنگی : و این  ناحیت  را مقداربیست  هزار مرد است  که  با ملکشان  بر نشینند. (حدود العالم ).
مر او را ز صدگونه  خوبی  و ناز
فرستاد نزدیک  صد مرد باز. 
اسدی .
سپه  سالاری  بود که  به  مبارزی  او را با هزار مرد برابر نهاده  بودند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی  ص 
102). و بندویه  با چند بزرگان  دیگر به  وی پیوستند با چهل  هزار مرد. (فارسنامه  ابن بلخی  ص 
102).و اکنون  استخر دیهکی  است  که  در آنجا صد مرد باشد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی  ص 
127).
مگو مرد صد کشتم  اندر نبرد
یکی  زنده  کن  تات  خوانند مرد. 
امیرخسرو.
 ||  فرستاده . چاکر. نوکر که  در تداول  امروز آدم  گویند. (یادداشت  مرحوم  دهخدا). گماشته . قاصد. مأمور 
: سبک  مرد بهرام  را پیش  خواند
وز آن  نامدارانش  برتر نشاند. 
فردوسی .
چو بشنید این  سخن  مرد شهنشاه 
ندید از دوستی  رنگی  در آن  ماه . 
فخرالدین  اسعد.
چون  از شهرتون  برفتیم  آن  مرد گیلکی  [ یعنی  رکاب دار امیر گیلکی  ] مرا حکایت  کرد. (سفرنامه  چ  
3 دبیرسیاقی  ص  
170).
 ||  توسعاً، شخص . فرد. کس . انسان . آدمی . آدمیزاد 
: چاه  دم  گیر و بیابان  و سموم 
تیغ آهخته  سوی  مرد نوان . 
خسروانی .
به  شاه راه نیاز اندرون  سفر مسگال 
که  مرد کوفته  گردد بدان  ره  اندرسخت . 
کسائی .
بسان  زنان  مرد باید ترا
کجا مرد دانا ستاید ترا. 
فردوسی .
بوالقاسم  کثیر و بوسهل  زوزنی  گفتند بونصر نه  از آن  مردان  باشد که  چنین  کند. (تاریخ  بیهقی  چ  ادیب  ص 
610). اگر این  مرد به  این  هنر نبودی  کی  زهره  داشتی  متنبی  که  وی  را چنین  سخن  گفتی . (تاریخ  بیهقی  چ  ادیب  ص 
392). من  نه  از آن  مردانم  که  به  هزیمت  شوم . (تاریخ  بیهقی  ص 
350). و لکن  این  نمط که  از تخت  ملوک  به  تخت  ملوک  باید نبشت  دیگر است  و مرد آنگاه  آگاه  شود که  نبشتن  گیرد. (تاریخ  بیهقی ).
و آنکو نکند طاعت  علمش  نبود علم 
زرگر نبود مردچو بر زر نکند کار. 
ناصرخسرو.
که  پدید است  در جهان  باری 
کار هر مرد و مرد هر کاری . 
سنائی .
چون  مرد دانا و توانا باشد مباشرت  کاربزرگ ... او را رنجور نگرداند. (کلیله  و دمنه ).
مرد ز بیدولتی افتد به  خاک 
دولتیان  را به  جهان  در چه  باک . 
نظامی .
مرد کز صید ناصبور افتد
تیر او از نشانه  دور افتد. 
نظامی .
ای  بسا دردها که  بر مرد است 
همه  جانداروئی  در آن  درد است . 
نظامی .
ز آتش  تنها نه  که  از گرم  و سرد
راستی  مردبود درع  مرد. 
نظامی .
نور هر دو چشم  نتوان  فرق  کرد
چون  که  در نورش  نظر انداخت  مرد. 
مولوی .
گرمتر شد مرد ز آن  منعش  که  کرد
گرمتر گردد همی  از منع مرد. 
مولوی .
توان  شناخت  به  یکروز در شمایل  مرد
که  تا کجاش  رسیده ست  پایگاه  علوم . 
سعدی .
مزاجت  تر و خشک  و گرم  است  و سرد
مرکب  از این  چار طبع است  مرد. 
سعدی .
که  همتای  او در کرم  مرد نیست 
چو اسبش  به  جولان  و ناورد نیست . 
سعدی .
 ||  او. مشارالیه . (یادداشت  مرحوم  دهخدا) 
: به  موبد چنین  گفت  هرمز که  مرد [ بهرام  ]
دل  شیر دارد به  روز نبرد. 
فردوسی .
و آخر چون  کار به  آخر رسید چشم  بد بدو خورد که  محمودیان  از حیله  نمی آسودند تا مرد را بیفکندند. (تاریخ  بیهقی  چ  ادیب  ص 
138). و بد گمانی  مرد زیادت  گردید. (تاریخ  بیهقی  چ  ادیب  ص  
87). و آخرش  آن  آمد که  عمل  بست  بدو دادند که  مرد از بست  بود و در آن  شغل  فرمان  یافت . (تاریخ  بیهقی  چ  ادیب  ص  
254).
گرمتر شد مرد زان  منعش  که  کرد. 
مولوی .
 ||  (ص ) اهل . درخور. شایسته . دارای  اهلیت  
: ترا پیشه  دام  است  بر آبگیر
نه  مرد سنانی  نه  کوپال  و تیر. 
فردوسی .
بدو گفت  مرد شبستان  نیم 
مجویم  که  با بند و دستان  نیم . 
فردوسی .
مرد جنگ  است  چو پیش  آید جنگ 
مرد کار است  چو پیش  آید کار. 
فرخی .
ما مرد شرابیم  و کبابیم  و ربابیم 
خوشا که  شراب  است  و کباب  است  و رباب  است . 
منوچهری .
من  همانا که  نیستم  سره  مرد
چون  نیم  مرد رود و مجلس و کاس . 
ناصرخسرو.
شرط است  که  چون  مرد ره  درد شوی 
خاکی تر و ناچیزتر از گرد شوی . 
خواجه  عبداﷲ انصاری .
تا گنجه  را ز خاک  براهیم  کعبه ای  است 
مردان  کعبه  گنجه نشینی  گزیده اند. 
خاقانی .
تخت  بلقیس  جای  دیوان  نیست 
مرد آن  تخت  جز سلیمان  نیست . 
نظامی .
همچو گوئی  بود سرگردان  مدام 
هرکه  خود را مرد این  میدان  نمود. 
عطار.
سعدی  تو نه  مرد خانقاهی 
من  چون  تو قلندری  ندیدم . 
سعدی .
من  با تو نه  مرد پنجه  بودم 
افکندم  و مردی  آزمودم . 
سعدی .
ترا که  گفت  که  سعدی  نه  مرد عشق  تو باشد
گر از وفات  بگردم  درست  شد که  نه  مردم . 
سعدی .
اگر مرد لهو است  و بازی  و لاغ 
قویتر شود دیوش  اندردماغ . 
سعدی .
بارت  بکشم  که  مرد معنی 
درباخت  سر و سپر نینداخت . 
سعدی .
ما مرد زهد وتوبه  و طامات  نیستیم 
با ما به  جام  باده ٔ صافی  خطاب  کن . 
حافظ.
 ||  صاحب . دارا. دارنده  
: خردمند گوید که  مرد خرد
به  هنگام  خویش  اندرون  بنگرد. 
بوشکور.
نه آزار دارم  ز کار سپاه 
نه  اندر شما هست  مرد گناه . 
فردوسی .
چه  درویش  باشی  چه  مرد درم .
چه  افزون  بود زندگانی  چه  کم . 
فردوسی .
چه  گفت  آن  هنرمند مرد خرد
که  دانا ز گفتار او برخورد. 
فردوسی .
 ||  (اِ) مأمور. گماشته  بر کاری . منصوب  به  امری . (یادداشت  مرحوم  دهخدا) 
: آمد این  شبدیز با مرد خراج 
در بجنبانید با بانگ  و تلاج . 
طیان .
 ||  حریف . هماورد.
-  
مرد کسی یا کاری  بودن  ؛ حریف  او بودن . از عهده ٔ آن  برآمدن  
: همی  راند نستوه  دل  پر ز درد
نبد مرد بهرام  روز نبرد. 
فردوسی .
عقل  نبود مرد این  بار گران 
نیست  بازویش  حریف  این  کمان . 
 (از آنندراج ).
گفت  شاها بدان  و آگاه  باش  که  زنگیان  بی عقل  باشند و لند مرد این  کار نبود. (اسکندرنامه ٔ خطی ). گفت  آمده ام  تا جالوت  را بکشم  گفتند کودکی  مکن  تو چه  مرد وی  باشی . (قصص  الانبیاء ص  
148).
که  پدید است  درجهان  باری 
کار هر مرد و مرد هر کاری . 
سنائی .
اگر مرد عشقی  ره  خویش  گیر
وگرنه  ره  عافیت  پیش  گیر. 
سعدی .
دل  من  نه  مردآن  است  که  با غمش  برآید
مگسی  کجا تواند که  بیفکند عقابی . 
سعدی .
سینه ٔ تنگ  من  و بار غم  او هیهات 
مرد این  بار گران  نیست  تن  مسکینم . 
حافظ.
نه  مرد صدمه ٔ عشقی  ز سرحد هوس بگذر
هوای  سیر دریا داری  از ساحل  تماشا کن . 
کلیم  (آنندراج ).
-  
مردان  راه  ؛ سالکان  طریق  حق  
: چنین  نقل  دادم  ز مردان  راه 
گدایان  منعم  فقیران  شاه . 
سعدی .
شنیدم  که  مردان  راه  خدای 
دل  دشمنان  هم  نکردند تنگ . 
سعدی  (کلیات  چ  فروغی  ص 55).
-  
مردان  مرد ؛ شجاعان . دلیران  
:یلان  را بباشد همه  روی  زرد
همه  لرزه  افتد به  مردان  مرد. 
دقیقی .
برادرش  را خواند فرشیدورد
سپاهی  برون  کرد مردان  مرد. 
دقیقی .
ببینی  کنون  کار مردان  مرد
کزین  پس  نجوئی  به  ایران  نبرد. 
فردوسی .
به  فرجام  گفتی  ز مردان  مرد
تنی  چند بگزین  ز بهر نبرد. 
فردوسی .
بسی  رنج  بردند مردان  مرد
که  زین  باره ٔ دژ برآرند گرد. 
فردوسی .
سلیح  است  و گنج  است  و مردان  مرد
کز آتش  به  خنجر برآرند گرد. 
فردوسی .
همه  گرزداران  و مردان  مرد
همه  شیرمردان  روز نبرد. 
فردوسی .
و سیومرد را گفتندی  بدان  روزگار و سیستان  بدان  گویند که  همیشه  آنجا مردان  مرد باشند. (تاریخ  سیستان ).
سپاه  است  و ساز است  و مردان  مرد
دگر کار بخت  است  و روز نبرد. 
اسدی .
پر از چیز و انبوه  مردان  مرد
سپاهی  و شهر یلان  نبرد. 
اسدی .
زنانند در پیش  مردان  مرد
بود اسبشان  گاو روز نبرد. 
اسدی .
سران  خلخ  و مردان  مرد و شیردلان 
نهاده  گوش  به  فرمان  او به  جان  و به  مال . 
سوزنی .
روارو برآمد ز راه  نبرد
هزاهز در آمد به  مردان  مرد. 
نظامی .
دگر زورمندی  که  روز نبرد
نپیچد عنان  را ز مردان  مرد. 
نظامی .
ز بس  کشته  بر کشته  مردان  مرد
شده  راه  بر بسته  بر رهنورد. 
نظامی .
و گفت  یگانگی  او بسیار مردان  مرد را عاجز گرداند. (تذکرةالاولیاء).
کارآمد حصه ٔ مردان  مرد
حصه ٔ ما گفت  آمد اینت  درد. 
عطار.
به  اسبان  تازی  و مردان  مرد
بر آر از نهاد بداندیش  گرد. 
سعدی .
-  
مرد ایزد ؛ مرد خدا 
: همان  مرد ایزد ندارد به  رنج 
اگر چند گردد پراکنده  گنج . 
فردوسی .
گرد پاکی  گر نگردی  گرد خاکی  هم  مگرد
مرد یزدان  گر نباشی  جفت  اهریمن  مباش . 
سنائی .
-  
مرد جنگی  ؛ جنگاور. جنگجو 
:  برادر خویشتن  را... با شست  هزار مرد جنگی  به  مدد او فرستاد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ).
سیاهی  لشکر نیاید به  کار
یکی مرد جنگی  به  از صد هزار. 
سعدی .
-  
مرد خدا ؛ مرد حق  
: نیم  نانی  گر خورد مرد خدای 
بذل  درویشان  کند نیمی  دگر. 
سعدی .
مرد خدا به  مغرب  و مشرق  غریب  نیست 
هر جا که  میرود همه  ملک  خدای  اوست . 
سعدی .
بخندید و بگریست  مرد خدای 
عجب  داشت  سنگین  دل  تیره رای . 
سعدی  (کلیات ، بوستان  چ  فروغی  ص  234).
-  
مرد دنیا ؛ دنیاپرست .
-  
مرد دین  ؛ دیندار 
:هر آنکس  که  بر دادگر شهریار
گشاید زبان  مرد دینش  مدار. 
فردوسی .
-  
مرد راه  ؛ مرد ره . سالک  راه  حقیقت  
: یکی  گفتش  ای  مرد راه  خدای . 
سعدی .
-  
مرد ره  چیزی  شدن  ؛ در سلوک  آمدن  
: شرط است  که  چون  مرد ره  درد شوی 
خاکی تر و ناچیزتر از گرد شوی . 
خواجه  عبداﷲ انصاری .
-  
مرد کار ؛ کاردان . لایق . کاری  
:  مداخل  و مخارج  آن  نواحی  به  مردان  کار و حافظان  هشیار سپرد. (ترجمه ٔ تاریخ  یمینی  ص  
263).
-  ||  جنگی . مرد جنگ  
:  بفرمود که  بر سبیل  معاونت  پانصد نفر از مردان  کار روی  بدیشان  نهند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
-  
مرد لاف  ؛ لاف زن  
: سخن سنج  بیرنج  اگر مرد لاف 
نبیند زکردار او جز گزاف . 
فردوسی .
-  
مرد مرد ؛ سخت  شجاع . بغایت  دلیر 
: به  پیش  آیدم  زود نیزه  به  دست 
که  در پیشتان  مرد مرد آمده ست . 
دقیقی .
و عمروبن  شان  العاری  مردی  مرد و معروف  بود. (تاریخ  سیستان ). و مردی  مرد باید تا آنجا بگذرد. (تاریخ  سیستان ).
-  ||  سخت  با مروت . (یادداشت  مرحوم  دهخدا) 
: طمع آرد به  مردان  رنگ  زردی 
طمع را سر ببر گر مرد مردی . 
ناصرخسرو.
-  
مرد میدان  ؛ مبارز. همنبرد. حریف . کنایه  از حریف  و مقابل . (آنندراج ) (غیاث  اللغات ). هماورد. حریف  جنگ  
: پیش  هفتاد صنف  بدعت  در
سپه آرای  و مرد میدان  است . 
سوزنی .
به  انگیزش  از آسمان  کم  نبود
صبا مرد میدان  او هم  نبود. 
نظامی .
چنین  که  جام  می  لعل  اوست  مردافکن 
در این  زمانه  کسی  نیست  مردمیدانش . 
سلمان .
-  
مردنژاد ؛ اصیل . نجیب  
: دگر آنکه  لشکر بدارد به  داد
بداند فزونی  مرد نژاد. 
فردوسی .
به  دست  خردمند مرد نژاد
نماند جزاز حسرت  و سرد باد. 
فردوسی .
جهان  راست  کردم  به  شمشیر داد
نگه  داشتم  ارج  مرد نژاد. 
فردوسی .
-  
امثال  : 
دزد باش  و مرد باش  . 
روح  را صحبت  ناجنس  عذابی  است  الیم  . 
گر به  دولت  برسی  مست  نگردی  مردی  . 
مرد آن  است  که  لب  بندد و بازو بگشاید . 
مرد چون  میرد نامرد پای  گیرد . 
مرد را کار و کار را مردان  .
وقت  خشم  و وقت  شهوت  مرد کو . 
هر مردی  را کاری  .
یا مرد باش  یا در قدم  مردان  باش  . (ازامثال  و حکم  دهخدا).