اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

مضاف

نویسه گردانی: MḌAF
مضاف . [ م ُ ] (ع ص ، اِ) (از «ض ی ف ») منسوب . (غیاث ) (آنندراج ). بازخوانده به دیگری . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). نسبت داده شده : گویم که حین الابداع بوده است که هر نوعی را که پدید آمدن بود، بر کوکبی پدید آمد و منسوب به کوکبی و مضاف به کوکبی . (شرح قصیده ٔ ابوالهیثم ص 3).
بر شعرا نطق شد حرام ، به دورت
سحر حلال آنکه با دم تو مضاف است .

خاقانی (دیوان چ سجادی ص 87).


|| متعلق . (غیاث ) (آنندراج ). ضمیمه . وابسته . ج ، مضافات : ساحلیات که هم مضاف است به قباد خوره . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 84). و رجوع به مضافات شود. || اضافه شده و زیادگشته و افزون شده و ملحق گشته . (از ناظم الاطباء).
- مضاف شدن ؛ اضافه شدن و افزون گردیدن و منضم شدن چیزی به چیزی دیگر : ملک فارس و کرمان با دیگر ممالک بهاءالدوله مضاف شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 طهران ص 315).
- مضاف کردن ؛ اضافه نمودن . اضافه کردن . (از زوزنی ) (از تاج المصادر بیهقی ). پیوسته نمودن و ملحق کردن و افزودن و زیاده گشتن . (ناظم الاطباء) : این حسنه را به سوابق ایادی و عواطف و سوالف عوائد و عوارف که در مدت عمر از ساحت جلال و سدت انعام و افضال او یافته ام مضاف کردم . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 16). || آنکه او را در جنگ گرد گرفته باشند. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). کسی که گرداگرد او را در جنگ گرفته باشند. (ناظم الاطباء). || درآمده در قومی و خواهنده ٔ جنگ . (منتهی الارب ). || آنکه خود را بسوی دشمنان قائم و برپای دارد. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || جای پناه . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). ملجاء و جای پناه . || کسی که خود را به قومی بچسباند و خود را اسناد به قومی دهد که از ایشان نباشد. (ناظم الاطباء) (از محیطالمحیط). || آنکه در نسب خود متهم باشد. || پسرخوانده . (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون ). || (اصطلاح فقه ) آب مضاف آبی است که در عرف بطور مطلق نتوان آن را آب گفت مگر آنکه کلمه ٔ دیگری بدان اضافه شود چون آب سیب و غیره مقابل آب مطلق . در فقه اسلامی چنین آب ذاتاً پاک است اما پاک کننده نیست . || (اصطلاح فلسفه ) مضاف یکی از مقولات نه گانه عرض است و از مقولات بزرگ است که بیشتر موجودات را عارض شود و در رسم آن گفته اند مضاف امری باشد که ماهیت آن به قیاس با غیر آن ماهیت معقول باشد و نسبت مکرره است ، چون پدر و پسر. (از فرهنگ علوم عقلی تألیف سجادی ). || (اصطلاح نحو) هر اسمی که به اسم دیگر اضافه شود اولی را مضاف و دومی را مضاف الیه خوانند. (از تعریفات جرجانی ). در اصطلاح نحویان ، نسبت اضافی کلمه ای است به کلمه ٔ دیگر که اول را مضاف و دوم را مضاف الیه نامند مانند «کتاب علی » و گویند «المضاف و المضاف الیه ککلمة واحدة». (از فرهنگ علوم نقلی ). چیز میل داده شده به چیزی دیگر و خمانیده شده بسوی آن . و منه : المضافات فی اصطلاح النحاة مانند «غلام زید» زیرا کلمه ٔ اول که غلام باشد منضم شده ومیل کرده به کلمه ٔ دوم که زید باشد تا کسب تعریف و تخصیص کند و کلمه ٔ اول را مضاف و کلمه ٔ دوم را مضاف الیه گویند. (ناظم الاطباء). و رجوع به اضافه شود.
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۱۵ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۳ ثانیه
مضعف . [ م ُ ع َ ] (ع ص ) کور ونابینا. (از فرهنگ جانسون ). و رجوع به مضعوف شود.
مذعف .[ م ُ ع ِ ] (ع ص ) موت مذعف ؛ مرگ زودکش . (منتهی الارب ).ذعاف . مرگ سریع. (یادداشت مؤلف ) (از متن اللغة). ذعف . (متن اللغة). موت مهلک س...
مزعف . [ م ُ ع َ ] (ع ص ) حسی مزعف ؛ چاهک شورآب . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). چاه که آب شور دارد. (یادداشت به خط مرحوم د...
مزعف . [ م ُ ع ِ ] (ع ص ) موت ٌ مزعف ؛ موت شتابکش . مرگ شتابکش . || سیف مزعف ؛ شمشیری که زنده نگذارد ضریبه ٔ خود را. (منتهی الارب ) (اقرب ا...
حسی مزعف . [ ح ِ م ُ ع َ ] (اِ مرکب ) چاهک شوراب . غدیری که آبش شیرین نیست . و در لغت «حِسی و حَسی و حَسی ̍ سهل من الارض یستنقع فیه الماء...
« قبلی ۱ صفحه ۲ از ۲ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.